ماهنامه هنر و تجربه – نزهت بادی: فیلم به افسانه‌های پریان می‌ماند که در آن کودکی وارد خانه مرموزی می‌شود و جادوگر پیر او را طلسم می‌کند. شبیه همان قصه‌های ترسناک کودکانه که بچه‌های محله درباره عمه یحیی و خانه ترسناکش ساخته و پرداخته‌اند. اما فیلم به جای آن‌که خانه عمه را مکانی وهم‌انگیز و خطرناک نشان دهد و به عمه هیبت و شخصیتی مخوف و هراسناک ببخشد، ما را با خانه‌ای قدیمی با پنجره‌های رنگی و باغچه پر از گل روبه‌رو می‌سازد که زنی تنها و دل‌شکسته با چهره‌ای مادرانه در آن زندگی می‌کند. بعد وقتی اعتماد یحیی و ما را جلب می‌کند و رابطه‌ای دوستانه شکل می‌گیرد، در دل فضای به‌ظاهر آرام و مطمئنی که وجود دارد، به‌تدریج حس و حال مشکوک و هراس‌آوری بر فضای فیلم غالب می‌کند و ما را در دنیای کابوس‌وار آن فرو می‌کشد و در نهایت آن را به گونه‌ای به پایان می‌رساند که هیچ‌کس انتظار ندارد داستانی که یک کودک برایمان تعریف می‌کند، تا این اندازه تلخ و اندوهبار باشد.
درواقع فیلم درباره کودکی است که با ورود به خانه مرموز عمه‌اش تازه چشم و گوشش باز می‌شود و چیزهایی را می‌بیند که نباید ببیند و چیزهایی را می‌شنود که نباید بشنود. در آغاز فیلم، یحیی را می‌بینیم که به نشانه قهر و اعتراض با پدری که در حال ترک کردن اوست، خودش را در اتاقکی تاریک حبس کرده است اما با چراغ قوه‌ای که در دست دارد، به گوشه و کنار اتاقک سرک می‌کشد و همه‌چیز را دید می‌زند. در صحنه بعدی هم وقتی عمه او را به اتاق دیگری می‌برد و جای خوابش را نشان می‌دهد، یحیی در تنهایی‌اش مشغول زیر و رو کردن وسایل اتاق می‌شود و در جست‌وجوگری‌های کنجکاوانه‌اش گوشی مخصوص پزشکی را که متعلق به همسر مرده عمه است، پیدا می‌کند و آن را بر روی وسایل و اشیاء مختلف در اطرافش می‌گذارد و به صدای آنها گوش می‌دهد.
پس، از همان ابتدا با تأکید بر دو شیء چراغ قوه و گوشی پزشکی، یحیی پسرک آرام و خاموشی نشان داده می‌شود که همه‌چیز را می‌بیند و می‌شنود و می‌خواهد از دنیای اطرافش سردربیاورد اما هنوز آن‌قدر بزرگ و عاقل و بالغ نشده که بداند گاهی بهتر است آدمی چشم و گوشش را به همه دیدنی‌ها و شنیدنی‌های پیرامونش ببندد و هیچ چیزی نداند و نفهمد. هنوز دشواری‌های روزگار به او نیاموخته که در این دنیایی که هیچ‌گاه جای آرام و امنی نبوده است، دیدن و شنیدن و فهمیدن می‌تواند بار درد سنگین و طاقت‌فرسایی را بر دل آدمی بگذارد که نه می‌توان آن را گفت و نه می‌توان نهفت. هنوز با واقعیت زندگی مواجه نشده که ببیند چه رازهای دهشت‌بار و تکان‌دهنده‌ای در آن وجود دارد که اگر هر یک از آنها فاش شود، می‌تواند جهانی را به هم بریزد.
درست است که عمه بارها از او می‌خواهد که نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود و سرش به کارهای کودکی خودش گرم باشد، اما وقتی همه‌چیز آن‌قدر تیره و تار و مشکوک است که به دنیای بچه‌ها هم رحم نکرده و فضای پاک و معصومانه آنها را هم آلوده کرده، چطور می‌تواند به بزرگترها اعتماد کند و حرفشان را بپذیرد. درواقع این یحیی نیست که به دنیای بزرگترها سرک می‌کشد و درگیر مناسبات و روابط ترسناک آنها می‌شود، بلکه این جهان هولناک و مخوف بزرگسالان است که به طرز بی‌رحمانه‌ای به دنیای کوچک یحیی هجوم می‌آورد و او را در معرض چیزهای ناگواری قرارمی‌دهد که هنوز یحیی از آنها درک درستی ندارد. از نگاه یحیی، همه‌چیز آن‌قدر ساده و پاک و شفاف است که انگار به دنیا از پشت یک تیله رنگی می‌نگرد. اما تباهی و تیرگی موجود در زندگی بزرگترهای اطرافش او را هم در کام خود فرو می‌بلعد.
درنهایت وقتی راز عمه و خانه اسرارآمیزش برایمان عیان می‌شود و دوربین از یحیای کوچک در میانه حیاط فاصله می‌گیرد و او را با نگاهی مبهوت و دردمندانه رها می‌کند، احساس می‌کنیم هیچ چیزی در جهان از تنهایی یک کودک ترسناک‌تر نیست. فیلم می‌توانست مثل همه قصه‌های پریانی که تا به‌حال شنیده‌ایم، پایانی خوش و شیرین داشته باشد و یحیای کوچک ما هم‌چون قهرمان‌های افسانه‌ای به سلامت از قلمرو ممنوعه‌ای که به آن پا گذاشته، بازگردد. اگر یحیی کتاب «شازده کوچولو» را خوانده بود و این جمله آن را به یاد می‌آورد که «بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها خیلی گذشت داشته باشند»، بعد آدم به طرز اندوهباری دلش می‌گیرد که در زمانه‌ای به سر می بریم که قصه‌های کودکانه‌مان نیز سرگذشت تراژیک پسربچه تک‌افتاده‌ای است که باید راز بزرگترها را در سینه خود نگه دارد و سکوت کند. مگر قلب کوچک پسرکی همچون یحیی چقدر گنجایش دارد که بتواند سنگینی چنین رنج عظیمی را در خود تحمل کند و دم برنیاورد؟‌