
مهرزاد دانش فیلم ماهی و گربه را نقد کرد
کابوس هولوگرافی
ماهی و گربه، روند تکامل یافتهتر و پختهتر تجربههایی است که شهرام مکری در فیلمهای کوتاهش، مخصوصا محدوده دایره، آزموده بود. فیلمی با برداشتی بلند و بدون قطع که آدمهای ماجرایش، در دایرههای تو در تو و متقاطع، روایت خود را سپری میکنند، مخاطب را به دنیایی غریب وارد میکند که مشابهش را در هیچ فیلم دیگری ندیده است. بله… میتوان نام چند فیلم مشهور همچون نه زندگی رودریگو گارسیا و یا فیل وس گان سنت و یا کشتی نوح روسی الکساندر سوکوروف را به عنوان نمونههایی که فیلم مکری در چند جنبه بدانها شباهتهایی دارد به یاد آورد، اما موجودیت ماهی و گربه، مستقلتر از آن است که آبشخور متنش را وابسته به این عنوانها دانست.
ماهی و گربه شبیه یک رویا/کابوس است. دقیقا نمیتوانید برای ابعاد مختلفش، منطقی دو دو تا چهارتایی پیدا کنید، اما فضایش فضایی متقاعدکننده است. همان طور که وقتی خواب میبینید، اوضاع و احوال با همه عجیب و غریب بودنشان، باورپذیر مینماید. ما در خوابهایمان، بارها با موضوعی مواجه میشویم که انگار همین چند وقت قبل برخوردش را تجربه کرده بودیم، گاه زمانی را سپری میکنیم که از لحاظ حسی طولانیتر و یا کوتاهتر از زمان تقویمی است. ماهی و گربه همین روند را تداعی میکند. آدمهای ماجرا همواره در حال گذر از معبرهایی هستند که دوباره به مرحلهای که قبلا دیده بودیمش میرسند و این بار ماجرا از نقطهای دیگر سرگرفته میشود. گاه حتی در یک نقطه (مثل مواجهه پرویز با پدرام و عسل) موقعیتی دایره وار به دور محوری واحد شکل میگیرد که دو روایت را حاصل میکند. این چه نوع روایتی است؟ متقاطع؟ متداخل؟ دوار؟ هندسه روایی فیلم فراتر از این سازههای آشنا است. زمان فیلم نه همچون فیلمهای کلاسیک نیوتونی است و نه مانند فیلمهای مدرن از الگوی برگسونی تبعیت میکند. گذر زمان در فیلم مکری، بیشتر یادآور زمان هولوگرافی است؛ انگار فضای آدمهای ماجرا در یک ساحت نامتراکم سپری میشود و تا زمان بینهایت در حال گسترش در تمام جهات است. برخلاف برخی نظرات که سپهر اثر را به فرمی دایرهای تشبیه میکنند؛ به نظر میرسد اوضاع رادیکالی تر از این انگاره باشد. نقاط ماجرای فیلم، گویی در یک محیط کروی میگذرد که میتوان رویش به انحاء پرشماری حرکت کرد و دوباره به جایگاه نخست برگشت و از سر دیگری به سمتی دیگر روانه شد. برای همین هم هست که منطق زمان در رفت و برگشتهای آدمهای داستان دچار قبض و بسط میشود و معلوم نیست کدام یک زودتر رخ داده است و کدام یک متأخرتر. وقتی کامبیز از پدرش جدا میشود، در اولین مواجهه، پرویز را میبیند که بالای سر کوله پشتی رها شدهاش روی زمین است. اما همین موقعیت دو بار دیگر در روایت در روند زمانی که قطعی و برگشتی و جهشی در آن روی نمیدهد، تکرار میشود. در مقطعی دیگر، وقتی مریم در حال رفتن از نزد پرویز است، صدای بابک را در دوردست میشنویم که در حال صحبت درباره شیرفلکه است. اما همین موضوع شیرفلکه حدود نیم ساعت بعد صحبتش بین پروانه و بابک پیش میآید. در یک مقطع دیگر، درخواست پرویز از شهروز برای پیدا کردن وسیله گمشدهاش در انبار تقریبا در دقیقههای ۴۰ فیلم مطرح میشود، اما قرینه این موقعیت، زمانی تکرار میشود که یک ساعت و بیست دقیقه از شروع فیلم گذشته است. از این دست مثالها در فیلم فراوان میتوان جست. همپوشانیهای موقعیتی ماجرا به لحاظ تکرار یک رخداد، هیچ انطباقی با منطق متعارف زمان ندارد. فضای اثر، فضایی سیال است که شروع و تداوم و انتهایش، در هم ترکیب میشود و سنتزی نوین از دلش بیرون میآید. در جایی از فیلم خانم روانشناس به نادیا هم درباره خاطراتش که منطبق با زمان عادی نیست تذکر میدهد و گویی یادش نیست که طرف مقابلش با ارواح حرف میزند و تا لحظاتی قبل درباره خوابی سوررئالیستی سخن میگفت.
فیلم آکنده از موتیفهای تکرارشونده است: سیبی که بین پرویز و مریم و مینا و شهروز دست به دست میشود، مفهوم دوقلویی که در مصداقهایی همچون فرزندان حمید، دلقکهای یک دست که مرغابیها را حمل میکنند، و بادبادک مارال تکرار میشود، ایده همپوشانی صدای آدمها در یکدیگر (صدای کامبیز و پدرش، صدای دلقکها، صدای شهروز و پرویز) و… اما مهمترین موتیف، موتیف مرگ و جسد است. خاطره غریب شهروز از مادربزرگ مریم و ماجرای سرداب، ماجرای مرگ خواهرزاده حمید، روح جمشید که در اطراف دریاچه میپلکد، و بارزتر از همه شمایل موحش و تعلیق آور دو مرد که با قمه و کیسه گوشت گندیده و پیت خالی بنزین، دیگران را میپایند و در نهایت ماجرا به قصابی غریب به نام حمید ختم میشود که هدفون یکی از جوانها (لادن) از لا به لای گوشت سلاخی روی میزش پیدا است؛ سلاخهایی که قبل از کتاب خواندن، مسواک میزنند و یا با دست کثیفشان اصرار بر شستن دست جوانان دانشجو دارند. آدمها به مثابه اشباحی میمانند که در خاطرههای خود زندگی را جستوجو میکنند و شاید از همین رو است که روایت اثر، مملو از خاطره گویی شخصیتها برای یکدیگر است: خاطره مبهم مهناز برای پدر کامبیز، خاطره مادربزرگ مریم در گویش ذهنی شهروز، خاطره سقوط فانوسی که به دو رنگ شدن چشمان عسل انجامید، خاطره عشق از دست رفته لادن و پرویز، خاطره فندک مادر نادیا که با عشق و گسست قرین شد، خاطره خلاصی حمید از جنگ و چگونگی ازدواجش و… در این خاطرههای پراکنده هر کس دنبال قالبی مجازی و ذهنی برای حفرههای خلأ خاطرات خود میگردد؛ از پدر کامبیز که در خیالش همواره در جستوجوی مهناز است تا پرویز که با هویت جعلی سیاوش در فیس بوک، محبوب از دست رفتهاش را میپاید.
ماهی و گربه، حکایت کابوس یک نسل است؛ که در کشاکش گذر از حصار، نصیحتهای هذیان وار بزرگان، خاطرات مبتنی بر گلوله و جسد، عشقهای از دست رفته و… نگاهشان به آسمان بود تا بادبادک خود را به پرواز درآورند و عاقبتشان به سلاخی شدن رسید… تنگ شیشهای شکست/ ما اما دست روی دست/ آخرین ماهی هم مرد/ آخرین شاخه پژمرد.
منبع ماهنامه