ماهنامه هنروتجربه/علی زمانی عصمتی:از دیدن چندین فیلم تا آن ساعت شب در جشنواره فجر آنقدر خسته بودم که با خودم گفتم میروم داخل سالن و به قول سیدفیلد ده دقیقه به کارگردان فرصت میدهم، بعد از آن بدون آنکه احساس عذاب وجدان کنم سالن را ترک میکنم و به خانه میروم. اما فیلم که شروع شد درگیرش شدم. دنیای فیلم مرا در کام خود کشید. فرم ساده روایی فیلم اصلا خود را به رخ نمیکشید، آرام و بیهیاهو در دل مینشست و تهنشین میشد. بازی خوب بازیگر کودک فیلم و حضور چشمگیر بانو فاطمه معتمدآریا در آن دنیای پر از ترس و وهمِ کودکانه که کارگردان ساخته بود، مرا به دوران پر از خیال و وهم کودکیام برد. یادم آمد هم سن همین بچه بودم که یکی، دو هفتهای در خانه نیمه ساخته مادربزرگم همخانهاش شدم. غروب که میشد مادربزرگ ایوان را آب میپاشید و من جاهایمان را پهن میکردم. هوا که تاریک میشد داخل رختخواب قصهها شروع میشد. قصههایی پر از جن و پری که من، هم میترسیدم و هم کنجکاو بودم. قهرمان همه قصهها مادربزرگم بود که جوان و زیبا بود و همیشه در شب از پلههای آبانبار پایین میرفت که آب بیاورد و هر بار یک جن او را میدید و عاشقش میشد. مادربزرگم به جن میگفت که با پسرعمویش نامزد است و فردای آن روز پسرعمویش در چاهی سقوط میکرد و میمرد. قصه مادربزرگم مثل قصه هزار و یک شب بود. هزار و یک شبی که همیشه او جوان بود، همیشه زیبا بود و همیشه جنها عاشقش میشدند.