
یادداشت پیروز کلانتری درباره مستند «جایی برای زندگی»
قصه آدمهای «قشنگ»
ماهنامه هنر و تجربه – پیروز کلانتری:«همه همدورهایهام مردن؛ موندهم چهطور زنده موندم من؟ اگر وجود و جگر خودکشی رو داشتم، خودکشی میکردم. دارم زجر میکشم؛ از نگاه دیگران، از راهرفتن خودم، از طرز حرفزدنم، افکار خرابی که دارم. همیشه خدا رو شکر میکردم که چشم انتظار دارم. اما امروز دیگه هیچکی منتظر من نیست. [هشت، نه ماه است مادرش را که در همان محله او زندگی میکند، ندیده است] برم بگم چی؟ بگم زندگیم قشنگ نیست؟ بگم نمیتونم جوابگوی زندگی خودم باشم؟ بهخدا اینجور زندگی کردن درست نیست. توی کَت خودم هم نمیره. دیگه بدنم رمق ترک کردن رو هم نداره. کم میآرم همهش».
اینها حرفهای حسین، یکی از شش، هفت شخصیت مستند «جایی برای زندگی» محسن استادعلی است که در کنار هم در یک پانسیون محقر مردانه در گوشهای از شرق تهران زندگی میکنند. قدرت حضور و بیان این کلام و این اعتراف – و این شخصیت – تنها در نقب زدن به درون یک ذهن برای رسیدن به ذات زبانِ بیان احوالات امروز خود نیست؛ در برونریزی آن وجود خودآگاهی است که به ته خط رسیده، اما شور و شرری که در بیان احوال آخر خطیاش دارد، نشان از ابرهای بارانزا دارد و چه دور است از سستی و انفعال و پریشانی آن آدم تهخطی دیگری که نابهخود و نادرگیر با وضعیت خود است و بیزبان و در برهوت و خالی از قوت بیان کشاکش درون خود.
حسین و رضا و پویا و مجتبی و آن دو، سه تای دیگر در آن طبقه از خوابگاه مردانه فیلم، که اغلبشان درگیر اعتیاد هستند یا بودهاند و اعتیاد یا قصد ترک آن، به این خلوتشان کشانده، جذابند و منِ تماشاگر را درگیر میکنند، چون در عینحال که موقعیتهای عینی – ذهنی حاد دارند، متوجه و ناظر به وضعشانند و در کشاکش با وضعیتشان. وا ندادهاند. نگاه میکنند. مقاومت میکنند. نسبت به زندگی خود و آن دیگریِ در کنار خود شفقت دارند. تن به صِرف زندهبودن ندادهاند و زندگی میکنند و زیستشان دارد به تجربۀ زیسته گذر میکند و شاید مهمتر از همه اینها، به ارزشِ بودن با هم و همدل و همزبانِ هم بودن واقفند و برایش جا باز میکنند. قدرت و تأثیر اصلی فیلم در راهانداختن و بهگوش رساندن ساز ارکستر این وجودهای بهظاهر تنها و همآمیزی شورانگیز این صداهای بهظاهر جدا است.
استادعلی در وضعیت و در دل روابطی که بهراحتی میتواند دامگه معضلیابی و آسیبشناسی و اجتماعیسازی از نوع کلی نگر و تیپشناسانهاش باشد، حیاط خلوت خودش را پیدا میکند و قایق کوچک خودش را میسازد و چنگ میزند به دلِ وجودهای یکّه و جستوجوی زندگی و ذهنیت در حرفها و حضورها و خصوصیتها. سعی میکند برسد به ذات هستی یاب آدمها و تا حدود زیادی موفق هم میشود. میگویند آدمهای به حاشیه راندهشده، کمی که دل بینا و گوش شنوا داشته باشی، سفره دلشان را برایت باز میکنند، اما آنچه در «جایی برای زندگی» میبینیم، جلوتر از این اتفاق و وضعیت است. اینجا از دل و احساس آدمها، و از بیان حال و احوال کنونیشان، میگذریم و پیشتر میرویم و جابهجا میرسیم به غوغای درون و بروز آن ذات هستییاب که گفتم. مثل آنجا که رضا میگوید: «میدونی توی این شرایط زندگیکردن صداش کی در میاد؟ ده سال دیگه، پنج سال دیگه. زن وبچهدار میشی، میخوای با زنت صحبت کنی، داد میکشی؛ با بچهت صحبت میکنی، درد دلشو نمیفهمی. نمیدونم کجای کار ایراد داشت. در کونِ گربه هم نزدیم. انگار همیشه یه جایی کم میآری».
آدمهای فیلم «جایی برای زندگی» که در جامعه و در شهر نتوانستهاند خودشان را دریابند و سوار ذهن و زبان زندگیشان بشوند و نشد که خوب دیگران را نگاه کنند یا دیگران نگاهشان کنند، در این تبعید خودآگاه یا نابهخود به این حاشیه و حیاط- خلوت شهری و در کنار گیرها و تنشهای روزمره، درس و تجربه خلوت، تأمل، نگاه کردن، دیده شدن، شفقت – به خود و دیگری – و مدارا میگیرند. لحظات خلوت و خودبیانگری یا کشاکش و رابطۀ آنها با هم، گاه تکان دهنده است و قدرت فیلم مستند را در درامآفرینی خاص خود به رخ میکشد. کل فیلم در دو، سه روز آخر اسفند ۱۳۹۱ میگذرد و پایان آن، لحظات تحویل سال است. یکی، دو صحنه قبل شاهد رقص غریب جمع مردانه بودهایم و حالا بیشترشان رفتهاند سفر یا بیرون از پانسیون. حسین، تنها، در اتاق سفره هفتسین برای خودش پهن میکند و شور زمزمۀ کلام غریب و – بهقول خودش «قشنگ»اش فیلم را به پایان میرساند: «خدایا، میدونم که سر ساله و سرت شلوغه. میخوام به زبون خودم برای اون چیزایی که دوست دارم دعا کنم؛ برای مریضها، زندونیها، ابدیها و بی ملاقاتها. برای بچهای که امروز برای اولین بار لبش به مواد مخدر آغشته میشه. میخوام دعا کنم برای اشک مادرم. از خدا میخوام که منو به اون نقطه فهم و درکی برسونه که دوباره بتونم یه زندگی قشنگ داشته باشم».
محسن استادعلی حالا و در دل فیلمهایش نشان میدهد که راه رسوخ به زیر پوست این شهر را خوب میداند و شاخکهای تیزی در دیدن موقعیتها، چشم بینایی در مشاهده زندگیها و دل همراهی در همنشینی با آدمها پیدا کرده است. فیلمهای او در معنایی درونی و زیستی، فیلمهای شهریاند و او شهر را در وجودها و حضورهایی به تصویر میکشد که عصاره زندگی شهری و شهر درونیشده و زیسته را در خود و با خود دارند.
مثل او کم داریم.