
گفتوگو با مهدی پاکدل و ایمان افشاریان، نویسندگان و کارگردانان «فردا»
قصه باید برای نسل امروز قابل باور میشد
هنر و تجربه: «فردا» تجربه مشترکی از مهدی پاکدل و ایمان افشاریان، فیلمی با درونمایه مرگ بود که از ۱۹ خرداد ۱۳۹۴ در گروه هنر و تجربه اکران شد. پاکدل و افشاریان در مصاحبهها و گفتوگوهای مختلفی که بعد از اکران فیلم خود داشتند پیرامونش حرفهای زیادی زدند و این بار زهرا مشتاق در ماهنامه هنر و تجربه با آنها به بهانه اکران فردا به گفتوگو نشسته است که بخش های از آن در زیر می آید.
حالا چرا مرگ؟ آن هم کار اول؟
ایمان افشاریان:در واقع کل این کار بر اساس یک رفاقت قدیمی ده، دوازده ساله شکل گرفت. رفاقتی که دیگر کمکم خانوادگی شد. ما یک چیز مشترک خیلی مهمی داشتیم، هر دو پدرمان را در نوجوانی از دست داده بودیم. و این باعث میشد که چیزهای خاصی را که هر دو تجربه کرده بودیم، دربارهاش حرف بزنیم.
مهدی پاکدل: تجربیات متافیزیکی.
افشاریان:آره. ماورائی. درباره این دو نفری که از دست داده بودیم. این باعث شده بود که کمکم به این برسیم که ما چه نگاه خاصی میتوانیم راجع به مرگ داشته باشیم. نگاهی که به نیستی و فنا و نابودی نمیانجامد. به خاطر همین به تم مرگ علاقهمند شدیم.
شما جاهایی گفتید که این سه اپیزود، برگرفته از قصههای جناب مولاناست.
پاکدل:بله این فیلم یک اقتباس مدرن است از سه تا از حکایتهای مثنوی معنوی. ایمان یک طرح قدیمی داشت که بر اساس همین قصهها شکل گرفته بود. نوشتن فیلمنامه سه، چهار ماهی زمان برد. قصهها را از نگاه خودمان امروزی کردیم، به شکلی که برای نسل امروز قابل باور باشد.
با توجه به این که سه قصه مشخص برای نوشتن وجود داشت، آیا این نوشتن فیلمنامه را آسانتر میکرد؟
پاکدل: با توجه به این که آقای افشاریان فارغالتحصیل ادبیات نمایشی است، سنگینی نوشتن به دوش ایشان بود. حالا وزن بقیه چیزها بماند… ولی یک اتفاق خیلی خوبی که برای فیلمنامه افتاد این بود که ما در ابتدا طرح را داشتیم، بنابراین رفتیم سراغ لوکیشنها و بعد آدمهایی که میخواستیم با آنها کار کنیم. یعنی نگارش فیلمنامه را در چنین حالتی شروع کردیم. برای همین خیلی وقتها فیلم را میدیدیم. یعنی چیزهایی که در فیلمنامه وجود داشت، با آن موقعیت جغرافیایی که در آن قرار گرفته بودیم، تطبیق داشت. مثلا آن مرداب را ما رفتیم دیدیم، عکس گرفتیم و از روی عکسها ایمان شروع به نوشتن کرد.
افشاریان: درواقع موقع نوشتن فیلمنامه به این نتیجه رسیدیم که میخواهیم یک فیلمنامهای داشته باشیم با یک خط قصه مشخص که داستانهایش اینها هستند. یعنی قصههایی که در نقاطی با هم مشترک هستند. واقعا نوشتن فیلمنامه خیلی کار جذابی برای ما بود. از این جهت که من و مهدی هر دومان از تئاتر شروع کردیم. بازی کرده بودیم. برای همین در قصه خودمان، جای تکتک پرسوناژها بازی کردیم؛ حرف میزدیم، دیالوگ میگفتیم. این که الان مهدی میگوید بار فیلمنامه به دوش من بود، فقط زحمت تایپ کردنش را من کشیدم. ما با هم لحظات را درمیآوردیم. حتی گاهی دوربین میگذاشتیم عکس میگرفتیم، بدون این که به ساختن آن فکر کنیم. یعنی اول میخواستیم فقط یک فیلمنامه خوب داشته باشیم. یک فیلمنامهای که قصهای جذاب داشته باشد؛ حتی اگر قرار بود کس دیگری این فیلم را بسازد. همین نوشتن مشترک باعث شد که ما به دکوپاژ مشترک برسیم و در نهایت کارگردانی مشترک.
به کشمکش نرسیدید؟
پاکدل: ببین، کشمکش اشکالی ندارد. دلخوری هم حتی ایرادی ندارد. مثالش اینجوری است: بعضیها دیدهای میگویند: من سیگار را ترک کردم. آنقدر مطلق میگویند که تو مطمئنی این آدم یک ماه دیگر باز سیگار میکشد… میگویند: من دیگر امکان ندارد این کار را بکنم، خدا شاهد است اگر تو دیدی من لب به سیگار بزنم. یک ماه بعد… اما بعضیها را میبینی نمیکشد دیگر، داد و قال هم نمیکند. با خودش چیزی را مطلق نمیکند. ما هم توی دوستیمان چیزی مطلق نیست. هر چیزی قابل تغییر است. مثلا من میتوانم فکر کنم ایمان از امروز که از خواب بیدار شده، ممکن است یک اخلاق دیگری داشته باشد. میتوانیم دربارهاش حرف بزنیم. لازم نیست به شکل سلبی با آن برخورد شود. برای همین فکر میکنم راز ماندگاری دوستی ما و این فیلم که موجب شد دوستی ما به تکتک آدمهای فیلم هم سرایت کند، همین باشد.
به نظر من شما جزو آدمهای خوششانسی هستید که با چنین سوژهای، آن هم برای کار اول، توانستید تهیهکننده داشته باشید.
پاکدل: واقعا در این شرایط اسفناک سینما، ما خیلی خوششانس بودیم. بهخصوص این که سمت فرهنگی فیلمها کاملا فراموش شده است؛ نه تنها از سمت سینماگران، بلکه از سمت آنهایی که تصمیم گیرنده هستند. مسئولانی که سینما را به سمتی بردند که نه بویی دارد، نه خاصیتی، نه رنگی. تبدیل شده به یکسری تصاویر لوس و بیمحتوا. خودم هم یکی از همین آدمها. اشکالی هم ندارد… هیچ دغدغهای شما نمیبینید… حرف من البته مطلق نیست. هستند فیلمسازان دردآشنایی که کاری به سیاستهای کلی ندارند. آنها کار خودشان را میکنند. بیشمارند. ولی من کلیت فضا را میگویم؛ چیزی که در کلیت سینما دیده میشود. مثلا یکی از ویژگیهای کست ما که از همان اول هم من و ایمان روی آن پافشاری کردیم، این بود که کسانی را که همیشه در فیلمها با همان شکل و رفتار تکراری بارها دیده ایم در فیلم ما نباشند. کمکی که ما به خودمان میتوانستیم بکنیم همین است. چون فیلمها تازگیها این طوری هستند. مثل سریالند. در همهجا ده بار دیده میشوند و فقط حوصله تماشاگر را سرمیبرند. ترجیح دادیم بازیگران کمتر دیده شدهای باشند.
من شروع فیلم را دوست داشتم. آن موسیقی تند و رقصآور شمالی، اتومبیلی که به سرعت دارد حرکت میکند و اینسرت دست خونآلودی که دارد رانندگی میکند؛ تضادی که در عین حال تعلیق ترسآوری را به آدم منتقل میکند. دوست دارید در این باره حرف بزنیم؟
افشاریان: وقتی داشتیم در جاده شمال با هم دوتایی میرفتیم، درباره شروع فیلم خیلی حرف میزدیم که چهجوری باشد، چهجوری نباشد، چی کار کنیم، از کجا شروع کنیم. رسیدیم به این که این شروع را داشته باشیم.
پاکدل: در حقیقت تصادفی که تا حالا به این شکل دیده نشده باشد.
افشاریان: آره چون یک تناقضی هم، در واقعیت و در دل این موسیقی شاد وجود داشت که آن را پررنگتر میکرد. ما این صحنه را برای خانم بهنوش طباطبایی که مجری طرح بودند و سوده شرحی که بازیگر فیلم و البته همسران ما بودند، بازی میکردیم. مهدی آن آهنگ شاد را اجرا میکرد و من نقش راننده را داشتم. میخواستیم ببینیم آن فضا و آن تناقض درمیآید؟ بهنوش و سوده خیلی به ما میخندیدند. میگفتند مگر دیوانهاید شما؟ بعد ما آن تصادف را نشان میدادیم. چون ما خودمان خیلی با آن سکانس حال کرده بودیم. به نظر خودمان اتفاق تازهای بود.
یکی از کنتراستهایی که خوب در آمده، وجود پزشکی است که آقای شجاعنوری نقشش را بازی میکند. فکر میکنی آخر این آدم وسط جنگل چهکار میکند؟ چرا از اینجا سر درآورده؟ درست مثل قصه مولانا که تعریف کردید. مردی که باید هند باشد، ولی عزرائیل در جای دیگری او را میبیند. دیالوگها هم خیلی خوب است. خیلی به پیش برد قصه کمک میکند. هیزمشکن میپرسد: مگر عزرائیل دنبالت کرده؟ مرد میگوید: دکترها افتاده بودند دنبالم، گفتم آدرسم را عوض کنم، شاید گمم کردند. هیزمشکن میگوید: مگر عزرائیل ترس دارد؟ من هم عزرائیل این درختهام. یا شغل این مرد که خودش پزشک بیهوشی است. میگوید از یک تا ده بشمارید، ولی به سه نرسیده بیهوش میشوند. یعنی خودش یک جورهایی متصدی مرگ است. و حالا برایش دغدغه شده که آخرین نگاهش به کیست؛ غریبه یا آشنا…
افشاریان: من اصلا خنده روی لبهایم نشست.
پاکدل: ممنون که فیلم را اینقدر خوب دیدید. تمام کار کارگردان این است که لحظاتی را برای خودش یک تاش بزند. چون همه فیلمها که صدابرداری و فیلمبرداری و چیزهای اینطوری را دارند. ولی یک لحظههایی هست که این امضای من است. این دیالوگ یا… امیدوارم که هزار نفر این فیلم را ببینند و آن لذتی را که من از خلق این لحظه بردم، آنها هم ببرند.
میدانید ما چند تا نشانه در این فیلم گذاشتیم. یکی این که تمام فیلم برگرفته از دنیای عکاسی است. اگر دقت کرده باشید در هر سه داستان، آدمها یک عکسی دارند که مایه دلخوشی آنهاست و آن را تماشا میکنند. مرد در جنگل، عکس نوهاش را نگاه میکند. آن مادر که مدام عکس دخترش را در آغوش دارد و آن را نگاه میکند. یکی از آن دوتا دزد، عکس زنی را که دوست دارد به آن یکی نشان میدهد.
المان دیگر، شمردن یک، دو و سه که در هر سه اپیزود تکرار میشود. دکتر میگوید: من به مریضهایم میگویم تا ده بشمارید، به سه نرسیده رفته بودند. یکی از آن دوتا دزد به دیگری میگوید: تا ده میشمارم، اگر نگویی غلط کردم، خفهات میکنم. ولی سه را که میگوید شروع میکند زدن. یا آن مادر و دختر؛ دختر از درخت می رود بالا، مادرش میگوید تا ده میشمارم بیا پایین. سه را که میگوید شوهرش از راه میرسد. یک بازیهای فرمال اینطوری داشتیم که خلقش برای خودمان لذتبخش بود. جالب است که دیگران هم این لحظات را دریافت کردهاند. نمیخواستیم گلدرشت باشد. یک لکه است. یک تاش است.
نسخه pdf شماره شانزدهم ماهنامه هنروتجربه