
یادداشتی بر فیلم «فردا»
وجوه تصویری و عینی غنیتر از محتوا
ماهنامه هنر و تجربه – حدیث جانبزرگی:فیلم «فردا»، ساخته ایمان افشاریان و مهدی پاکدل، در نخستین نگاه به عنوان اولین اثر کارگردانان خود، فیلم محترمی است. فیلمی که با بهرهگیری از فرم غیر خطی خود داستان سه شخصیت را به صورت اپیزودیک بیان میکند؛ سه اپیزود که هر کدام در یک نقطه به هم متصل میشوند.
در درجه اول آنچه به چشم میآید فرم روایت کارگردان است. این در حالیست که پرداخت به پیرنگ داستان و شخصیتپردازی، ضعیف به نظر میرسد. شاید کار با تم مرگ که البته دستمایه فیلمهای زیادی بوده است پتانسیل فراوانی برای پرداخت داشته باشد اما در «فردا» با پرداخت متوسط سازندگان به این مقوله مواجهیم. گویی بیشتر تمرکز سازندگان فیلم بر روی اجرای فرم بوده است.
یکی دیگر از دلایلی که مؤید جمله قبل است برتری وجه تصویری فیلم «فردا» بر شیوه پرداخت دیالوگهایی است که بر زبان شخصیتهای فیلم جاری میشود. دیالوگها گاهی چنان سطحی و شعاری میشوند که حتی از زبان بازیگران فیلم نیز با لحن طبیعی و متناسب با صحنه خارج نمیشوند. گویا دیالوگها بر زبان بازیگر درست نمیچرخد یا لااقل بازیگر در حس گرفتن خود در این نقش به واسطه این دیالوگها ناتوان است. آنجا که اسی (مجید آقاکریمی) در جواب توهین دوست خود احمد پروانه (با بازی امیررضا دلاوری) وقتی او را گاو خطاب میکند، پاسخ میدهد: «گاو که خیلی خاصیت داره، شیرش، گوشتش، پوستش…»، صحنه بیش از حد شعاری و تصنَعی به نظر میرسد و این امر مصداقی است برای سایر وجههای شعارزدگی دیالوگها یا تصنعی بودن بازی بازیگر.
از سوی دیگر ریتم و ضرباهنگ کندی که دیالوگها در پیش برد داستان ایجاد میکنند فیلم را که رگههایی معمایی دارد (که میتوانست به جذابیت خود برای مخاطب بیفزاید) تحتالشعاع قرارمیدهد.
یکی دیگر از بخشهایی که با فضای فیلم هارمونی نداشته و وجود آن شاید در فیلم ضرورتی ندارد لحظاتی است که سازندگان، تصمیم گرفتهاند احساسات مخاطب را برانگیزند. مثلا در بخش دیگری از فیلم، احمد پروانه که دوست همراه خود، اسی را، کشته تا بتواند به راحتی از مرز خارج شود، پیوسته روی قایق موتوری او را میبیند که روبهرویش نشسته و بدتر آنکه موسیقی غمگینی در این لحظات شنیده میشود که نه تنها هماهنگیای با کل فضای فیلم ندارد بلکه بیدلیل به برانگیختن احساس مخاطب میپردازد. این اتفاق برای مخاطب امروز که بیشترین مصرف فیلم و سریال را نسبت به گذشته دارد شعاری به نظر میرسد و او را دچار دلزدگی میکند. نظیر این اتفاق آنجا میافتد که در سکانس اختتامیه فیلم، شخصیت منیر (با بازی ستاره اسکندری) – مادری که مرگ دخترش را باور ندارد و برای چندمین بار به لوکیشن مرگ دخترش در جنگلهای شمال آمده به اصرار شوهرش سوار ماشین میشود و آنجا را ترک میکند. نمای دختر که در جنگل جامانده از پشت شیشههای عقب ماشین درحالی که مادرش احتمالا برای همیشه آنجا را ترک میکند گرچه شاید میتوانست ایدهای بکر در پایانبندی این اپیزود باشد اما با همزمانی آن با موسیقی غمگینی که بر روی فیلم شنیده میشود باز از فضا خارج شده و در دل فیلم نمینشیند.
نکته اصلی اینجاست که تلفیق احساسی کردن مخاطب و برانگیختن عقلانیت او در طول فیلم، متناسب درنیامده و شاید کارگردانان فیلم باید تمهیدات بهتری در این راستا میاندیشیدند تا فیلمشان در هر دو بعد آپولونی (عقلانی) و دیونیزوسی (احساسی) قابل تأمل گردد؛ اتفاقی که نظیرش را در « ۲۱گرم» آلخاندرو گونزالس ایناریتو میتوان مشاهده کرد؛ فیلمی که اتفاقا با شیوه روایت غیرخطی و اپیزودیک خود، هم وجه معمایی عقلانی پرقدرتی دارد و هم وجه احساسی.
ریتم نسبتا کند فیلم «فردا» که بیشترین دلیل آن به دیالوگنویسی فیلمنامه برمیگردد شاید با اجرای دکوپاژ مناسبتر میتوانست با تحرَک بیشتری به جلو رود و کمی از بار یکنواختی آن کم شود. بهعنوان مثال اگر کارگردانان، شیوه دوربین روی دست را در طول فیلم به کار میبردند یا از برشهای بیشتر و پلانهای کوتاهتر در طول سکانسهای خود بهره میجستند، این یکنواختی کمتر حس میشد و ضرباهنگ تصویر نیز همگام با فضای پر استرس جنگلهای شمال، در بهبود فیلم اثر میگذاشت.
با تمام این تفاسیر، فیلم ساختن آن هم در فضای خارجی کار سختی است. گروه کارگردانی، گروه صدا، گروه تصویر و غیره که در دل طبیعت جنگلی حداقل به مدت ۴۰ روز کاری را به صورت تمام وقت صرف تولید فیلم میکنند تمام توانشان را در خلق اثری منحصر به فرد انجام میدهند اما اگر تمام تمهیدات پیش از اجرا و بر روی کاغذ فیلمنامه و دکوپاژ اندیشیده شود در زمان اکران، کمتر با کاستیهایی مواجه میشویم که در طول فیلم دیده میشود.