هنروتجربه/علیرضا نراقی:ممکن است زندگی اصل باشد و طبیعت پر از پدیدههای اصیل و سخت برای تکرار شدن، اما همین زندگی بدون کپی ممکن نیست و هر جستوجویی برای اصالت نتیجهای جز توقف آن ندارد. برای رسیدن به قلمرو چیزی اصیل و درک اصالتش نیاز به توقف است چرا که اصالت همواره آن چیزی است که از دسترس روند روان زندگی خارج است. اصالت نیازمند برتر دانستن و غلبه دادن چیزی شاید ناب بر احساسات برانگیخته شده است. هر چیزی برای اصل بودن نیازمند این است که از دسترس خارج و یگانه و بیهمتا باشد. در این دنیا یگانه و بیهمتا بودن یا همان ناب بودن تنها زمانی میسر میشود که چیزی تکثیرپذیر نباشد و خود، محصول تکثیرپذیری چیزهای دیگر قلمداد نشود. با این اوصاف طبق نظر جیمز میلر، مرد نویسنده فیلم «کپی برابر اصل»، هر انسانی چیزی نیست جز کپی دی ان ای نیاکانش و مونالیزا یک کپی خوب از یک زن است که تازه آن کپی خوب هم هیچ بعید نیست که با لبخندی ساختگی به پیشنهاد لئوناردو داوینچی (یعنی بر اثر چیزی شبیه به تقلب و تقلید) به دست آمده باشد. پس آرمان اصالت، آرمانی ذهنی است که با تأملی خارج از زندگی و بیرون ایستاده از خود اصل به دست میآید؛ با وسواسی که مدام از روند عادی گردش کائنات جدا میشود و در تلاش است چیزی را در کمال به دست آورد که با به دست آمدن در جهانی از کپیها و تکرارها به فرض کامل و اصل و ناب بودن، اینگونه باقی نخواهد ماند.
شاید حتی همین تلاش برای این که به قول همین نویسنده «اصل را رهاکنیم و به کپی خوب بچسبیم» هم نوعی وسواس و تلاش برای اصالت و برتری دادن به کپی در برابر امری انتزاعی و ذهنی به نام اصالت است. پس با این فرض، جستوجوی کپی خوب، خود نوعی جستوجوی اصالت و به همان اندازه غلط است. کپی یا اصل، آنچه مهم است کارکرد و لذت و مواجههای است که دو چیز یعنی زندگی (آثار هنری) و انسان دارند. تلاش برای این که به دروغ چیزی دوستداشتنی و تکاندهنده را اصل جلوه دهیم تا جالب توجه شود، تنها دروغی است برای این که فراموش کنیم که زیبایی و لذت رویارویی با آن و حتی خطر نزدیک شدن به آن (خطری که جیمز از آن دوری میکند و شاید اشکال کار او در ناتوانی از زندگی کردن نظریهاش در همین نکته باشد) چه حالی دارد و چگونه انسان را برای زندگی مهیا و زندگی را برای انسان قابل تحمل میکند؛ درست مثل لذتهای کوچک یک رابطه و لحظههایش که تحمل خطرهای آن را برای رهایی از تنهایی و انجماد و مرگ میسر میکند.
فیلم «کپی برابر اصل» عباس کیارستمی، فیلمسازی که هیچگاه فیلمهایش دشوار نبوده، در نظر فیلم دشواری میآید. شاید این تصور از آنجا ناشی میشود که وصل دو پاره اثر و حدس واقعیت رابطه دو شخصیت مرکزی آن برای مخاطب، زیادی جدی میشود. فیلم به دو قسمت تقسیم میشود: پیش از کافه و قبل از کافه. قبل از کافه، زنی (ژولیت بینوش) به سخنرانی مردی (ویلیام شیمل) میرود که در مورد ترجمه کتابش به ایتالیایی در دانشگاه توسکانی سخنرانی میکند. بعد شماره و آدرسش را برای مرد میگذارد، چرا که به دلیل بهانهگیری پسرش نمیتواند تا انتهای سخنرانی بنشیند. نویسنده به گالری زن که یک عتیقهفروش است میرود. گالری زیبای زن پر از مجسمههای کپی و اصل است. اما در هر حال او مثل هر عتیقهفروشی یک «هنرفروش» عامی است. با نویسنده بیرون میرود، به قسمتهای زیبایی از شهر توسکانی میروند و آثاری هنری را میبینند و درباره ایدههای کتاب مرد حرف میزنند. ایدهها را به زندگی میکشانند؛ به انسان، زندگی مشترک، بچهها و تربیتشان، طبیعت و هر چیزی که در زندگی جاری است و ایده کتاب مرد به نام «کپی برابر اصل» که درباره هنر اصل و کپی و ابعاد گسترده آن در زندگی انسانی است، به گفتوگویی در ظاهر انضمامی کشیده میشود. آنها به کافه میروند تا قهوه بنوشند و در کافه، زن کافهدار تصور میکند آن دو زن و شوهر هستند. زن، کافهدار را تصحیح نمیکند و با او درد دل میکند، جوری که انگار از زندگی خود با این مرد راضی نیست. این دو این نقش را از کافه هم که بیرون میآیند ادامه میدهند و به نظر میرسد واقعا زن و شوهر هستند. حالا ما آنها را یک زوج میبینیم که گویی در زندگی زناشویی و عشق به بنبست رسیدهاند. اما یک نکته کوچک اینجا وجود دارد که مهمترین اصل قابل تعقیب و وصلکننده این دو پاره محسوب میشود و آن هم همان ایده اصل و کپی بودن است. ایده کپی که زندگی را میسر میکند و اصل را جستوجو کردن که نوعی اختلال و وسواس ناشی از عدم توان برای درک و ارتباط و لذت محسوب میشود.
در پاره دوم که حالا ایده کتاب توسط زن و مرد عملا زندگی میشود، به شکل ظریف و نرمی جای زن و مرد عوض میشود. حالا آن وسواسی ایرادگیر، مرد است و آن کسی که با لحظهها حتی اگر دروغ و تقلبی باشند، به دنبال ادامه زندگی و لذت است زن است. زن اگرچه در پاره اول رویکردی انتقادی به ایده کتاب دارد اما در پاره دوم اوست که این ایده را زندگی میکند و مرد با این که نویسنده کتابی در ستایش کپی است، از توان زندگی کردن با این ایده عاجز است. این که در سطور گذشته به شکلی مفصل خلاصه داستان فیلم بیان شد به این دلیل بود که بتوان این تغییری را که کیارستمی با ظرافت و نرمی ایجاد کرده است آشکار کرد. آنچه در فیلم شایسته تعقیب است این ایده و چرخش آن در دو شخصیت است و نه میزان صحت و عدم صحت زن و شوهر بودن آنها. جستوجوی این که واقعا این زن و مرد، زن و شوهر هستند یا یک نویسنده و خواننده عادی اثرش که تازه با یکدیگر آشنا شدهاند، به نوعی همان انحراف به سمت کشف اصل ماجرا بهجای فهم بینش دلپذیری است که در اثر جاری است.
فیلم «کپی برابر اصل» قابل خلاصه شدن در خیلی از گفتوگوهای درخشان خود است و این نشاندهنده ساختار و پیوست محکم فیلمنامه آن است. ساختار روان تصاویری که بدون تأکید، در بستر و فضاسازی فیلم جاافتادهاند و رابطهای که هر لحظهاش جذاب و هر موضوعش بهطور منحصر یک فیلم کوتاه به نظر میآید، اجازه کسل شدن و یا به فرض، گم شدن در تلاش برای حدس رابطه دو شخصیت، ارتباط برقرارنکردن و لذت نبردن از فیلم را نمیدهد.
یکی از موضوعاتی که این ساختار مستحکم و دقیق را نشان میدهد گفتوگوی مرد و زن درباره ماری، خواهر زن است. زنی ساده که اتفاقا از ایده کتاب جیمز بسیار لذت برده. زنی که عاشق لکنت زبان همسرش است وقتی که با عشق نام او را صدا میزند: «ماماماماری». لکنتی که ماری بهجای خجل بودن یا ناراحت بودن، آن را هدیهای میداند که به واسطهاش، همسرش عشقش را به او ابراز میکند. در ابتدای پاره اول، مرد دلبسته این رابطه و بینش ماری میشود به قدری که اصل ماجرای کتابش را به شکلی کنایی در خانه آنها میداند، اما در انتهای پاره دوم این زن است که به مرد نگاه میکند و او را صدا میزند: «ججججیمز».