هنروتجربه: ماهنامه سینمایی ۲۴ در شماره تیر ماه خود به مناسبت نمایش فیلم«کپی برابر اصل» در گروه هنر و تجربه به سینمای عباس کیارستمی در پرونده‌ای مفصل پرداخته است.  مرتضی فرشباف در این پرونده به تاثیر کارگاه‌های کیارستمی بر نگاه و فعالیت حرفه‌ایش نوشته است.

…………………………..

مرتضی فرشباف:سالی از ساختن فیلم اولم سوگ گذشته بود و هنوز در جواب این سؤال که «چه‌کاره‌ای؟» کلمه‌ فیلمساز در ذهن و بر زبانم نمی‌‌آمد. طبق رسم معمول جشنواره‌ها، می‌باید معرفی‌نامه‌هایی را که به آن بیوگرافی و رزومه‌ کارگردان می‌گوییم تدارک می‌دیدم تا در کاتالوگ‌ها دست‌به‌دست شود. برای این کار حسابی رزومه‌سازی کردم و از هیچ تجربه‌ کوچکم در ساخت فیلم کوتاه نگذشتم. فارغ‌التحصیلی از دانشکده‌ سینما‌تئاتر و حضور در کارگاه‌های کیارستمی را هم ضمیمه‌ فیلم‌ها کردم تا کارنامه‌دارتر به‌نظر بیایم. با مرور این کارها به نکته‌ای رسیدم: حاصل پنج سال دانشجویی‌ام فقط یک فیلم کوتاه بود، و در مقابل، طی سه سال کارگاه کیارستمی، شش فیلم کوتاه ساخته بودم. تجربه‌ کلاس‌های دانشگاه و کارگاه‌های کیارستمی آن‌قدر متفاوت بود که تا آن‌وقت هیچ‌گاه به‌صرافت مقایسه‌شان نیفتاده بودم. سعی کردم منصف باشم و گول نتیجه‌گیری آماری را نخورم. به خاطرات این دوره‌ها برگشتم.
از سال‌های دانشکده، آنچه پررنگ مانده بود سختی حضور و غیاب‌های ۸ صبح بود و اضطراب مداومم برای نرسیدن به حد‌نصاب سه‌جلسه‌ایِ غیبت‌ها. غیر از آن، تصویر حیاط پشتی دانشکده به ذهنم می‌آمد که فضای تنگش را دود سیگار و کل‌کل‌های ما در‌باره‌ی فیلم‌ها پر می‌کرد. سنگینی کلماتی که خرج بحث درباره‌ سینما می‌کردیم جسارت تجربه‌کردن و فیلم‌ساختن را از ما می‌گرفت. با پرسه‌زدن میان تاریخ سینما و بزرگانش آن‌قدر دنیایمان را بزرگ در نظر می‌آوردیم که عاقبت خودمان به نقطه‌ کوچکی تبدیل می‌شدیم. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که با گپ‌زدن هوس فیلم‌سازی را از سرمان بیندازیم. این‌چنین، با گذشت روزها، تصور فیلمساز‌شدن دور و دورتر می‌شد. تا‌ این‌که در سال آخر دانشکده، اتفاقی وارد اولین کارگاه فیلم‌سازی کیارستمی شدم.
در آن صبح آفتابی پاییزی، با سری پرباد خودم را به کاخ سعدآباد رساندم تا در رقابت با پنجاه نفر دیگر کلاس، دانش پنج‌ساله‌ سینمایی‌ام را به‌موقع به‌رخ بکشم و کیارستمی را تحت‌تأثیر قرار بدهم. همان دو ساعت اول اما کافی بود تا بدانم هیچ تفاوتی میان افراد حاضر در کلاس نیست. در هیچ‌کدام از دوره‌ها، حتی یک‌بار از چیزی به نام اصول سینمایی حرفی به‌میان نیامد و به فیلم یا به فیلم‌سازی ارجاع داده نشد. تنها حق داشتیم از ایده‌هایی که می‌خواهیم بسازیم حرف بزنیم. سینما در فکرها و قصه‌های کوچک ذهن‌های خاممان خلاصه می‌شد. اگر فکرهایمان ته می‌کشید به فضای سر‌سبز روبه‌رو خیره می‌ماندیم و سکوت بر حرف‌زدن ارجحیت داشت.
دوره‌های بعدی، هر ماه یک‌بار، در لواسان برگزار می‌شد. یاد گرفتیم که ساعت‌های کلاس در فرآیند یادگیری ما کمترین اهمیت را دارند. فهمیدیم تا زمانی که لحظه‌ای، تصویری یا ایماژی خلق نکنیم، آن نگاه پنهان پشت عینک ما را به‌رسمیت نخواهد شناخت. فهمیدیم استاد ما از دلبری کلامی و لفاظی سینمایی بیزار است و تنها راه فیلم‌سازی را فیلم‌ساختن می‌داند. فهمیدیم تسلط تکنیکی و حرفه‌ای بر ابزار سینمایی و فرم‌های روایی آشنا، به اعتبارمان اضافه نمی‌کند، که می‌شود برابر یک فیلم کوتاه یک‌پلانه، که با موبایل گرفته شده، قافیه را باخت. در فرصت یک‌ماهه‌ بین جلسه‌ها، با هر جان‌کندنی بود، تصویری سرهم می‌کردیم تا هویتمان برجا بماند. وقتی در تاریکی کلاس‌ها غرق تماشای بی‌وقفه‌ تصاویری که ساخته بودیم می‌شدیم، چندان دربند نگاه‌ها دیگرانی نبودیم که به‌سختی بر کارهایمان نام فیلم را می‌گذشتند. امروز اما به‌خوبی می‌دانیم که سینما را در پرسه‌های قبل از ثبت آن تصاویر آموخته‌ایم. در آن پرسه‌های بی‌هدف که به ایده‌ای ختم نمی‌شد؛ در گنگی مناظری که در مسیر پرپیچ‌وخم یک‌ساعته‌ رسیدن به کلاس می‌گذراندیم. در تک‌تک آن لحظه‌ها که از یاد می‌بردیم فیلم‌سازی چه کار سخت و طاقت‌فرسایی است؛ در آن دنیای کوچک، که با فشار آرام انگشتی بر دکمه‌ قرمز رکورد به قالب یک فیلم‌ساز درمی‌آمدیم.
از آن زمان سال‌ها گذشته است. چه حاصلی از آن برداشته‌ام؟ نمی‌دانم. اما از آن روزها چیزی برایم به‌یادگار ماند: این تردید خوشایند که شاید سینما جایی در لحظه‌های کم‌اهمیت روزمره‌مان پنهان شده باشد و آوار تصاویر کلیشه‌ای بر ذهنمان شانس کشفشان را از ما گرفته باشد.