سعید عقیقی . منتقد فیلم
این یادداشت، در پی نقد جزییات فیلم کیانوش عیاری نیست. ستایشی است از همان صحنهای که نمایش فیلم را پنجسال به تعویق انداخت؛ همان صحنهای که اگر نباشد، خانه پدری دیگر خانه پدری نیست. فیلمی است ترسو و حقیر و نانبهنرخروزخور و محافظهکار و بیسروته؛ از جنس فیلمهای محبوب دوستداران میزهای بزرگ و صندلیهای گردان چرمی. پدر (مهران رجبی) پسرش را وامیدارد که دخترش را بکشد و در این وضعیت، هم اصرار میکند و هم میگرید. هرکس خودش را پدر تصور کند، بیتردید از مشاهده این صحنه شرمسار خواهد شد، و هرکس معتقد است چنین پدرانی وجود نداشته و ندارند، بد نیست نگاهی به صفحه حوادث روزنامهها بیندازند. فیلم درباره یکاشتباه تاریخی بزرگ است؛ اشتباهی بزرگتر از جنایت خشن آغاز فیلم. خانه پدری درباره ریاکاری و پنهانکاریای است که وقتی قرار است اتفاق بیفتد، مجبور است جنایت را به دروغهای شاخدار تاریخی وصل کند و نسلها را بفریبد. اما چیزی به نام وجدان هست که صحنه فریاد استخوان را به تجربهای شگفتانگیز بدل میکند. با تیغهکردن دیوار، حقیقت عوض نمیشود. آن صحنه، سبب میشود که «وجدانشُمار» ذهن به راه بیفتد و تا وقتی فیلم در ذهن بینندگانش زنده است، از پا نایستد. به اینسان، تمام وسیلهها، از قالی نیمهکاره ملوک و آن هاوندستی (ابزار جنایت) بگیرید تا آمر و عامل خشونت، تمامشان در رخداد خشونتبار زیرزمین کارآمد یا مسوولند. شاید هیچفیلم و صحنهای در سینمای ایران، تا این حد علیه خشونت شمشیر نکشیده و بابتش تاوان نداده باشد. فیلم دارد از جنایتی حرف میزند که در صورت وقوع، نسلاندرنسلش را با خود درگیر میکند و تا زمانی که وجدان به فریاد استخوان نرسیده، نمیتواند آرام بگیرد. بسیاری از عادتها، مثل جنایت، لاپوشانی، دروغ و خدعه، در فیلم رشد میکنند و بزرگ میشوند و اصلا مهم نیست که ما بخواهیم یا نخواهیم صدای فریاد استخوان را بشنویم. وقتی فیلم بندر مهآلود مارسل کارنه به نمایش درآمد، سخنگوی دولت ویشی (فرانسه تحت امر نازیها) گفت: «اگر ما جنگ را باختیم دلیلش این فیلم بود!» و جواب کارنه از جنس فریاد استخوان بود: «گناه توفان گردن بادسنج نیست. وظیفه هنرمند این است که بادسنج دوران خود باشد.» شاید لازم باشد برای توضیح دقیق حرفم از جلسه مطبوعاتی فیلم در جشنواره گذشته مثال بیاورم. آقایی پرسید: «مگر کشتن دختر چه اشکالی دارد؟ خب او حتما گناهی کرده که تاوانش مرگ است.» خانه پدری پیشکش؛ همین جمله بهمراتب خشنتر از تمام صحنههای خشن تمام فیلمهای خشن تاریخ سینماست. کسی به فکر چنین گویندهای هست و گویندگان دیگر، در گوشهوکنار خانه پدری ما؟ حیرت نمیکنید از اینکه ما بهجای مشاهده فیلم بهعنوان یک ناظر بیطرف، به چشمبرهمزدنی خود را بهجای پدر گذاشتهایم؟ به این اعتبار، خانه پدری فیلمی تکاندهنده درباره ناخودآگاه جمعی نیز هست. چرا هرکس میخواهد درباره فیلم حرف بزند، بهجای نومیدی قربانی و معصومیت بربادرفته برادرش، از خشونت پدر آغاز میکند و راست و دروغ آن را میسنجد؟ بیایید یکبار هم به این بیندیشیم که اگر فرهنگ ملی و بومی چیزی است که یک فیلم میتواند آن را منهدم کند (گو اینکه اصلا چرا باید چنین کاری بکند؟)، مشکل حتما از آن فرهنگ بومی و ملی است. من در آن صحنه صدای استخوان میشنوم. صدای کسی که فقط کشته نمیشود؛ پنهان میشود. اینهمه اصرار بر نهانکردن و دیدهنشدن فیلم، بسیار شبیه همانکاری است که پدر میکند و به پسرش میآموزد، با واسطه سبب قتل مادر میشود، زندگی نسلهای بعد را تغییر میدهد و در نهایت، زخمی به پیشانی نسلی میزند که بیخبر از حقیقت، تنها میکوشد راهی به نهانخانه اجدادش بیابد. نکند اینها همه بهانه است و تنها گناه ملوک و فیلم، انعکاس دوباره فریاد استخوان در زیرزمین ذهن است؟