ماهنامه هنر و تجربه – محمدرضا مقدسیان:جدای از رویکرد بهظاهر یکسویه فیلمنامهنویس و کارگردان برای دستمایه قراردادن مسئله ثبات خانواده و تلاش زنان برای حفظ چارچوب خانواده از یک سو و لاابالیگری مردانی که با بیقیدی در جهت ارضای تمایلات شخصیشان پیش میروند و حفظ حریم خانواده یا پایبندی به اصول اولیه برقراری رابطه با همسر یا هر زنی که نسبت به او مسئول هستند، «گس» را از منظری دیگر نیز میتوان واکاوی کرد.از منظر رفتارشناسی، تمام رفتار و سکناتی که از سوی شخصیتها سرمیزند، ناسالم است. با این توضیح شخصیت خوب و بد به کناری میرود و تحلیل رفتار درست و غلط به میان میآید.
«گس» را فارغ از تمام ضعفهای فیلمنامه و شکل اجرای آن، میتوان از منظر رفتارشناسی مورد واکاوی قرارداد.
دنیایی که «گس» تصویر میکند، دنیای نارضایتی و دوری از آرامش و همزمان، تلاش و تکاپو برای دور شدن از اضطراب و عدم آرامش است. تلاشی که چون بر مبنای همان اصولی که خودشان منجر به ناخوشی شده، صورت میگیرد، نتیجهای جز تشدید ناخوشی و تقویت حال بد شخصیتهای داستان ندارد. به بیان بهتر همان نگاهی که منجر به برقراری ارتباط میان شخصیتها، پیش از تخریب و زوالش شده، حالا منجر به آن شده تا تصمیم بگیرند با یک رابطه دیگر یا رفتاری دیگر عدم موفقیت در ارتباط قبلی را ترمیم کنند، غافل از اینکه ادامه مسیر قبلی است که در ظاهری تازه نمود پیدا کرده و منجر به نقطه عطف داستان زندگی هر یک از شخصیتها شده است. درواقع سیکل تصمیم اشتباه بر مبنای الگوهای اشتباه، برای رفع حال بد، منجر به بد شدن بیشتر حال شده و در ادامه، همان نقطه عزیمت ابتدایی غلط دستمایه رهایی از نتیجهای شده که حاصل همین نقطه عزیمت بهظاهر مفید و کارساز است. به بیان بهتر، شخصیتها غافلند از اینکه با ابزار غلط نمیتوان امری غلط را تصحیح کرد. غفلت از این رویه، آنها را دچار سیکل نامتناهی تکرار اشتباه بر مبنای نقطه عزیمت غلط ابتدایی میکند. اما این نقطه عزیمت ابتدایی چیست؟ نارضایتی درونی و میل به تلاش برای برطرف کردن این نارضایتی درونی با تکیه بر برقراری نوعی از رابطه با جنس مخالف.
شخصیتهای داستان دوار «گس»، دچار سرنوشتی در هم تنیده هستند که هرنوع تصمیم و یا رفتار و کنش و واکنشی از سوی آنها منجر به تغییر سرنوشت دیگری میشود. اما این تغییر سرنوشت صرفا امری جبری نیست، چه که تمام این شخصیتها در رسیدن به نقطه فعلی بیشترین سهم را خودشان داشتهاند. درواقع این نقشی بوده که خود آنها خودآگاه یا ناخودآگاه انتخاب کردهاند و با رسیدن به این نقطه، تمام داشتههای ذهنیای را که آنها را به این نقطه رسانده، ارضا شده میبینند. فارغ از اینکه این شخصیتها دچار حس خوب یا بدی هستند، خوشحالند یا غمگین، در اعماق وجودشان یک نوع تأیید روانی در جریان است؛ تأییدی که به آنها میگوید: «دیدی گفتم؟».
در این مدل نگاه، خوب یا بد بودن رفتار شخصیتهای مرد داستان، یا مظلوم و خوب بودن شخصیتهای زن داستان، اصل نیست، بلکه نتیجه یک نوع رفتار مشخص تکراری است که نشان از ناسالم بودن حال هردو سر طیف است، هم زنان و هم مردان داستان. این برداشتی روانشاختی بر مبنای تئوری «مثلث کارپمن» است.
از منظر ظاهری شاید این نگاه در مخاطب ایجاد شود که «گس» نمایش دهنده مردان بد و زنان خوب است و طبیعتا این برداشت صفر و صدی از ماجرا، برداشتهای سیاه و سفیدی از فیلم را هم رقم خواهد زد. طبق قواعد روانشناختی در این شرایط همه چیز بر مبنای «مثلث کارپمن» شکل میگیرد. در این تئوری تمام رفتارها و سکنات شبانه روزی ما در سه وضع روانی ستمگر، ناجی و قربانی صورت میگیرد که هر سه این رفتارها، از جنس رفتارهای ناسالم تلقی میشوند. نکته اینجاست که در این تئوری تا شخصیت قربانی مسلکی وجود نداشته باشد، شخصیت ستمگری نیست و تا زمانی که شخصیت ستمگری نباشد، شخصیت قربانی ظهور نخواهد کرد. همین روند علی و معلولی در مورد رابطه شخصیت ناجی (حمایتگر) و قربانی و ستمگر نیز برقرار است. در این رویکرد جنس رفتارهای دکتر مامای فیلم و زنبارگی و بیبندوباری و عدم تعهدش نسبت به خانواده و رابطهاش با همسرش، امری ناسالم ناشی از یک آسیب روانی تلقی میشود. این جنس رفتار، او را در مقابل همسرش به شخصیتی ستمگر تبدیل میکند. همین مسئله باعث خشم مخاطب از او نیز میشود. اما در مقابل، رفتار سازشکارانه و جنس رفتار همسر آقای دکتر هم ناشی از نوعی آسیب روانی است که منجر به سازش و تحمل شرایط از سوی او شده تا شخصیتی قربانی مسلک را تداعی کند. در این مسیر، هم دکتر و هم همسرش در ناخودآگاه در حال ارضای مدل فکریای هستند که پیشتر پذیرفتهاند و برخلاف ظاهر عبوس و شکست خوردهشان، در ناخودآگاهشان حس رضایت دارند که نمایشنامه ذهنیشان را اثبات شده میبینند. همین افراد در ارتباط با شخصیتهای دیگر تغییر نقش میدهند و روی اضلاع مثلث سُر میخورند. دکتر اما در مقابل منشی مطبش، موضع قربانی را پیدا میکند. در همین مسیر، منشی که مدتها خودش قربانی بوده و نسبت به رفتار دکتر سکوت میکرده است، حالا در اثر خشمهایی که جمع کرده، تبدیل به شخصیتی ستمگر میشود و دکتر را به موضع قربانی بودن سوق میدهد. حتی روند حمایتگری همسر دکتر از دخترش و… جزو همین سیکل معیوب است که در نهایت میتواند به ستمگری مادر یا به قربانی شدن او منتهی شود. همین روند قرارگرفتن در یکی از رئوس مثلث و تکمیل کردن نقش خود در مقایسه با شخصیت مقابل، امری است که در مورد تمام شخصیتهای فیلم رخ میدهد. حتی تغییر موضع دادن از یک رأس مثلث به رأس دیگر هم در جریان است؛ گویی شخصیتها از یک رأس، سُر میخورند به سمت رأس دیگر و از آنجا بازهم سُر میخورند به سمت رأس سوم و… این روند تکراری و مدام، گیروگرفتهای زندگی آنها را باعث میشوند، بیآنکه بدانند و نسبت به آن آگاه باشند.