
یادداشت فائزه عزیزخانی درباره کارگاه های عباس کیارستمی
آقای کیارستمی درس دادن بلد نیست !چون مدام از دنیا درس می گیره
هنروتجربه:ماهنامه سینمایی ۲۴ در شماره تیر ماه خود به مناسبت نمایش فیلم « کپی برابر اصل » در گروه هنر و تجربه پرونده مفصلی بر سینمای عباس کیارستمی منتشر کرده است . در این پرونده یادداشتهایی از مرتضی فرشباف، فائزه عزیرخانی و آناهیتا قزوینیزاده چدرباره کارگاه های کیارستمی منتشر شده است که متن فائزه عزیز خانی در زیر می آید.
………………..
۱-برای دیدن عباس کیارستمی معروف که با فیلمهاش دیوانهوار کنجکاو کشف شخصیتش بودم.
۲٫ برای گرفتن قرص فیلمسازی در یک شب.
۳٫ برای گرفتن جایزه جشنواره کن.
دنبال عباس کیارستمی میگشتم؛ همهجا که در یک روز آفتابی در مجله فیلم، آگهی مؤسسه کارنامه رو دیدم بههمراه یک اسم. دویدیم و دویدیم. اول به یه جاده پر پیچوخم و خطرناک رسیدیم و بعد به یه کلاسی وسط یه باغ؛ باغی در کنار جاده لواسون که از وسطش یه رودخونه میگذشت و درختاش بهموقع پر از شکوفه و بعد دوباره بهموقع و بدون تذکر پر از میوه میشدن. پر از پرنده و گاهی هم تا دو وجب زیر زانو پر از برف. گفتیم چرا اینجا رو برای برگزاری کلاسها انتخاب کردین؟ گفتن آقا گفته. من پیش خودم گفتم لابد میخواد تو شهر رفتوآمد نکنه تا دیده نشه و بعد پیش خودم گفتم پس چهجوری فیلم میسازه وقتی انقدر از آدما دوره.
هی شنیدیم که لطفا سر ساعت مقرر همه تو کلاس باشن و دیر نکنید و من گفتم ای بابا، میآیم دیگه حالا. ما که زود میآیم. ببینیم آقا کی میآد. سر ساعت مقرر با کلی سؤال و هیجان و ترس رسیدم و دیدم بچهها گوشهگوشه باغ چندتاچندتا جمع شدن. با خودم گفتم بیا، آقاشون نیومده هی میگن زود بیا! نزدیک بود تصادف کنم. چون من اون موقع تازه رانندگی یاد گرفته بودم و دنبال یه اسم اولینبار زده بودم به جاده. یه چرخی زدم و بهنظرم همه غریبه بودن تا اینکه چشمم خورد به یه مرد قدبلند و با یه لبخند کمرنگ قدیمی که شاید خطوط لبخند روی صورتش جا انداخته. با یه دستمالگردن خوشگل که انداختنش فقط از یه مرد صاحبسلیقه برمیآد. البته من فقط از روی عینک دودیش شناختمش. بین بچهها و مثل بچهها وایستاده بود و حرف میزد و امروز میدونم که حتما اون روز مثل همیشه از همه زودتر اومده بود سر قرار.
تو دلم گفتم برم تو کلاس و سریع بشینم یه جایی که هم بهش نزدیک باشه هم بتونم خودم رو خوب نشون بدم. آخه فکر میکردم همین که بتونم بیشتر از همه باهاش حرف بزنم و بهش نزدیک باشم، فیلمساز میشم و حتما جایزه جشنوارهی کن رو میگیرم! ولی اون آقا اومد و رفت نشست روی یه صندلی وسط بچههای کلاس و صندلی استاد خالی موند و من موندم و یه عالمه آرزو. ذهنم گفت این آقا چهجوری قراره از اون وسط به ما درس بده؟ تازه بعد از چند کلمه که حرف زد فهمیدم اصلا قرار نیست به ما درس بده. و بعد گفت اوناییکه برای گرفتن جایزه جشنواره کن اومدن تو این کلاس میتونن پولشون رو پس بگیرن. من گفتم ای بابا، نه درس میده نه برامون جایزه میگیره. اینهمه راه هم که اومدیم. فقط موند دیدنش که اونم شد در حد چند فریم با چرخوندن ۱۸۰درجهای گردن.
اما چند لحظه بعد اتفاقی افتاد. فیلم کوتاهی از یکی از بچههای دوره قبل که مورد قبول و تشویق آقا قرار گرفته بود دیدیم و در موردش حرف زدیم. همه با هم. نمیدونم چی شد. فقط میدونم جهان ذهنم تغییر کرد و باید بگم بعد از ده سال چرخیدن تو فضای سینما و توهمِ داشتن دانش، نگاهم بالغ شد. قرار شد ماه دیگه همه با یه دونه فیلم بیان کلاس. پس باید فیلمساز میبودی و میرفتی سر کلاسش. چون قرار بود در مورد چیزی فراتر از فیلمسازی حرف بزنه. در مورد اینکه چهجوری هرکسی داره دنیا رو میبینه. برای همین خودش میشینه پیش بچهها. چون مبحث کلاس برای خودش هم جذابه و این مبحث فقط تو این کلاس تدریس میشه.
آقای کیارستمی نگاهکردنِ بچهها رو نگاه میکنه. و گاهی لابهلای یه گپ دستهجمعی تو کلاس با یه خاطرهی شیرین و بامزه به اشارهای موجز به چند نکته بسنده میکنه. اونم نه نکتهای دربارهی یه میزانسن پیچیده؛ نه. فقط در مورد یه احساس ساده که با هر چشم غیرمسلحی قابل دیدن نیست. سر کلاسِ استاد کسی قرار نیست سینما یاد بگیره چون سینما رو تو هر کلاسی میشه یاد گرفت. اینجا همه باید مشتاق تمرین سخت نگاهکردن باشن تا شاید یه روز شمشیر استاد رو به ارث ببرن. آقای کیارستمی درسدادن بلد نیست! چون مدام از دنیا درس میگیره و درسدادن متوقفش میکنه. یه روز ازشون پرسیدم چرا خواسته بودید کلاس تو لواسون برگزار بشه؟ گفتن چون اومدن اون راه سخت نشونهای بود از علاقه هر نفر بهاضافه سفری در طبیعت. شاید بهنظر برسه من با این حرفها شیفتهی کیارستمی شدم. خب دقیقا درسته! چراکه کیارستمی یک پکیجِ بدون تاریخه.