
یادداشت پل مالکولم بر فیلم « من از سپیده صبح بیزارم»
شاعرانگی در زندگی روزمره
ماهنامه هنر و تجربه_ پل مالکولم (مسئول آرشیو سینما و تلویزیون دانشگاه کالیفرنیا) _ترجمه حسین عیدیزاده
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت / کس ندانست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند / زآن روی که هست کس نمیداند گفت
حکیم عمر خیام
ماه مه سال ۲۰۱۳ علی کریم، نویسنده و کارگردان، وارد لس آنجلس شد تا در اکران جهانی دومین فیلم بلندش «من از سپیده صبح بیزارم» (۲۰۱۳) شرکت کند. این فیلم بخشی از برنامه سالانه «آرشیوه سینما و تلویزیون دانشگاه کالیفرنیا» به نام «گرامیداشت سینمای ایران» بود. من به عنوان برنامهریز این برنامه، کریم را در هتل محل اقامتش دیدم و به او خیر مقدم گفتم و خیلی غافلگیر شدم وقتی او به من هدیه خوشآمدگویی داد. هدیه او نسخه نفیسی از «رباعیات عمر خیام» بود. وقتی کتاب را به من داد گفت که خیام تاثیر عمیقی بر هنر او گذاشته است. برای همین بد نیست که یادداشت بر فیلم گولزننده کریم یعنی «من از سپیده صبح بیزارم» را با یک رباعی درخور از شاعر و دانشمند ایران باستان شروع کنم.
در فیلم «من از سپیده صبح بیزارم» کریم از اعماق پنهان هر داستان ساده، یک تجربه واقعی درباره معنای بودن در جهان بیرون میکشد.
یکی از لذتهای شگفتانگیز تماشای فیلم _ و بعد دوباره دیدنش _ این است که رسیدن به این عمق آنقدر ماهرانه و صادقانه است که تلاش برای پیداکردن شیوه دقیق رسیدن به آن، خودش کاری بیهوده است. به این میماند که بخواهی دقیقا بفهمی خیام چطور چنین درکی از شرایط بشری را در خطوطی ساده خلاصه کرده است، و تمامی سخنهایی که گفته شده هرگز نمیتوانند راز و رمز «چگونگی دنیا» را فاش کنند. البته معنای حرفم این نیست که کریم در حد و اندازه خیام است، اما خیلی ساده میخواهم بگویم که تعهد کریم به ذات واقعی مدیومی که انتخاب کرده، یعنی سینما، به او اجازه میدهد در زندگی روزمره، شاعرانگی پیدا کند بدون این که بخواهد امضای خود را با زور پای نتیجه کارش بگذارد.
این توانایی درواقع یکی از نقاط قوت فیلم را روشن میسازد؛ این که چطور سینما بدون این که ذرهای جذابیت خود را از دست بدهد میتواند درباره چطور ساخته شدن فیلمی دیگر باشد. در مرکز فیلم کریم، ماجرای ساخته شدن فیلمی دیگر وجود دارد که ما هیچ وقت درباره داستان و مضمون و دیگر مسائلش اطلاعات کاملی پیدا نمیکنیم. درعوض، کل داستان فیلم در یک روز رخ میدهد و عوامل فیلم را نشان میدهد که میخواهند یک صحنه را با وجود همه مشکلات _ ترافیک، هوای بد و بازیگران بدقلق _ بگیرند.
«من از سپیده صبح بیزارم» با نمایی از دستیار کارگردان جوان فیلم در فیلم شروع میشود که دنبال رئیسش رفته. رئیس او کارگردانی قدیمی است که روحیهای فیلسوفمآبانه دارد. دستیار میخواهد او را سر صحنه فیلمبرداری ببرد لوکیشن، پارکی بزرگ در محلهای مسکونی در تهران است. نیمه اول فیلم را رفتن این دو نفر به محل فیلمبرداری شکل میدهد. بخش بسیاری از آن داخل ماشین میگذرد. رد پای عباس کیارستمی را میشود حس کرد، و کریم در کارگاه معروف فیلمسازی او شرکت کرده و در «شیرین» هم دستیار کارگردان بوده (و به شکلی جذاب شاید همین تجربه منبع الهام ساخت «من از سپیده صبح بیزارم» باشد). کریم هم مثل کیارستمی ترس از فضای بستهای را که ماشین ساده دستیار کارگردان ایجاد میکند، به حال و هوایی صمیمانه بدل میکند و برای این کار از اینترکاتهای دقیق و دیالوگهای متنوع استفاده میکند که ما را ورای مرزهای آهن و شیشه میبرد.
خیلی زود، همانطور که انتظارش میرود، این دو هنرمند، یکی آیندهدار و یکی کارکشته، مشغول حرف زدن درباره امور آشنا میشوند. کارگردان کهنهکار دوست دارد نظر دستیارش را درباره فیلمنامه جدید بداند؛ داستانی عاشقانه درباره یک دختر و پسر که در شبکههای اجتماعی شروع میشود اما خیلی زود به دلیل تفاوت زندگی این دو در دنیای اینترنت و دنیای واقعی، حالتی پیچیده به خود میگیرد.
شیوه نقد فیلمساز کهنهکار بازجویانه است. جزئیات داستان و شخصیتهایش را زیرورو میکند و نظر دستیارش را درباره شیوه روایت خود زیر سوال میبرد و نمیتواند جلوی خود را بگیرد و نظرات خود را درباره فرضیات مختلف و فناوریهایی که دو نسل متفاوت آنها را شکل داده، بیان نکند. او میگوید: «نمیتوانم بگویم کدام بهتر است، ما در لانگ شات زندگی کردیم، شما در کلوزآپ زندگی میکنید.» اطمینان فیلمساز پیر به قدرت استعاره سینماییاش خیلی زود و به محض این که برای سوارکردن بازیگری ماشین را نگه میدارند، دستخوش تزلزل میشود. بازیگر دچار معلولیت است و برادرش هم همراهش است. همراه بازیگر توضیح میدهد که محله پر از پلیس است چون پسر نوجوانی در همان نزدیکی خودکشی کرده است. از آخرین حرفهایش فیلم گرفته و روی اینترنت گذاشته. به نظر میرسد کارگردان از چالشی که این رسانه جدید به طور تلویحی بر سینما تحمیل میکند و همچنین محتوای آن ناراحت میشود.
این ویدیو تنها برش سیاه در این فیلم با لحن متفکرانه و سبک است که توسط کریم و فیلمبردارش، مرتضی هدایی، تثبیت میشود و این در حالی است که فیلم در حال تولید به مشکل برمیخورد. صحنهای که دارند فیلمبرداری میکنند درست مثل فیلمنامه ناتمامی که دستیار دارد، باز هم یک ماجرای عاشقانه است. دیدار بامزه پسری به نام مسعود با دختری به نام مهسا که هر دو دچار معلولیت هستند و پرستار/ همراهی در کنار خود دارند. دو نفر از یک بعدازظهر آفتابی در پارک لذت میبرند. اولین رخداد فیلم زمانی رخ میدهد که کارگردان از طریق تماسی میفهمد دو پیرمرد برای بازی در یک نقش سر صحنه رسیدهاند؛ بازی در نقش پدربزرگ مسعود. همان موقع کارگردان، فیلمنامه را در دست میگیرد تا نقشی جدید برای دو مرد بنویسد. سر صحنه، پس از تنظیم دقیق حرکات بازیگران و دوربین با بازیگران و عوامل، کارگردان دستور حرکت میدهد و اینجاست که میفهمد مسعود واقعا عاشق مهسا شده است. او دیگر هیچ علاقهای به کارگردانی کارگردان ندارد، او میخواهد دلش را دنبال کند. برداشت پشت برداشت خراب میشود چون مسعود خیلی لطیف دارد عاشقپیشگی خود را دنبال میکند و کارگردان باید با این شرایط کنار بیاید و این در حالی است که ابرهای تهدیدگر در آسمان پیدا میشوند.
درحالی که عوامل فیلمبرداری «من از سپیده صبح بیزارم» در هر مرحله با مشکلی دست به گریبان میشوند، کریم نویسنده و کارگردان بدون هیچ ایرادی شیوه فیلمسازی خود را دنبال میکند. نماهای طولانی و پرداختشده، بازیهای طبیعی بازیگران و دیالوگهای آنها فضایی هوشربا خلق میکند که در آن مخاطب میتواند در اندیشه و احساس رها شود. کم کم داستان بدل به مستند میشود و داستانی از دل داستانی دیگر بیرون میآید. این بده و بستان پروسه خلاقانه، درواقع انعکاسی است از ذات بداههگونه خود زندگی. لحظات از پی هم میآیند و کریم با آنها زیبایی زندگی را در نمای بلند به ما نشان میدهد.