ماهنامه هنروتجربه – پوریا ذوالفقاری:فرصت تماشای «۳۱۶» وسط اسبابکشی نگارنده پیشآمد. یکی از نکات عجیب اسبابکشی یافتن یادداشتها، کتابها، فیلمها و لباسهایی است که هر یک خاطرهای از روزی که آنها را خریده یا خوانده یا به تن کردهای را زنده میکنند. این وسط اما کفشها حکایت دیگری دارند. به پرسهگردیها، راههای رفته، دویدنها و کمآوردنها شهادت میدهند. سرشارند از خستگی و گواهند بر همه تقلاهای زندگی روزمره. گاه از دیدنشان شگفتزده میشوی. هیچ شباهتی به زمانی که نخستینبار آنها را به قول کفش فروشها «پا زدی» ندارند. موجود دیگری شدهاند. وا رفتهاند؛ مثل کسانی که بیماری هولناکی را از سر گذرانده و هنوز آثار مریضی در حرکات و حتی نگاهشان پیداست. نمیدانم از خوششانسی نگارنده بود که با این تجربه به تماشای «۳۱۶» نشست یا بدبیاریاش بود که چنین مانعی بین او و فیلم حائل شد. هرچه بود تماشای فیلم، تحسین فیلمساز را بابت هوشمندیاش در انتخاب عنصر اصلی داستان به دنبال آورد.
«۳۱۶» دقیقا همان چیزی است که سینمای تجربی مینامیمش. سینمایی که مرز و محدودیت نمیشناسد. اگر از کارگردانی خارج از این جریان بخواهی داستان زندگی زنی را از تولد تا مرگ در طول چند دهه روایت کند، نخستین مشکلش یافتن لوکیشنهای مناسب و نخستین ایرادش تغییر گسترده بناها و بافت شهری خواهد بود. سینمای تجربی اما این کار دشوار را بی هیچ نق و نالهای به مدد جسارت و جنونش به سرانجام میرساند و نتیجه میشود فیلمی به نام «۳۱۶».
فیلم همان ابتدا با تماشاگر قراردادش را میبندد. در تیتراژ ابتدایی عنصر (شاید هم کاراکتر!) اصلیاش را به ما میشناساند. میگوید بار داستان روی دوش این کفشها و پاهاست. قصه خیلی زود آغاز میشود. بی هیچ مقدمهچینی مطول و بیحاصلی. خیلی سریع یاد آدمها و مکانهایی میافتیم که عمدتا یا دربارهشان خواندهایم و یا در فیلمها و سریالهایی که مبتنی بر روایت رسمی از هر دوره ساخته شدهاند، اشارههایی به آنها دیدهایم.
یکی از دلایل اهمیت «۳۱۶» روایت زندگی اجتماعی آدمها در دورههایی است که بیشتر ساختههای سینمایی و تلویزیونی ما با تمرکز بر وضعیت حاکم از کنارش گذشتهاند. «۳۱۶» روی یکی از آدمهای معمولی مکث میکند؛ دختری که چندان هم سیاسی نبوده ولی زندگی او، و پیش از او مادرش، بهشدت تحت تأثیر فضای ملتهب و سیاستزده جامعه قرار دارد. از سوی دیگر انتخاب روایت قصه با پاهای آدمها به فیلمساز مجال ناخنک زدن به رخدادهایی را داده که قطعا جز از این طریق اصلا در سینما نمیتوانیم به سمتشان برویم. مهمانیهای جوانانه و قدم زدن دو عاشق در کنار هم با اتکا به تصویر پاها به ما مجال خیال کردن هم میدهد. تصور اتفاقهایی مثل دست در دست هم داشتن دو عاشق بیآنکه هیچ نشان و اشارهای از آن ببینیم.
حسن دیگر فیلم، فراموش نکردن ویژگیهای شخصیت اصلی است. او نه تحلیلگر است و نه انسانی مهم و سرشناس. دیالوگهای شوخ و شنگ و لحن همسو با آن، باعث میشود بی هیچ نتیجهگیریای از یک اتفاق و یک دوره، سراغ دوره بعد برویم. این دقیقا خصلت روایت آدمهایی است که شناخت چندانی از موضوع روایت خود ندارند. در دل حادثهای مهم بودهاند اما آن حادثه را با بیتفاوتی و خونسردی روایتِ مثلا شیوه پخت یک غذا تعریف میکنند. همین نکته، شخصیت اصلی فیلم، روایتش و خودش را دوستداشتنی میکند. نمیدانم اگر مثلا این کارکتر نویسنده، دانشمند یا مورخ بود چه بر سر فیلم میآمد، اما بعید بود این میزان همدلیبرانگیز جلوه کند و حتی وقتی بهسادگی خودش در دورههای خاص پوزخند میزند، در همراه کردن ما با این خنده تلخ و کوتاه موفق شود. یا اشارهاش به جنگ به عنوان دلیل اصلی فراموشی قد کشیدن و بزرگ شدن پاهایش، نهتنها شعاری و سانتیمانتال جلوه نکند که اتفاقا یکی از تأثیرگذارترین بخشهای فیلم را بسازد.
شاید تنها ایراد فیلم، تخطیاش از قرارداد اولیه با نشان دادن گریه و خروپف و چلوکباب خوردن باشد. قطعا منظور این نیست که چرا چیزی از غیر پا دیدهایم! نکته اینجاست که این تخطی از قرارداد اولیه چیزی بیشتری به ما نمیگوید. راویای داریم که از گریه کردن خود یا خروپف همسرش خبر میدهد. فیلم از ابتدا نعل به نعل آنچه را گفته تصویر نکرده و اینجا هم با نشان دادن تصاویری مثل چلوکباب خوردن و بینی مرد در حال سرو صدا هنگام خواب چیز خاصی عاید ما نمیکند. کاش اصلا هیچ چهرهای در فیلم نمیدیدیم. فیلمسازی که توانسته تخیلمان را برانگیزد و راویاش در ابتدا گفته آدمها را هر طوری دوست دارید تصور کنید و بعد در پایان حتی مرگ شخصیت را در ادامه همان قرارداد و با همان لحن شوخ و شنگ تصویر و ترسیم کرده، چرا در مقابل هوس نشان دادن چهره آدمها مقاومتی نداشته و ساختههای ذهنی هر مخاطبی را به نفع تصور خودش و برخلاف درخواست نخستش برای تصویر کردن دلخواه ما، برهم زده است؟
تیتراژ فیلم هم در ادامه همان شوخطبعی مواج در روایت و صدای راوی است؛ یکی از متفاوتترین تیتراژهای تاریخ سینمای ایران که با عکسهای کودکی عوامل تزیین شده است. فیلمساز قصه عمر را تا پایان تیتراژش ادامه داده است. این جمله آخر کاملا سلیقهای است: برای نگارنده تصویر کودکی هایده صفییاری و ایرج شهزادی بسیار جذاب و دلنشین بود!