
فائزه عزیزخانی کارگردان فیلم روز مبادا (بخش اول) :
نوشتن فیلمنامه به دوران نامزدی میماند/ راهنمایی تلفنی آقای کیارستمی هم غنیمت است
هنر و تجربه/بهزاد وفاخواه: فائزه عزیزخانی از انجمن سینمای جوان شروع کرده و از هنرجویان کارگاه فیلمسازی عباس کیارستمی است. فیلم اول او «روز مبادا» در بخش هنر و تجربه جشنواره سی و سوم فجر به نمایش درآمد و مورد توجه هم قرار گرفت و جایزه اصلی این بخش را برد. جایزهای که حالا با حضور در اکران نوروز گروه سینمایی هنر و تجربه تکمیل شده است و میتواند مقدمهای باشد برای دیده شدن بیشتر و ارزیابی کیفی این فیلم. عزیزخانی متولد ۱۳۶۰ است و در این گفتوگو از فیلم خود و سینمای موردعلاقهاش میگوید.گفتوگو با عزیزخانی در دو بخش تنظیم شده که بخش اول آن را میخوانید.
شما فیلم را با خانوادهتان و در مورد خانوادهتان ساختید. این راهی بود برای ساخت فیلم اول یا دغدغهای بود که میخواستید از همینجا شروع کنید؟
اگر که یک کارگردان صاحبنام هالیوودی هم بودم، این فیلم را با این آدمها و در این لوکیشن و به همین شکل میساختم.
جواب جامع و کاملی بود. چطور توانستید به این بازیها برسید. بازی مادر شما در نقش اصلی برای یک نابازیگر واقعا دستاورد کمنظیری است. فکر میکنید این از رابطه مادر و دختری سرچشمه گرفته و چون پشت دوربین دختر ایشان ایستاده توانستهاند این بازی را داشته باشند؟ چه شد که به این بازی رسیدید؟
اولا تصحیح میکنم که من پشت دوربین نایستاده بودم. مجید گرجیان یلی بود برای خودش. اگر دقیق بخواهم حساب کنم پشت صحنه ما ۱۴ نفر حضور داشتند به غیر از بچههای تدارکات که حضورشان دائم نبود، که من یکی از این ۱۴ نفر بودم. من میان این ۱۴ نفر گم بودم اما تهِ تهِ ماجرا، این رابطه را بیتاثیر نمیدانم. به هرحال شناختی که از مادرم دارم، شاید کمک کرد. به شکل دیگر اگر بخواهیم این نسبتها را حذف کنیم، میشود گفت حاصل شناخت من از آدمی است که جلوی دوربینم قرار گرفته. من اصلا با این جنس از سینما، سینما را شناختهام. جنس دیگری از سینما را به این خوبی نمیشناسم.
چه جنس سینمایی منظورتان است؟
سینمایی که با نابازیگر کار میکند. سینمایی که تمام تلاشش را میکند تا به واقعیت نزدیک و نزدیکتر شود و به رئالیسم وفادار بماند.
در فیلم شما، واقعیت به فیلم و فیلم به واقعیت تبدیل شده است. مرز بین مستند و سینمای داستانی کمرنگ شده و اول فیلم تصور میکنیم داریم فیلمی مستند تماشا میکنیم و به تدریج مشخص میشود خط قصهای پشت سرش هست. این فضا را چطور ایجاد کردید؟
این ویژگی زمان فیلمبرداری اتفاق نیفتاد بلکه زمان نوشتن فیلمنامه اتفاق افتاد. قصد من هم این بود که همین اتفاق بیافتد. از این بازتاب خیلی هم خوشحالم که بعضیها تا من را میبینند میپرسند: «مستنده؟» یا «بعضی جاهاش رو خودت گرفتی، بعضی جاهاش واقعیه؟» من تمام تلاشم را کردهام که یک فیلم کاملا ساخته شده را به یک فضای کاملا واقعی نزدیک کنم. این برای من موفقیت محسوب میشود. پیش از شروع شدن فیلمبرداری اطمینان صددرصد به این که چه چیز میشود نداشتم. هشتاد نود درصد آدمهای اهل فن اطرافم شک داشتند به این که من دارم یک جزء اصلی را از تصویر حذف میکنم. ما این روایت را در تاریخ سینما مکرر داشتهایم که بخشی از روایت از چشم یک کاراکتر تعریف بشود اما ما اینجا داشتیم تمام فیلم را از دوربین کسی دنبال میکردیم که یکی از پرسوناژهای اصلی خود فیلم بود. این یک تصمیم مهم بود که این روایت اصلا جواب میدهد، قابل درک میشود یا مخاطب را دچار گیجی میکند. اما بالاخره اعتماد به نفسی که باعثش هم آقای کیارستمی بود موجب شد به خودم بگویم خب میسازم!
ایده اولیه فیلم در کارگاههای عباس کیارستمی مطرح شد؟
ببینید، اینطوری نمیشود گفت که ایده اولیه آنجا مطرح شد. حدودا سه یا چهارسال پیش، قبل از رفتن به ورکشاپ، یک مجموعه داستان نوشتم که داستان فیلم روزمبادا یکی از داستانهای آن مجموعه بود. داستان سه صفحه است. در واقع در اشل داستان کوتاه، آنجا بسته شده و رفته. ایده مادری که فکر میکند وقت رفتنش رسیده و دارد وصیت میکند و داستان آنجا تکمیل است. فکر کردم به اینکه همه چیز را در این داستان گفتهام و حالا چی به آن اضافه کنم که تبدیل به فیلمنامه بشود. بعد رفتم ورکشاپ و آنجا شروع کردم به مدلی از فیلم کوتاه ساختن که تا حالا تجربه نکرده بودم. من پیش از آن، فیلم کوتاه هم ساخته بودم و اصلا از انجمن سینمای جوان میآیم. ولی جنس دکوپاژ و روایتم خیلی کلاسیک بود. در ورکشاپها ولی شروع کردم به شیطنت کردن. با تشویقی که آنجا میشدیم که با مواد و مصالح مختلف اطرافمان کار کنیم. بعد از آن دوباره برگشتم سر داستان کوتاه خودم و حالا تقریبا میدانستم میخواهم چهکار کنم. شروع کردم به نوشتن فیلمنامه و ۱۳۰ صفحه نوشتم. وقتی با آقای کیارستمی تماس گرفتم که فیلمنامهام را بخوانند آقای کیارستمی گفت من ۱۳۰ صفحهای نمیخوانم، حتما یک چیزش زیاد است، برو کوتاهش کن و بیاور. که رفتم و کوتاهش کردم.
چه چیزهایی حذف شده نسبت به آن ۱۳۰ صفحه؟ یکی از انتقاداتی که به فیلم شما در زمان جشنواره شد این بود که مایههای داستانی فیلم کم هستند و از اواسط فیلم این کمبود به چشم میزند.
خیلی داستانها. خیلی اعتقادی به این ندارم و این مساله اگر پیش بیاید هم برآمده از نوع روایتی است که انتخاب شده. اگر ما میخواستیم این فیلم با یک ساختار و روایت معمولی جلو برود، همین الان هم قصه زیاد دارد. روایتی که انتخاب کردیم، تمرکزمان را به جایی منتقل میکند که بتوانیم قصه را درست تعریف کنیم. قصههایی که حذف شدند هیچکدام پاسخ این انتقاد را نمیدادند. هنوز هم بخواهم فیلمنامه بعدیام را بنویسم از یک فیلمنامه ۲۰۰صفحهای باید برسم به یک فیلمنامه معمول. آقای کیارستمی اعتقاد داشت دوران نوشتن فیلمنامه به دوران نامزدی میماند. شور و هیجان زیادی دارد و به نظر من قشنگترین دوران فیلمسازی، زمان نوشتن فیلمنامه است. چراکه رییس خودت هستی، نه کسی با تو کاری دارد و نه یکی مثل شما زنگ میزندکه از اینور شهر بیایی آنور شهر برای مصاحبه و نه تهیهکنندهای و نه هیچی. تو هستی و یک لپتاپ.
استرسآور نیست؟ اضطراب نوشتن..
اصلا. مصالح و متریال نوشتن از کوچه و خیابان جمع میشود. بیرونم میروی، ناخودآگاه میبینی این آدم چه حرف قشنگی زد، به درد فیلمنامه من میخورد و یادداشت میکنی. خیلی دوران خوبی است. ولی وقتی که زمان فیلمبرداری یا تدوین ماجرا خیلی فرق دارد. همهاش خطر است. چون کارت به یکی دیگر هم بستگی دارد.
فکر میکنم با این روحیه، از فیلمسازی خلوتتر استقبال بیشتری میکنید. این را از روی فیلمی که ساختهاید و همین حرفهایتان میگویم.
صد در صد. الان فکر میکنم ای کاش میتوانستیم گروهی سه یا چهارنفره برای این فیلم داشته باشیم. ای کاش سینمای حرفهای به این سمت برود. اما واقعا حرفهای، نه اینکه از کیفیت کاسته شود.
مثل سبک مستندسازی تکنفره. تجربه مستندسازی هم دارید؟
بله. در همان دوران انجمن سینمای جوان چهارمستند ساختهام با زمانهای نیم ساعتی و بیست دقیقهای. اوایل دورهام در انجمن، یک کار سوررئال ساختم که فکر میکنم این فیلم بیست دقیقهای پایه فیلم بعدیام باشد. از آن فیلمنامههایی شد که عاشقش بودم. آنجا هم خیلی دلم میخواست دکوپاژ متفاوتی کنم اما آن موقع جسارت لازم را نداشتم.
از اینجا میرسم به سوال بعدی. نقش آقای کیارستمی در فیلم شما تا چه حد بود؟ راشها را دیدند؟
بگذارید مثالی بزنم. یکی از دوستان ما میخواست خانه بخرد و زیاد پول نداشت. دوست مشترکی داشتیم که بسیار آدم دارایی بود. دوست بیپول ما زنگ زد و گفت فلانی داری یک پولی به من بدهی برای خانه خریدن؟ گفت آره روی من حساب کن برو جلو. این دوست ما رفت جلو و همه کارها را کرد و چکهایش را داد به هوای اینکه یکی هست و هوایش را دارد. زنگ زد که داری پول بریزی به حساب؟ دوست ما هم جواب داده بود یک قران ندارم اما تو برو جلو من پشتت هستم. تا آخر یک قران هم نداد اما تنها کاری که کرد این بود که وقتی کم میآورد، اعتماد به نفسش را از دست میداد، از همان راه دور با یک تلفن در حالی که داشت پروژه خودش را پیش میبرد، او را مطمئن میکرد. کاری که کیارستمی کرد مثل کار همان دوست ما بود. راشها را هم ندید. آقای کیارستمی یک سر دارد و هزار سودا. همین که به تماسها جواب بدهد و راهنماییهایش از پشت تلفن، خودش غنیمت بود. چون خودش جرات تجربه جدید را دارد، دنبال این است که آدمها تجربههای متفاوت کنند.
اما در کلیت معتقدم اگر به خدا ایمان واقعی داشته باشیم، خدایی که نان ما را میدهد، آب ما را میدهد.آنگاه درنمیمانیم،و خودش ما را حمایت میکند. کافی است اینطور به دنیا نگاه کنیم تا همه چیز حل بشود.