
هنر و تجربه – بهزاد وفاخواه: در بین فیلمسازان جوانی که فیلمهایشان در گروه هنر و تجربه روی پرده رفته است، بعضی از دانشگاه شروع کردهاند، گروهی کمتعدادتر از انجمنهای سینمای جوان سراسر کشور و بعضی دیگر سینما را مستقیما از خود سینما آموختهاند؛ از تجربه تماشای فیلم و بعد تجربه عملی سینما. نسل جدید سینما فرزند دوران دیجیتال است. دورانی که تجربه کردن سینما راحتتر شد و دیدن ارزشمندترین فیلمهای تاریخ سینما ممکن. این گفتوگو در دفتر سینماتک پردیس قلهک انجام گرفت، جایی که نزدیک به سه سال است پیمان حقانی و حمید کشانی مدیران آن هستند و به همراه همکارانشان اولین سینماتک خصوصی پایتخت را اداره میکنند و هرشب دو فیلم از محصولات روز یا کلاسیکهای تاریخ سینما را نمایش میدهند. پیمان حقانی سینما را از ۱۷ سالگی و با ساخت یک فیلم کوتاه آماتوری آغاز کرده و «۳۱۶» دومین فیلم بلند او بعد از «مردی که گیلاسهایش را خورد» است. دو مستند و چند فیلم کوتاه هم در کارنامه او به چشم میخورد. حقانی از آنهاست که سینما را از خود سینما یاد گرفته و در ۳۱۶ داستان زندگی یک زن را از پیش از تولد تا لحظه مرگ، از طریق کفشها روایت کردهاست.
روایت کردن یک داستان از طریق کفشها و پاها وجه بارز «۳۱۶» است. این ایده نامتعارف از کجا آمد؟ قبلا در فیلمهای کوتاه این ایده را تجربه کرده بودید؟
ایده پاها و کفشها از مترو آمد. در مترو آدمها خیلی به هم نزدیک میشوند و خیلی راحت نیست که زل بزنیم به هم و نگاه کنیم به تخم چشمهای همدیگر، به همین خاطر خیلی وقتها مخصوصا اگر نشسته باشی، نگاهت را میاندازی پایین و طیف گستردهای از آدمها را از طریق کفشهایشان میبینی که با فرمهای مختلف کنار هم نشستهاند. بنا با کفش گچی، دکتر با کفش شیک و دانشجو خیلی یلخی و… ایده از اینجا آمد که فکر کردم این نما چقدر حرف دارد و بعد این شد ایده اولیه. کفش خیلی کاراکتر دارد، مخصوصا برای خانمها در انتخاب و نوع ارتباط برقرار کردن و رابطه ایجاد کردن خیلی مهم است. به همین دلیل هم ما شخصیت اصلی را یک خانم در نظر گرفتیم و هیچوقت یک آقا نمیتوانست به این حد باورپذیر باشد. ایدهام را با حمیدرضا کشانی مطرح کردم و او هم خیلی ایده را دوست داشت و قرار شد فیلمنامهاش را بنویسیم ولی قرار ما این نبود که یک فیلم بلند بسازیم.
چه سالی بود؟
سال ۹۱٫ در حین نوشتن فیلمنامه هم درباره بستر تاریخی که کفشها میتوانستند روایتگر آن باشند و کاراکتر و شخصیتپردازی و قصه گپ میزدیم.در همان زمان به این نتیجه رسیدم که این ایده حتی پتانسیل تبدیل شدن به یک فیلم بلند را دارد که البته حمیدرضا مخالف بود، چون تا حالا چنین فیلمی ساخته نشده و ریسک خیلی بالایی داشت اما قرار ما برای نوشتن فیلمنامه این بود که به زمانش فکر نکنیم و فقط بنویسیم. وقتی فیلمنامه تمام شد، به این باور رسیدم که این فیلمنامه یک فیلم بلند است، چون فیلم اولم هم سی و پنج صفحه بود و تبدیل شده بود به یک فیلم هفتاد و چند دقیقهای. فیلمنامه این فیلم هم حدود بیست و چند صفحه شده بود که فقط دیالوگها و نریشن راوی بود و یکسری داستانک. فیلمنامه این فیلم چندان شبیه فیلمنامه فیلمهای دیگرم نبود.
این سوال هم پیش میآید که شما و حمیدرضا کشانی موقع نوشتن فیلمنامه از نوشتن تصویرها شروع کردید و بعد با نریشن هماهنگشان کردید یا اول نریشن را به صورت کامل داشتید و بعد برای تصویرها فکر کردید؟
بهتر است بگویم ما در این فیلم به جای اینکه فیلمنامهای به صورت کلاسیک بنویسیم، بیشتر یک قصه نوشتیم شاید یک نوع قصه کوتاه. تنها فرقش این بود که ما میدانستیم قرار است از روی این قصه فیلم بسازیم و بعد اینکه راوی کفش است و پا. به خاطر همین وقتی فیلمنامه یا در واقع قصه تمام شد، به حمیدگفتم به عنوان کارگردان کار سختی دارم چون تصاویر خیلی کمی داریم. موقع نوشتن یکسری تصاویر مرتبط را در ذهن داشتیم. یکسری کاراکتر بودند که درواقع کفشهای اصلی فیلم هستند. مثل بازیگرهای نقشهای اصلی، ما هم کفش رل اصلی داشتیم. ولی عموما این فیلمنامه بیست درصد بیشتر تصویر نداشت. کار من به عنوان کارگردان بعد از فیلمنامه خیلی سخت و عجیب وغریب بود.
برای همه گفتههای راوی، حالا باید مابهازای تصویری پیدا میکردید.
بله و بعضی موقعها واقعا کم میآوردم که چطور میشود حال و هوای قصه را با پا و کفش بیان کرد. به همین خاطر از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم از دستها هم کمک بگیرم. الان اگر فیلم را ببینید، صددر صد پا و کفش نیست، بیست درصدی هم دستها هستند یا اجزای صورت یا تصاویر آرشیوی که ما درآنجا اصراری نداشتیم، آدمها در لانگشات دیده نشوند. شرط من کلا این بود که ما کاراکتر را نبینیم. حالا اگر هم در لانگ شاتی داریم از پشت میبینیمش، لااقل صورتش دیده نشود و به عهد خودمان وفادار بمانیم.درواقع شاید برای اولینبار در تاریخ سینما میتوانیم قصه آدمی را که حتی اسمی برای او نداریم، بدون تصویر کردن چهرهاش ببینیم. راوی در این فیلم دیالوگی دارد که شما میتوانید هرکسی را جای هر کفشی بگذارید ولی راجع به تنها عشق زندگیاش دوست دارد که قشنگترین و زیباترین آدم را بگذارد. البته من ایدهای هم برای پایان فیلم داشتم،اینکه تا انتهای فیلم ما کاراکتر اصلی را نبینیم اما در آخر وقتی کاراکتر ما پیر شده، دوربین بیاید بالا و ما صورت او را ببینیم، اما هم حمید این ایده را دوست نداشت و هم بقیه بچههای گروه چندان موافق نبودند و ترجیح دادیم این ایده را کنار بگذاریم.
من یک چیزی هم اضافه کنم، این فیلم از نظر من میتواند یک پیشنهادی باشد برای اقتباس از شاهکارهای ادبی که عده زیادی آن هارا خواندهاند. برای بازسازی رمانهای معروف مشکلی همیشه هست که هرکس آن را قبلا خوانده تصوری از شخصیتها در ذهن ساخته. وقتی شبهای روشن داستایوسکی را میخوانیم شاید من شخصیت مرد را جوری تصور کرده باشم که هیچ ربطی با مارچلو ماسترویانی نداشته باشد. این دغدغه را داشتم که چطور میشود این رمانها را بدون اینکه آدمهایش را نشان بدهیم، فیلم کنیم. یکی از طرحهای داستانی ما با این ایده، روایت همین شبهای روشن از طریق پاها بود. به نظرم این یک پیشنهادیست برای اقتباس، که مخاطب میتواند در آن وارد شود و نقش بازی کند و خودش تصویرسازی کند.
در اسم گروه هنر و تجربه، اشارهای هم هست به «تجربه». من فکر میکنم ۳۱۶ در بدبینانهترین حالتش هم یک تجربه جدید است و این گروه بنا به فلسفه وجودیاش جای نمایش تجربههای این چنینی و تازه است. فیلم به طور حتم در قالب کلی سینمای اکران در ایران قرار نمیگیرد. پیش از تشکیل این گروه آیا به اکرانش هم فکر کرده بودید یا با اطمینان از عدم اکران و در واقع اکرانهای محدود و جشنوارهای فیلم را ساختید؟ اساسا فیلمسازی بدون فکر کردن به تماشاگری که بلیت به دست وارد سالن میشود چه ویژگیهایی دارد؟
عکس این نظر را دارم. من دو فیلم ساختهام. اولین فیلمم به اسم «مردی که گیلاسهایش را خورد» یک فیلم سیاه سفید و با ساختار پلان سکانس بود که شاید فقط دوتا پلان خردشده داشته باشد. فیلم فرم مینیمالی دارد و تهیهکنندگی مشترکی داشتیم با آقای سماواتی که از من پرسیدند میخواهی این فیلم اکران شود و من گفتم نه نمیخواهم اکران شود. چون من فقط آن فیلم را ساخته بودم که یک تجربهای بکنم و راستش بدم هم نمیآمد که با این فیلم بروم جهانگردی. فیلم جشنوارههای زیادی هم رفت. برعکس اعتقاد خیلیها، ۳۱۶ را اصلا برای مخاطب خاص نساختهام. ۳۱۶ را برای مادرهایمان، پدرهایمان و برای مخاطب عام و برای آن تماشاگری که چیپس و پفک میخرد و میرود توی سالن ساختم ولی با یک فرم جدید. فکر میکنم آن آدمها اصلا کمتر از یکی مثل خود من که کلی فیلمدیدهام، نیستند. البته این حرفی است که هنوز که هنوز است با این که فیلم ساخته شده و نمایشهایی هم داشته اما کسی به آن اعتقاد ندارد ولی امیدوارم حرف من در اکران هنر و تجربه ثابت بشود، آن هم با فروش زیاد. یعنی از پرفروشترینهای هنر و تجربه بشود تا این حرف من ثابت شود که ۳۱۶ فیلمی نیست که برای اهالی خاص ساخته شده باشد.
گذشته از اینکه اصولا اعتقادی به اهالی خاص و اهالی عام ندارم و این تقسیمبندی به نظرم غلط است یا لااقل من آن را نمیپسندم. ما فقط فیلم خوب داریم و فیلم بد و تاریخ سینما این را اثبات کرده است. این فیلم خوب ممکن است به مذاق خیلیها خوش بیاید و به مذاق خیلیها هم خوش نیاید. این فیلم خوب ممکن است حالا یک ذره نرمال نباشد. بیشتر از پنجاه سال است، در سینمای ما مد شده که اگر از تارکوفسکی و برگمان و برسون خوشتان بیاید کار شما درست است و اگر از بیلی وایلدر و هاوارد هاکس و جان فورد خوشتان بیاید، آدم معمولیای حساب میشوید. همین است که سینمای ما این قدر کمجان و فقیر است. بنابراین ۳۱۶ اصلا فیلم خاص نیست و ما خدا را شکر این اختیار را داشتهایم که پنج بار در سینمای خودمان نمایشش بدهیم و بهترین واکنشها را هم از مخاطب عام گرفتهایم. مخاطب عامی که با قصه همین کفشها و پاها بلندبلند گریه کرده،به نحوی که من رفتهام داخل سالن تا ببینم چه اتفاقی افتادهاست، دو خانم را دیدم که بلند گریه میکردند. مادر حمید{کشانی} هم در فصل آخر آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که خیلی آرام گریه میکرد و وقتی آمد به ما تبریک گفت دیدیم که چشمهایش خیس است. به هر حال امیدوارم این عقیده که فیلم برای مخاطب خاص نیست، اثبات شود، هرچند هنوز کسی به این حرف ایمان ندارد و ما در هنر و تجربه کمترین سانسها را هم گرفتهایم.
در فیلم همزمان با زندگی خصوصی، اتفاقات تاریخی را هم روایت میکنید. به نظر شما گنجاندن روایت یک دوره تاریخی در این فیلم، یک سنگ بزرگ برای زدن نیست؟ بهخصوص که مجبور میشوید قید قرارداد را بزنید و یکسری تصاویر آرشیوی در این فصلها وارد فیلم میشود. چرا همان روایت زندگی خصوصی این آدم را ادامه ندادید؟
من که متولد دهه شصتم، اگر بخواهم یک روزی از خودم بیوگرافی بنویسم، حتما از آن بغل کردنهای مادرم از طبقه سوم به انباری صحبت خواهم کرد،یعنی از جنگ و موشکباران. هنوز که هنوز است اثرش را در زندگیم دارم و در فیلم هم آوردهایم. وقتی میخواهی فیلم بیوگرافیک بسازی، نمیتوانی آن را از بستر جامعه و تاریخ بیرون بکشانی و ایزولهاش کنی. پس وقتی در مورد تاریخ حرف میزنیم، باید از تصاویر آرشیوی هم استفاده کنیم،تا این فضای فانتزی یک جاهایی کاملا رئال شود و اتفاقا اینکه وسط یک فضای فانتزی یک فضای رئال آن هم به صورت آرشیوی وارد شود، کمتر تجربه شدهاست.