
«پرویز» چگونه فیلمی است؟
مرثیهای بر معصومیت از دسترفته
سحر عصرآزاد
«پرویز» قصه تنهایی و سرخوردگی یک انسان است؛ انسانی که میتواند درون هریک از ما باشد و ترس مواجهشدن با او بعد از پایان فیلم لحظهای مخاطب را رها نمیکند. مجید برزگر پس از ساخت چند فیلم کوتاه و فیلم سینمایی «فصل بارانهای موسمی»، دومین اثر خود را با محوریت انسانهای تنها و سرخورده از اجتماع و آدمهای پیرامون ساخته است. قهرمان «فصل…» نوجوانی است که بحران بلوغ و جدایی پدر و مادر را در تنهاییهای خود تجربه میکند و در این میان روابط ناکام با اطرافیان و حتی جنس مخالف، او را به سرخوردگی از همه چیز و همهکس وامیدارد.
اما قهرمان «پرویز» پیرپسر فربهای است که در بخش ابتدای فیلم در وضعیتی ظاهرا باثبات ترسیم میشود؛ مردی ۵۰ساله که با پدرش به تنهایی زندگی میکند و از زمان مرگ مادر بهگونهای از پدر مراقبت کرده و کارهایش را انجام داده است. تصویر این رابطه پدر- پسری بیش از آنکه همراه با احترام و صمیمیت باشد به یک رابطه خشک و عاری از احساس میماند و وقتی پرویز، پدرش را (پدر) خطاب میکند دو کد مهم و کاربردی به مخاطب داده میشود.
کد اول همان سردی و عدم صمیمیت و رابطه رییس-مرئوسی میان آنهاست که از دل آن کد دوم درباره پیشینه و گذشته احتمالی پدر مشخص میشود که احتمالا نظامی یا فردی قانونمند در جایگاهی تعریفشده بوده است. همین کد به ظاهر جزیی که به کیفیت این رابطه اشاره میکند، کارکرد اصلی خود را بعدتر پیدا میکند؛ وقتی زمینه برهمخوردن این موقعیت به ظاهر باثبات را فراهم میکند. در کنار این تعریف اولیه، پرویز در اجتماع کوچک شهرکی که در آن زندگی میکند فردی فعال نشان داده میشود و مسوولیتهایی را از مدیریت ساختمان تا سرویس بچههای مدرسه و کمک به خشکشویی شهرک را برعهده دارد که همه اینها حس خوب مفیدبودن را به او و طبعا به مخاطب هم تصویر یک فرد قابل اعتماد، بیآزار و کمکرسان را میدهد.
با چنین معرفی اولیهای، موقعیت پرویز باثبات و تعریفشده به نظر میآید اما یک تلنگر باعث میشود نهتنها نظم ظاهری این موقعیت بههم بریزد بلکه وجوهی از این شخصیت برملا شود که برای مخاطب و چهبسا برای خود پرویز غیرقابل پیشبینی است.
این ضربه کاری را تصمیم پدر برای ازدواج به پرویز وارد میکند؛ تصمیمی که راندهشدن پرویز از خانه و مسوولیتهایش در رابطه با پدر را در پی دارد و واقعیت این است که پدر با بیمهری و سردی برآمده از همان رابطه خشک رییس- مرئوسی پرویز را از خود میراند بدون آنکه به سرنوشت او فکر کند.
طبعا این تصمیم پیامد ناخوشایندی در کاراکتر پرویز دارد چراکه خود را بیارزش و قابل حذفشدن از سوی پدر میبیند. اما این فقط آغاز ماجراست چراکه پس از این اتفاق و تبعید پرویز از شهرک به خانه کلنگی در آن سوی شهر، زنجیره پس زدهشدن او ادامه پیدا میکند. وقتی پرویز همه مسوولیتهای اجتماعی خود را در شهرک از دست میدهد و حتی پیرمرد صاحب خشکشویی حاضر نمیشود به شکل نیمهوقت کاری به او بدهد، این حذفشدن عمق بیشتری پیدا میکند چراکه درواقع این موجودیت پرویز است که نادیده گرفته شده و زیر سوال میرود و او یکشبه تبدیل به فردی بهدردنخور و غیرقابل اعتماد میشود که حتی رفتوآمدش به شهرک با اگر و اما همراه است.
این زیر سوال رفتن و نادیده گرفتهشدنِ یکباره از سوی همه؛ از همخون تا همه آدمهای جامعه نمونهوار شهرک- بدون آنکه خطا و اشتباهی متوجه پرویز باشد- ضربهای به او وارد میکند که منجر به پوستهانداختن این کاراکتر میشود. به بیان بهتر، پرویز بخشی پنهان از شخصیت خود را که همواره در درونش حمل میکرده، برملا میکند که چهبسا خودش هم با آن بیگانه بوده است.
این سویه ظریف از شخصیتپردازی پرویز است که این قهرمان، مصائب گذشته بر او و سراشیبی را که تا سقوط طی میکند؛ ملموس، واقعی و قابل ارجاع به همه انسانها در هر جغرافیا و با هر فرهنگ و… میکند؛ البته ترس دلآزار مخاطب را از خشونت جاری در واکنش پرویز، بیش از پیش متوجه لایههای پنهان درونی هر فرد میکند.
مسیر فروپاشی پرویز با خرابکاریهایی مثل مسمومکردن سگهای شهرک و دزدیدن کالسکه بچه برای ناامن نشاندادن محیط شهرک در غیبت خودش و البته مشکوککردن همه به پدر آغاز میشود که روند صعودی دارد و با دروغ به آذر درباره ورشکستگی پدر و محبوسکردن صاحبخانه کلنگی و… ادامه پیدا میکند تا اینکه در سکانس تاثیرگذار خشکشویی نمود بارزتری پیدا کرده و منجر به قتل خشن صاحب مغازه و البته قتل معصومیتی که در پرویز وجود داشته، میشود.
سکانس پایانی که میتواند پیش درآمد قتلهای زنجیرهوار پرویز و چهبسا مرگ خودخواسته او باشد درواقع سرآغازی است برای بیان آنچه در طول این مدت بر پرویز گذشته و او را از یک پیرپسر فربه مهربان به یک قاتل زنجیرهای بیاحساس تبدیل کرده؛ روایتی که در زیرلایه فیلم جاری است و نیازی به بازگوشدن ندارد. به همین دلیل فیلم «پرویز» در آستانه یک اوج دیگر و در بهترین نقطه به پایان میرسد.
اما قهرمان «پرویز» پیرپسر فربهای است که در بخش ابتدای فیلم در وضعیتی ظاهرا باثبات ترسیم میشود؛ مردی ۵۰ساله که با پدرش به تنهایی زندگی میکند و از زمان مرگ مادر بهگونهای از پدر مراقبت کرده و کارهایش را انجام داده است. تصویر این رابطه پدر- پسری بیش از آنکه همراه با احترام و صمیمیت باشد به یک رابطه خشک و عاری از احساس میماند و وقتی پرویز، پدرش را (پدر) خطاب میکند دو کد مهم و کاربردی به مخاطب داده میشود.
کد اول همان سردی و عدم صمیمیت و رابطه رییس-مرئوسی میان آنهاست که از دل آن کد دوم درباره پیشینه و گذشته احتمالی پدر مشخص میشود که احتمالا نظامی یا فردی قانونمند در جایگاهی تعریفشده بوده است. همین کد به ظاهر جزیی که به کیفیت این رابطه اشاره میکند، کارکرد اصلی خود را بعدتر پیدا میکند؛ وقتی زمینه برهمخوردن این موقعیت به ظاهر باثبات را فراهم میکند. در کنار این تعریف اولیه، پرویز در اجتماع کوچک شهرکی که در آن زندگی میکند فردی فعال نشان داده میشود و مسوولیتهایی را از مدیریت ساختمان تا سرویس بچههای مدرسه و کمک به خشکشویی شهرک را برعهده دارد که همه اینها حس خوب مفیدبودن را به او و طبعا به مخاطب هم تصویر یک فرد قابل اعتماد، بیآزار و کمکرسان را میدهد.
با چنین معرفی اولیهای، موقعیت پرویز باثبات و تعریفشده به نظر میآید اما یک تلنگر باعث میشود نهتنها نظم ظاهری این موقعیت بههم بریزد بلکه وجوهی از این شخصیت برملا شود که برای مخاطب و چهبسا برای خود پرویز غیرقابل پیشبینی است.
این ضربه کاری را تصمیم پدر برای ازدواج به پرویز وارد میکند؛ تصمیمی که راندهشدن پرویز از خانه و مسوولیتهایش در رابطه با پدر را در پی دارد و واقعیت این است که پدر با بیمهری و سردی برآمده از همان رابطه خشک رییس- مرئوسی پرویز را از خود میراند بدون آنکه به سرنوشت او فکر کند.
طبعا این تصمیم پیامد ناخوشایندی در کاراکتر پرویز دارد چراکه خود را بیارزش و قابل حذفشدن از سوی پدر میبیند. اما این فقط آغاز ماجراست چراکه پس از این اتفاق و تبعید پرویز از شهرک به خانه کلنگی در آن سوی شهر، زنجیره پس زدهشدن او ادامه پیدا میکند. وقتی پرویز همه مسوولیتهای اجتماعی خود را در شهرک از دست میدهد و حتی پیرمرد صاحب خشکشویی حاضر نمیشود به شکل نیمهوقت کاری به او بدهد، این حذفشدن عمق بیشتری پیدا میکند چراکه درواقع این موجودیت پرویز است که نادیده گرفته شده و زیر سوال میرود و او یکشبه تبدیل به فردی بهدردنخور و غیرقابل اعتماد میشود که حتی رفتوآمدش به شهرک با اگر و اما همراه است.
این زیر سوال رفتن و نادیده گرفتهشدنِ یکباره از سوی همه؛ از همخون تا همه آدمهای جامعه نمونهوار شهرک- بدون آنکه خطا و اشتباهی متوجه پرویز باشد- ضربهای به او وارد میکند که منجر به پوستهانداختن این کاراکتر میشود. به بیان بهتر، پرویز بخشی پنهان از شخصیت خود را که همواره در درونش حمل میکرده، برملا میکند که چهبسا خودش هم با آن بیگانه بوده است.
این سویه ظریف از شخصیتپردازی پرویز است که این قهرمان، مصائب گذشته بر او و سراشیبی را که تا سقوط طی میکند؛ ملموس، واقعی و قابل ارجاع به همه انسانها در هر جغرافیا و با هر فرهنگ و… میکند؛ البته ترس دلآزار مخاطب را از خشونت جاری در واکنش پرویز، بیش از پیش متوجه لایههای پنهان درونی هر فرد میکند.
مسیر فروپاشی پرویز با خرابکاریهایی مثل مسمومکردن سگهای شهرک و دزدیدن کالسکه بچه برای ناامن نشاندادن محیط شهرک در غیبت خودش و البته مشکوککردن همه به پدر آغاز میشود که روند صعودی دارد و با دروغ به آذر درباره ورشکستگی پدر و محبوسکردن صاحبخانه کلنگی و… ادامه پیدا میکند تا اینکه در سکانس تاثیرگذار خشکشویی نمود بارزتری پیدا کرده و منجر به قتل خشن صاحب مغازه و البته قتل معصومیتی که در پرویز وجود داشته، میشود.
سکانس پایانی که میتواند پیش درآمد قتلهای زنجیرهوار پرویز و چهبسا مرگ خودخواسته او باشد درواقع سرآغازی است برای بیان آنچه در طول این مدت بر پرویز گذشته و او را از یک پیرپسر فربه مهربان به یک قاتل زنجیرهای بیاحساس تبدیل کرده؛ روایتی که در زیرلایه فیلم جاری است و نیازی به بازگوشدن ندارد. به همین دلیل فیلم «پرویز» در آستانه یک اوج دیگر و در بهترین نقطه به پایان میرسد.