
بازخوانی مصاحبهای از امیر نادری
سر چهارراه با کیارستمی داستانمان را تعریف میکردیم
هنر و تجربه: اکران دوباره «سازدهنی»(۱۳۵۴) فرصتی شد تا یک بار دیگر بعد از سالها سینمادوستان یاد امیر نادری را زنده کنند. فیلمساز باانرژی و مصمم جنوبی که مجموعه باارزشی به فیلمهای سینمای ایران اضافه کرد. کارنامه سینمایی نادری بسیار متنوع است. او با «خداحافظ رفیق» شروع کرد که به همراه شاهکارش «تنگنا» از بهترین نمونههای سینمای خیابانی دهه ۵۰ به شمار میرود. فیلمهایی به شدت تلخ که بیپناهی و عصیان شخصیتهای مرکزیشان را در قابهایی سیاه و سفید به تصویر کشیدند. در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سازدهنی را ساخت که درونمایهای عدالتطلبانه داشت و با «دونده» آغازگر موفقیتهای جریانی از سینمای ایران بود که در آن کودکانی مصمم و خستگیناپذیر به جنگ سختیهای زندگی میرفتند. نادری بعد از مهاجرت از ایران در آمریکا فیلمهای «منهتن از روی شماره»، «دیوار صوتی»، «ماراتن» و «رویای لاس وگاس» را ساخت.
امیر نادری کمتر با رسانهها مصاحبه کرد اما دو گفتگوی مفصل او با ماهنامه فیلم در یادها مانده است. یکی گفتگوی او در اوایل دهه شصت با این مجله و دیگری گفتگویی که در شماره نوروز ۸۵ مجله فیلم به چاپ رسید و در دو شماره بعدی ادامه آن منتشر شد. این گفتگو بخشی از کتابی بود که به مناسبت نمایش عکسهای نادری در موزه ملی سینما در تورین ایتالیا به چاپ رسید و نادری برای چاپ در مجله فیلم توضیحات مفصلی به آن افزوده است. بخشهایی از مصاحبه بلند سال ۸۵ را برای انتشار مجدد در سایت هنر و تجربه انتخاب کردهایم.
امیر نادری در این مصاحبه ایده اولیه سازدهنی را به دورانی مربوط میداند که با عباس کیارستمی در کانون پرورش فکری همکار بودند و بدهبستان فکری داشتند. او در مصاحبه از کیارستمی با لفظ مسیو کیارستمی نام میبرد. «با مسیو کیارستمی همهاش میگفتیم باید از حسها و تجربههایمان استفاده کنیم و بعد از دیدن فیلمهای فستیوال کانون و فیلمهای بیل داگلاس و کن لوچ و فیلمهای دیگر، داستانهای کودکیمان به ذهنمان رسید. با سبکی کاملا ضدروایی. کیارستمی یک جوری مثل کاراکتر هیچکاک بود. همیشه از ترسهایش و خاطراتش از ترس و نزدیک شدن به آن و کشف چیزهایی که برایش مشکل بود فیلم میساخت، مثل زنگ تفریح. و من از خاطرات سخت بچگیام. مثل وقتی که تپل بودم. قصه سازدهنی را در چند صفحه نوشتم. عباس خیلی خوشش آمد و گفت این محشر است. همزمان روی فیلمنامه تجربه با او کار میکردم. احمدرضا[احمدی] مرا هل داد برای ساختن سازدهنی. و از همه مهمتر لطف و همکاری و پشتیبانی آقای فروزش که مسئول سینمایی کانون بود .»
آشنایی با کیارستمی
«بعد از زمانی که از لندن و دیدن فیلم کوبریک برگشتم، با مسیو کیارستمی توی دفتر گرافیک آقای شیروانلو آشنا شدم. اصلا به هم نمیخوردیم. من از دید او وحشی بودم و او از دید من « آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه» بود. من تجربه خیابانی خرکی داشتم و او تجربههای آرام دیگر. او کار گرافیک میکرد و من عکاس بودم و از لندن آمده [داستان سفر نادری با دست خالی به لندن برای خریدن اولین بلیت اودیسه فضایی و شش ماه زندگیاش در لندن و بازگشت مشقتبارش بدون پول، خود داستان دیگری است..] و پر از جاهطلبی. و یکجوری همه این تفاوتها باعث شد حسابی با هم جور شویم و همیشه سر چهارراه یا توی شلوغی یک خیابان میایستادیم و با هم حرفهایمان و داستانهایمان را می گفتیم»
سازدهنی و امیرو
«توی سازدهنی کار با بچهها برایم خیلی مهم و تازه بود. آن را بعد از تنگسیر ساختم و این خیلی کمکم کرد از روی پل رد بشوم و بیایم اینور. به دنیای خیال و آزادی و بچگی. بدون دغدغه و برای من سینمای واقعی. آن دو بچه، امیروی تپل و آن پسرک لاغر، هردو محشر بودند. آنها را از تهران برده بودم و پوستشان سفید بود. بچههای دیگر محلی بودند، با رنگهای تیره قهوه ای و گاهی سیاه. به ناچار این دوتا را هر روز می گذاشتم توی یک بشکه چای، البته نه چای داغ، خیالتان راحت باشد.. خلاصه بعد به تن این بچهها روغن و نفت سیاه میمالیدم و بعد زیر آفتاب ول میگشتند تا بالاخره رنگ پوستشان آنی شد که میخواستم.»
بعد از موفقیت تنگسیر سیل فیلمنامههای سینمای تجاری به سوی نادری سرازیر میشود
«..[بعد از فروش تنگسیر و سرازیر شدن سیل پیشنهادات سینمای تجاری] شبی که برای همه اینها حالم خیلی بد بود، رفتم لالهزار لوبیای حسابی خوردم و راه افتادم توی کوچهها به سوت زدن و فکر میکردم و یک مرتبه بیاختیار نصف شبی دیدم دارم با خودم توی کوچهها فریاد میزنم و و بلندبلند به خودم فحش میدهم. با خودم میگفتم امیرو چه میخواهی بکنی مرتیکه فلان فلان شده، ها؟ واقعا چه نوع فیلمسازی میخواهی باشی؟ تکلیفت را معین کن چه میخواهی؟ آنچه که واقعا همه عمر خودت را برایش کشتی یا این نوع فیلم [تجارتی]؟ و میدانستم که بعضیها میتوانند این کار را به راحتی بکنند، خیلی هم خوب، ولی من نه. فقط یک راه را قبول داشتم و دیگر هیچ.. معطل نکردم. تصمیمم را گرفته بودم، برای همه عمرم، و حرف هم تویش نبود. گفتم: «کات، هرکی بره خونه خودش..»…»
با سازدهنی از سینمای تجاری دوباره فاصله گرفتم
«در ساز دهنی کار با فضای ساحل و رنگ و نور همه وسوسهام شده بود و شروع کردیم هرچه قوطی پلاستیک و از این چیزها بود از توی ساحل جمع کردن، و مواظب بودم توی فیلم هیچوقت ماشینی یا چیز مدرنی دیده نشود (برخلاف دونده) و از موسیقی هم توی فیلم استفاده نکنم. حرکتهای سیال و نرم دوربین علی [زریندست] هم خیلی به من کمک کرد. من و این زریندست شاهد جوانی هم بودهایم و رابطه کاری خوبی داشتیم. فقط یک نگاه کافی بود به هم بکنیم، حرف همدیگر را میخواندیم. از همه مهمتر کشف رنگ بود. چون از رنگ در تنگسیر متنفر بودم. بعضی جاهاش «پارس فیلمی» بود. مخصوصا با آن گریمها، ریش گذاشتن و غیره.. به فیلم سازدهنی خیلی نزدیکم. آن را در بندرعباس گرفتم، چون رنگها در آن بندر کمی بازترند. البته فیلم در جاهایی اغراق دارد، آن هم در داستان که هنوز بچه خوب و بچه بد در آن هست. آن را موقعی ساختم که هنوز خودم را پیدا نکرده بودم. یک جوری بود که انگار آدم از مرضی خوب شده [اشاره به ورود ناخواسته به سینمای تجاری با تنگسیر] اما هنوز سرفه میکند. من ازداستانگویی متنفرم، هرجورش. بیشتر فیلمهایی که دوست دارم، داستانگوییشان برایم جالب است، ولی خودم دوست ندارم بسازم. من میخواهم از طریق فضا به فیلم برسم. میدانم که سازدهنی را خیلیها به خاطر این چاقی و لاغری و داستانش دوست داشتند. طبق معمول هیچکس کلمهای از فضاسازی و غیره نگفت.»
همکاری با زریندست در سازدهنی
«یادم میآید سر فیلم سازدهنی اولین کار رنگی من و زریندست همهاش خط سیر کنراد هال را دنبال میکردیم. صحنهها را حداقل نیماستاپ یا یک استاپ اوراکسپوز میگرفتیم و کار علی به عنوان فیلمبردار محشر بود. حالا بیش از ۲۵ سال است که با هم قهریم. آخرینبار از روی پلههای استودیوی بدیع از کنار هم رد شدیم، همین. ولی گهگاه یادش می کنم. مثل خاطرهای از زندگیای دیگر. ما هردو جاهطلب بودیم و دیگر امکانش نبود که در یک مکان زیر یک سقف با هم بایستیم..»
من همیشه نگاهم رو به جلو بود
«شهر [آبادان] به دوقسمت تقسیم میشد: بخش قدیمیتر که ساحل در آن بود. با بازار و خانههای سنتی، که من هیچگاه به آن توجه نداشتم، و بخش مدرن که بندر در آن قرار داشت، همراه راهآهن و فرودگاه و من همیشه آنجا بودم. همیشه به چهره مدرن زندگی فکر کردهام: فولاد، تکنولوژی، مترو، سینما، کشتی یا هرچیز که به زندگی مدرن مربوط میشود یا به هرحال هرچیز که روبه جلو حرکت کند. هیچوقت سنتی نبودم. خیلیها از من پرسیدند چرا سنتهای کشورم را حفظ نکردهام و من جواب دادهام واقعا هیچکدام را نمیشناسم، حتی زمانی که ایران زندگی میکردم این سنتها را نمیشناختم. ذاتاً از بوی هرگونه سنتی بدم میآید. من در آبادان زندگی میکردم که شهری بود مدرن، پولدار و پر از خارجی و پالایشگاه.. و من تحتتاثیر چنین جامعهای بودم.»
تمرکزم روی کارم است و میخواهم اریجینال باشم
«با شناختن عکس و عکاسی به سینما رسیدم. و از همه مهمتر عکسهای کارتیه برسون. بود که حسابی راهم انداخت. ولی الان هیچی نمیخوانم. نه روزنامه نه کتاب. حدود چهار سال هم هست که اصلا تلویزیون نمیبینم. به سینما هم نمیروم، مگر اینکه داور فستیوالی باشم. همه انرژی و حواس و تمرکزم روی کارم است و فقط میخواهم تا استخوان با خودم و اریژینال باشم و دیگر هیچ. کلکسیون فیلمی دارم از فیلمهای قدیمی که گهگاه فیلمی از آن را نگاه میکنم، آنهم بدون صدا. فقط تصویر. و گاهی یک صحنه بهخصوص از فیلمی. مثلا این روزها کنجکاو ارنست لوبیچ هستم و کاری که با درها میکند.»