
گفتوگوی ماهنامه هنر و تجربه با روحالله سهرابی
نمیخواستم سراغ پیچیدگیها و ایهامهای غیر قابل فهم بروم
ماهنامه هنروتجربه: «خاکستر و برف» دومین فیلم بلند روح الله سهرابی از ۲۸ شهریور در گروه هنر و تجربه اکران شد. ماهنامه هنر و تجربه در شماره هجدهم به این بهانه گفتوگویی را با کارگردان این فیلم منتشر کردهاست. علیاصغر کشانی در مقدمه این گفتوگو با اشاره به این نکته که این فیلم قصه رفاقتها و جداییها ،عشقها و شکستها در بستر جنگ و زندگی پس از آن است مینویسد:« فیلم هرچند اثری درباره آدمهای جنگ و روابط از هم گسست آنها پس از سالها دوری از یک دیگر است اما سهرابی با قرار دادن تکتک آنها در فضای کنونی تلاش کرده تا با جابجا کردن خاکستر،نگاه دوبارهای به شخصیتها بیاندازد که خواسته و ناخواسته بنای روابطشان را بر بستری متزلزل و بیثبات چیدهاند و ممکن است هر آن به افروخته شدن آتشی نو بیانجامد.» این گفتوگو را با هم میخوانیم.
این اسم فیلم یک مقدار دهه شصتی نیست؟ کاندیدای جذابتر و نامهای بهتری نداشتید؟
اسم فیلم میتوانست اسم بهروزتر یا تجاریتری باشد، اما چون از ابتدا همین اسم را در نظر داشتم، گذاشتم. البته زمان نگارش متن هم خیلی دنبال این بودم که معنا و مفهومی داشته باشد و فقط جنبه جذب کردن تماشاچی نداشته باشد و خب منکر این هم نیستم که اسامی پرمعنای جذاب هم میشود، روی فیلم گذاشت.
حالا معنی مورد نظرتان چه بود؟
برف به معنای سفیدی و زلالی یک جریان و نگاه و خاکستر به معنای ابهام و خاکستری بودن یک نگاه و جریان دیگر و اینکه اینها همواره، رودرروی هم هستند.
ایده فیلم مقداری تکراری نیست؟ قرار است خبری در مورد رزمندهای پس از سی سال به کسی داده شود و کسی یا کسانی آن را پنهان میکنند. مثلا نمونههایی مثل «بیداری رویاها»، «بوسیدن روی ماه»، «سیزده پنجاهونه» و حتی «بوی پیراهن یوسف».
از تمام این فیلمها، «بیداری رویاها»ی باشه آهنگر در ذهنم است که یادم است در فضای عاشقانه بود و جریان دیگری را مطرح میکرد. به نظرم برخی چیزها شاید در ظاهر تکراریاند و احساس میشود نباید به سمتشان رفت اما اگر پرداخت درستی شوند و از زاویه جدیدی نگاه شوند، خوبند. ایده من هم بیشتر حول محور منافعی بود که با دادن برخی خبرها ممکن بود به خطر بیافتند.
در تیتراژ خواندم که شخصیت مادر (مادر داوود) را از واقعیت گرفتهاید. این شامل دیگر شخصیتهای فیلم هم می شود؟
این کار یک پایه تحقیقاتی دارد. یادم است بارها سراغ مادر دو شهید که همین وضعیت را داشتند رفتم و دست آخر مادر شهید منصوری از آنها خیلی نزدیکتر به آنچه من میخواستم بود. اما برای دراماتیک کردن این مسیر نیاز به طراحی شخصیتهای دیگری داشتیم. مثلا احسان قرار نبود از فرنگ بیاید و فقط میخواستم کسی باشد که مقداری از فرهنگ جامعه ما فاصله گرفته و بکر مانده باشد و در مواجهه با خواست ناحق دیگران به هم بریزد.
بهتر نبود این ماجرا با نزدیک شدن به یکی از این شخصیتها شروع شود و پس از آنکه مقداری آنها را شناختیم، به بحران نزدیک شویم؟
درست است. میشد از همه طرف شروع کرد؛ یا با ابراهیم شروع کنیم یا فلاش بک به جنگ بزنیم و با داوود شروع کنیم و…
یا از مسکو شروع کنید؟
البته این قصد را نداشتیم. چیزی آنطرف نبود که بخواهیم به آن بپردازیم.
پس چرا ماجرا از نقطه اوج شروع میشود؟
ترجیح دادم از جایی که مسألهام است، شروع کنم. شاید به قول شما مقدمهچینی به شخصیتپردازی کمک میکرد و تماشاچی تعریف بیشتری از شخصیتها پیدا میکرد، اما فراموش نکنید که ما مقداری محدودیت زمانبندی داشتیم و ناچار شدیم چیزهایی از این طرف ماجرا را از دست بدهیم و برای همین از نقطه اوج شروع کردم.
در فصل بازگشت به گذشته احسان، قصدتان ایجاد موقعیتی ذهنی بود یا به خاطر فقر تولید فقط به صدا اکتفا شد؟
متأسفانه با اینکه تهیهکننده خصوصی با ما خیلی راه آمد، اما با فقر تولید مواجه بودیم.
ماجرای مسکو چیست؟ چرا باید احسان از مسکو بیاید؟
هر کشور دیگری هم میتوانست باشد، اما به هر حال وقتی اسم مسکو میآید مقداری روابط سرد حاکم بر مناسبات را هم با خودش میآورد و من بدم نمیآمد طوری عنوان شود که انگار احسان، از گرمای مناسبات کشورمان فاصله گرفته و به جای سردسیری رفته است و به نظرم هر کشور دیگری بود باز شما این سؤال را میکردید.
وقتی یک دیپلمات ایرانی که از روسیه هم میآید، قرار است شخصیت مثبت فیلمی باشد، برای شما شائبه سیاسی ایجاد نمیکند؟
خب طبیعی است؛ روسیه برای ما بهتر بود و البته از اینکه فیلم رنگوبوی سیاسی بگیرد پرهیز داشتم.
آن وقت از شخصیت ابراهیم که مقابل دیدگاههای این دیپلمات از روسیه آمده، ایستاده، چه تعبیری باید کرد؟
او یک اشتباه کار است. اگر یادتان باشد در جایی از فیلم انگار باران دارد او را هم شستوشو میدهد؛ اویی که مسیری اشتباه را طی میکند.
ابراهیم شخصیت منفعتطلبی است؟
نخواستم به شخصیت او آنقدر گلدرشت اشاره کنم که آیا او دارد منفعتطلبانه به ماجرای خبررساندن به «عزیز» نگاه میکند یا عزیز را دوست دارد و دلش برای او میسوزد. مقداری ایهام دادهام، چون معتقدم بدبینترین آدمهای کشور ما، روی یکسری اصول مثل شهید و مادران شهید پایبندند.
من ربط منطقی بین ماجرای خبردادن به عزیز با اختلاف کهنه داوود و احسان و ابراهیم ندیدم.
اگر یادتان باشد جایی از فیلم یک گفتار ذهنی برای احسان داریم و در آنجا احسان به ابراهیم میگوید: «کجای حرفهای مرا عوض کردی و بهشان گفتی و بگو چه گفتهای که من هم همان را بگویم». میپذیرم که بخشی از ماجرا درست منتقل نشده، اما ابراهیم جایی قلب واقعیت کرده و ماجرای احسان و داوود را جور دیگری به اطرافیان منتقل کرده است. اگر یادتان باشد ریحانه کنار ساحل به احسان میگوید: «اینهمه سال منتظر بودم یکبار از خودت بشنوم». ماجرا این است که ابراهیم برای آن که دل ریحانه را به دست بیاورد، واقعیت را جوری گفته که انگار احسان، داوود را در جبهه رها کرده و به عقب برگشته. از طرفی میفهمیم انگار علاقهای هم از طرف احسان به ریحانه بوده است.
من دنبال ربط منطقی این ماجرا به ماجرای خبردادن به عزیز هستم.
احسان به یحیی میگوید من یک قولی به داوود دادهام و آن اینکه خبر شهادت داوود را خودم به مادرش بگویم. در حقیقت او آمده تا به این قولش وفا کند. چیزی بین او و داوود بوده است.
چرا ما اینقدر باید با احسان احساس همدردی کنیم؟ مثلا او زیر دوش گریه میکند و شبهنگام برای یحیی «آیریلیق» میخواند و… در عوض به ابراهیم به دیده منفی نگاه کنیم؟
خب ابراهیم مسیر غیرصادقهای را رفته، عشق احسان را تصاحب کرده، حالا هم کوتاه نمیآید و نگران روشدن برخی واقعیتهاست. اما بازهم به نظرم ابراهیم آن آدم منفی منفور نیست.
الِمانهایی که برای بد بودن ابراهیم استفاده کردهاید، جدای از یکسری حرفها مثل «اینا با چربزبونی مملکت رو چاپیدند»، یا «توی دیسکوهای مسکو حالشان را کردهاند» و…، از یکسری عناصر ساده و پیش پا افتاده مثل گذاشتن آهنگ شاد روی موبایل او و درمان دندانش در دندانپزشکی تشکیل شده. نگران نبودید با این ایدههای دمدستی، پردازش شخصیتتان پیش پا افتاده جلوه کند؟
ببینید ما داریم با زبان سینما صحبت میکنیم و من نمیخواستم سراغ پیچیدگیها و ایهامهای غیر قابل فهم بروم. فیلم قبلیام، «محدوده ابری»، خیلی پر از عناصر غیرمستقیم بود و من خواستم با این فیلم، مقداری صمیمیتر، قابل فهمتر و سادهتر حرفم را بزنم. ببینید، در اطراف ما همین ادبیات جاری است؛ آدمی میآید و همه اصول و ارزشها را زیر سؤال میبرد، اما ابتداییترین ارزشها مثل گذاشتن نوع موسیقی روی زنگ گوشیاش را رعایت نمیکند.
صدای زنگ شاد یک چیز شادیآفرین است، شما با این کار انگار به خود شادی دارید واکنش نشان میدهید.
نه بههیچوجه اینطور نیست. در عرف جامعه ما اگر کسی در موبایلمان چیز خلاف عرفی ببیند، قضاوت خاصی نسبت به ما پیدامیکند و منظور من هم این بود. موبایل فقط جنبه نشانه دارد. ابراهیم در رانندگی هم عصبی است و رفتوآمد او به دندانپزشکی به خاطر دندانهای عفونی و چرکیاش، ربط منطقی به شخصیتی که از او تعریف کرده ایم دارد.
یک ایده خوب فیلم، زمان محدودی است که از سویی فشار طبیعی به مناسبات شخصیتها و از طرفی هم به تماشاچی میآورد: سه روز دیگر داوود تشییع خواهد شد، یک هفته دیگر عزیز باید به سفر زیارتی برود، سه روز دیگر احسان فرصت دارد تا خبر قطعی به مادر داوود بدهد و از ایران برود و…، انگار میخواستید با این شیوه شمارش معکوس، تعلیق ایجاد کنید.
یادم است زمانی که فیلمنامه را بازنویسی میکردیم، کل ماجرا قرار بود در یک مسیر اتفاق بیافتد که دیدم امکان دارد خیلی از فضاهای دیداری فیلم از دست برود که با تلاش روی گرهافکنیها به بهتر شدن متن کمک کردیم.
قرار است «خاکستر و برف» را مثل «محدوده ابری»، به جشنوارههای خارجی ببرید؟
بنا داریم این کار را تا دو ماه بکنیم.
فکر میکنید تماشاچی خارجی، این مناسبات و حرف و کنایهها را بفهمد؟
نمیدانم که آنطرف، این موضوع و مضمون را بفهمند یا نه. اما تصور میکنم تا حدودی متوجه برخی چیزهایش بشوند.