
«کپی برابر اصل» درباره چیست؟
هزارتوی روایت
ماهنامه هنر و تجربه- رامتین شهبازی:افلاطون در نظریه «عالم مُثل» معتقد است که هرچیزی در این دنیا وجود دارد کپیای است که از یک اصل ایدهآل در آن عالم برگرفته شدهاست. بنابراین یک انسان، صورتی مثالی است از اصلی که در عالم مثل وجود دارد و از همین روی زمانی که یک هنرمند اثری را خلق میکند، در واقع از روی یک کپی، یک کپی دیگر میسازد.
نیمه نخست فیلم عباس کیارستمی نیز از منظر مرد نویسنده، چالشی است از همین ماجرا. او اعتقاد دارد که اگر داوینچی لبخند ژوکوند را نقاشی کرده، در حقیقت از چهره زنی که میشناخته آن را وام گرفته و بنابراین ذهن هنرمند درگیر با اطراف خود بودهاست. این انگاره در برابر برخی دیگر از زیباییشناسان قرار میگیرد که معتقدند هنرمند در حالت الهام و مرزی بین خواب و بیداری اثر خویش را خلق میکند. کیارستمی در نیمه نخست فیلم دائم این بحث را میان زن گالریدار و مرد نویسنده مطرح میکند و به آنان اجازه میدهد تا نظریات خود را بیان کنند.
داستان از یک ملودرام ساده آغاز میشود؛ ملودرامی که در آن، زن در یک سفر اودیسهوار مرد را با خود همراه میکند تا مناطقی را در شهر توسکانی به او نشان دهد. این سفر به محلی میرسد که بهظاهر ساختاری لابیرنتی دارد (یا کیارستمی سعی دارد آن را چنین به مخاطب خود نشان دهد). بحث میان دو نفر در این محل است که اوج میگیرد. مخاطب در گیرودار بحث میان زن و مرد خود را درون معماری سنتی و آثاری هنری میبیند که همچون پرسپکتیوی صحبتهای این دو نفر را از منظر بصری کامل میکند. بحث در این بخش با دلالتهایی صریح همراه است و بعد ضمنی آن وقتی تشدید میشود که مکان لابیرنتگونه، آن را احاطه میکند. این مکان، امکانی را پدید میآورد تا بتوان به این نکته پی برد که آیا پیچیدگی مکان موجود، در حقیقت هزارتویی است که شخصیتها درون بحثهای خود با آن برخورد کردهاند.
صحبت پیرامون هنر و امکانی که در ملاقات زن و مرد برای زن پیش آمده، میتواند او را از زندگی روزمرهاش دور کند. برای این موضوع بد نیست بخش مقدمه فیلم را مورد بازخوانی قرار دهیم: زن دارای فرزند پسری است که درگیریهایی با یکدیگر دارند. همین درگیریها و توجه مادر به فرزند، نوعی روزمرگی را برایش بههمراه آورده که زن در جستوجوی فضایی برای گریز از آن است. این اتفاق در برخورد با مرد نویسنده پدید آمده است. اما با ورود به مکان لابیرنتی و حرکت زن و مرد در آن، نوعی بیثباتی برای بیننده متصور میشود که میتواند نشان از سستی رابطه تازه شکل گرفته باشد. کمااینکه تلفنهای گاه وبیگاه پسر به مادر او را همچنان به زندگی گذشته متصل نگاه میدارد.
در این میان فصلی در فیلم وجود دارد که دو نیمه فیلم را به یکدیگر متصل میکند؛ فصلی که زن و مرد در یک کافه توقف میکنند. در این بخش ابتدا کیارستمی در میزانسی ساده، زن و مرد را روبهروی یکدیگر قرار میدهد و با تک نماهایی که از زاویه دید دو بازیگر تصویر میشوند، امکانی را پدید میآورد که آنها برای لحظاتی، از روبهرو یکدیگر را بنگرند. حال پویایی و سیالیت دوربین جای خود را به سکون میدهد و نوعی آرامش را بر فضا مستولی میکند تا اینکه مرد برای مکالمهای از کافه خارج و با تلنگر زن کافهدار بازی زن وشوهری میان زن و مرد آغاز میشود. در اینجاست که با تلفن زن دوباره حرکت آغاز و وضعیت بهظاهر تثبیت شده پیشین از سر نو متغیر میشود. تنش و عصبیت در این بخش به اوج خود میرسد. زن و مرد به هیات همسران درمیآیند و رابطه تغییر شکل مییابد.
حال، زن زندگیای را که زن کافهدار از برخورد آن دو بهزبان آورده جامه عمل میپوشاند. پیرزن کافهدار از رفتار آن دو به استنتاجی رسیده که حال زن میکوشد به آن جامه عمل بپوشاند. در واقع زن، کپی آن چیزی را که زن کافهدار بیان کرده جایگزین واقعیت موجود میکند. اینجاست که دلالتهای صریح بخش نخست جای خود را به دلالتهای ضمنی میدهد. در حقیقت زن زینپس نه واقعیت را که ادامه داستان را از چشم زن کافهدار میبیند و سعی میکند منطقی بر اساس آن را جایگزین شرایط پیشین نماید. اینجاست که مرد نیز نیاز به تلنگری دارد تا دنیای خود را با زن هماهنگ نماید و پیرمردی که در میدان با او برخورد میکند با گفتن چند جمله این امکان را پدید میآورد. دوربینی که در این صحنه حول زن و مرد و پیرمرد و پیرزن میگردد، فضای دورانی را پدید میآورد که ظاهرا دنیای آدمها را تغییرداده و مخاطب و ایشان را وارد فضایی تازه میکند؛ دنیایی که میتواند یک روایت از داستانی فراموش شده باشد.
حال در روایت تازه دیگر جای روابط بهکلی تغییر یافتهاست؛ گویا با زوجی مواجهیم که مدتها پس از جدایی یکدیگر را دیدهاند. این نکته هیچگاه از سوی کارگردان مورد دقت واقع نمیشود. یعنی کیارستمی بههیچ عنوان صحت و سقم آن را برای بینندهاش روشن نمیکند، زیرا که این زندگی جایگزین شده وضعیت پیشین است. گویا حال، خود این دو شخصیت به بخشی از آثاری بدل شدهاند که درباره آن صحبت میکردهاند. بنابراین فصل پایانی در یک فضای کهن پایان مییابد. گویا آنها سالیان سال پس رفتهاند و در زمان و مکانی دیگر رابطهای را شکل دادهاند که در زمان حال امکانپذیر نیست.
کیارستمی در بیان داستانی ساده میان دو انسان، نشان میدهد که تا چه اندازه میزان تفسیرپذیری بالاست و نمیتوان بهراحتی استدلالی مشخص را شکل داد. فیلم بهمثابه همان لابیرنت موجود در فیلم است که از یک ماجرای ساده آغاز شده، اما اندک-اندک بدل به هزارتو میشود.