ماهنامه هنر و تجربه- علیرضا حسنخانی: برای روبهرو شدن و نوشتن درباره «مردی که اسب شد» لازم است تا در ابتدا موضع خودمان را در برابر سینما مشخص کنیم. اگر به تریلر و فیلمهایی با ریتم سریع علاقهمندیم، اگر دنبال داستانگویی میگردیم یا اگر دلمان میخواهد سرگرم شویم و تفریح کنیم، بخندیم یا گریه کنیم، «مردی که اسب شد» آدرس غلطی است برای فیلم دیدن و لذت بردن. مجاب کردن کسی که این نوع سینما را دوست ندارد عین این میماند که کسی را که موسیقی کلاسیک یا متال دوست ندارد مجبور کنی بنشیند و به این موسیقی گوش بدهد. مصیبت تازه از جایی شکل جدیتر به خود میگیرد که قرار باشد کسی با آن سلیقه سینمایی راجع به همچین فیلمی نقد هم بنویسد. تازه آنوقت است که نقدت میشود چیزی شبیه سوال کنترلچی سینما فرهنگ که به نگارنده میگفت: «آقا تو رو خدا اگر مینویسید، بنویسید این فیلما رو برا کی میسازن؟» و لابد جوابش هم میشود چیزی شبیه جواب من: «اگر پدر من هم تهیه کننده بود، حتما همچین فیلمی میساختم». و بخندیم و از هم جدا شویم در حالیکه ته دلم دارم به شهامت پدری که سرمایهاش را به زعم ما دور میریزد تا پسرش بتواند گامی بردارد در جهت پا گرفتن شکل جدیدی از سینما در ایران، درود میفرستم. بیانصافی است اگر این سرمایهگذاری را در راستای ارضای منویات شخصی بدانیم و باور نداشته باشیم که ثقفیها اگر میخواستند میتوانستند این سرمایه را جایی بگذارند که بازگشتش به نشستن ۳ نفر در یک سالن خالی گره نخورد. امیرحسین ثقفی حداقل با «همه چیز برای فروش» ثابت میکند چیزهایی برای تعریف کردن دارد که هم تماشاچی را جذب کند و هم او را راضی از سالن بیرون بفرستد. پس وقتی دست به مخاطره ساختن «مردی که اسب شد» میزند، منظورش این است که نوع دیگری از سینما برایش اهمیت دارد و میخواهد پیشنهاد جدیدی در سینمای ایران مطرح کند.
خیلی لازم نیست دل در گرو سینمای روشنفکری داشته باشیم و یا پلان به پلان «اسب تورین» (بلاتار ۲۰۱۱)، «دشت گریان» (تئو آنگلوپولوس۲۰۰۴)، «روزی روزگاری در آناتولی» (نوری بیگله جیلان۲۰۱۱) یا «ایثار» (آندری تارکوفسکی ۱۹۸۶) را تماشا کرده و از بر باشیم تا دستگیرمان شود «مردی که اسب شد» از نظر اجرا و مضمون چه اندازه با این فیلمها و خیلی فیلمهای دیگر قرابت فرمی و محتوایی دارد. حتی میشود اثر اخیر ثقفی را به بهانه کپیکاری، فاقد خلاقیت و جذابیت دانست و به کل آن را رد کرد. با این حال چه چیز چنین قضاوتی را سخت میکند؟ ثقفی در هر یک از معدود مصاحبههایی که انجام داده تأثیرپذیری، علاقه و میلش به ادای دین به این نوع سینما را کتمان نکرده. از سوی دیگر در خود اثر هم نشانههایی مبنی بر مخفی کردن این سبک بهرهگیری و یا حتی کپیکاری به چشم نمیآید. چراغ گردسوز دست گرفتن راحله و قدم زدنش با تاکید بر زیبایی معصومانه او همانقدر مشهود است که از «روزی، روزگاری در آناتولی» آمده که مثلا ماجرای اسب از «اسب تورین» و یا تصاویر دریا و قایق از «دشت گریان» و قسعلیهذا.
ثقفی مجموعهای از زیباترین و چشمنوازترین نماهای الهامگرفته و یا حتی گرتهبرداری شده از بهترین آثار این شکل خاص از سینما را گردآورده و در بستر داستانی ایرانیزه شده، آنها را به رخ بیننده میکشد تا پیشنهاد جدیدی برای سینمای ایران و تماشاگرانش به ارمغان آورده باشد. این پیشنهاد هم چیزی نیست جز همان بده بستان پدر و فرزندی که در بالا عنوان کردیم. منتها این بار در قالب دستبه یکی کردن تهیهکننده و کارگردان. ثقفی کلاژی تهیه کرده تا امروز ما اینجا بنشینیم و از قطعات این کلاژ و نسب هر یک از آنها صحبت کنیم. در این بحثهای تبارشناسی و یادداشتهایی که حول «مردی که اسب شد» قلمی خواهند شد، نامهای زیادی به میان خواهند آمد. نامهایی که هر یک سرنخی خواهند شد برای تعقیب و پیگیری یک فیلمبینِ علاقهمند که به کلافِ جذاب و پرهیبتی خواهد رسید. کلافی در حد و اندازههای تارکوفسکی، جیلان یا مثلا آنگلوپولوس. منتها در این کلاژ جذاب، وصله ناجور، موسیقی بسیار زیبای آن است که نام کارن همایونفر را به عنوان آهنگساز همراهش دارد درحالی که درستتر این بود که نام قطعه انتخابی: «Says»، اثر نیلز فرام، ذکر میشد (این روزها مشکل میشود پدیدهای غیرواقعی را از چشمان و گوشهای هوشیار و دقیق شبکههای اجتماعی مخفی نگاه داشت. نگارنده لابهلای تکتک ترکهای Eloy و تنجرین دریم دنبال مأخذِ بهشدت آشنای موسیقی فیلم بود تا این که خبر از غیب شبکههای اجتماعی رسید که باید نیلز فرام را جستوجو کنیم).
«مردی که اسب شد» به لحاظ تبارشناسی مضمونی هم، دل در گرو «دشنه»، داستان کوتاه خورخه لوئیس بورخس، دارد. داستانی که مورد اقتباس مسعود کیمیایی در «غزل» هم قرار میگیرد. در «غزل» دو برادر یک زن را قربانی برادریشان میکنند و اینجا یک پدر و یک همسر، راحله را قربانی ترس از تنهایی میکنند. شاید به شکل فیزیکی قتل را پدر مرتکب میشود اما گناه عطا در نبردن و تنها گذاشتن راحله کمتر از پدر نیست. «مردی که اسب شد» در محیطی نرینهوار و به شدت خشن روایت میشود که تنها عناصر لطیف و سمپاتش راحله و آن اسب پیرند. عطا و مسیح هر یک راحله را برای خودشان میخواهند تا پرکننده تنهاییشان باشد و راحله خود در حسرت آزادی است؛ یادآور قطعه شعر سهراب سپهری که میگوید: «چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابیدن گاریچی، مرد گاریچی در حسرت مرگ.» مردی که اسب شد شاید قدری تلخ باشد و یا ریتمش برای تماشاگر عادی کمی کند و کشدار اما به قدری پلانهای زیبا و فکرشده دارد که گهگاه به تابلویی نقاشی پهلو میزند. ثقفی سعی میکند به لطف حرکتهای رفتوبرگشتی دوربین، علاوه بر دادن اطلاعات در آن سکون و سکوت کشنده که صدای خِسخِس نفسهای مسیح با بازی معرکه محمود مهرعلیان رعشه بر تن مخاطب میاندازد، به قابهایش حرکت ببخشد تا تصویر را از ایستایی و بیننده را از رخوت خارج کند. ثقفی در مردی که اسب شد مثل والدین و فامیلها و دوستانی عمل میکند که برای کودکان کتاب میخرند تا آنها را به کتابخواندن عادت بدهند. شاید چنین تعبیری برای کارگردان جوانی چون ثقفی قدری گشادهدستی باشد اما آگاهی او در واردکردن شکل جدیدی از سینما و دقتش در قاببندی و صحنهآرایی به قدری چشمنواز است که رخصت این گشادهدستی را به ما میدهد. گیرم فیلمش در این بین اضافاتی و ایراداتی هم داشته باشد که دارد اما جسارتش در فراهمکردن فضایی که در آن بشود از ایراد لقلقه دهان هر کسی – «ریتم فیلم کند بود» – عبور کرد و درباره این نوع از سینما صحبت کرد، ستودنی است. هنوز زمان زیادی از تعابیر مشعشع دوستان در باب «خواب آور» بودن «درخت زندگی» ترنس مالیک نگذشته. باید دوستداشتن بعضی چیزها را هم تمرین کرد تا سلیقه و هنر متعالی شکل بگیرد. چه ایراد دارد که به جای تماشای لذتبخش و سرخوش «جیمز باند» گاهی هم کمی به خودمان سختی بدهیم و از تصاویر فوقالعاده زیبای «دشت گریان» لذت ببریم.