
محمود رحمانی کارگردان «ملف گند»:
فیلم را من کارگردانی نکردهام/ مستندسازی متکی به شرافت است
هنر و تجربه: «ملف گند» سومین فیلم محمود رحمانی مستندساز است که از ۲۶ شهریور در هنروتجربه به اکران درآمده است؛ فیلمی ۵۸ دقیقهای و بدون کات که در نوع خود در سینمای مستند، مشابه نداشته است. خلاصهای از گفتوگوی رحمانی پیرامون این فیلم را که با خبرگزاری خبرآنلاین انجام شده در زیر میخوانید
چرا فیلم در جشنواره حقیقت پذیرفته نشد؟
باورشان این بود که «مُلفِ گند» اصلا فیلم نیست. یکی از اعضای انتخاب می گفت، ما فکر کردیم تو راش فیلمت را فرستادی و هنوز آن را مونتاژ نکردی. یکی از بچههای مستندساز هم معتقد بود که این فیلم باید ۱۰ دقیقه شود. من ولی هیچ کدام این حرفها را قبول نداشتم. یادم هست که آقای محمدرضا اصلانی (شاعر وفیلمساز) میگفت اگر به من میگفتند این فیلم از پاریس آمده، اصلا تعجب نمیکردم. اتفاقا یک مقاله دربارهی فیلم هم نوشت که با این مضمون شروع میشد:«این فیلم اگر از پاریس آمده بود، حرفی نبود؛ اما «ملف گند» نه از پاریس که به دست یک جوان از دل کوههای زاگرس آمده.»
چطور شد که فیلم سر از جشنوارههای خارجی درآورد؟
اگر کتایون شهابی (پخش کنندهی بین المللی سینمای ایران) این فیلم را نمیدید، «ملف گند» مثل خیلی از فیلمهای دیگر دفن میشد و احتمالا من هم سرنوشتی مثل آقای شیر دل یا شهیدثالث پیدا میکردم. البته خودم را با کسی مقایسه نمیکنم، چون واقعا خودم را شاگرد آنها میدانم. از این جهت می گویم که فیلمهایشان در زمان حیاتشان دیده نشد. بزرگترین قدر را هنرمند زمانی میبیند که اثارش در زمان حیاتش نمایش داده شود. این برزگانی که نام بردم متاسفانه از این بابت قدری ندیدند. الان چیزی که در رابطه با گروه هنر و تجربه من را خوشحال میکند، این است که با هر نگاهی، فیلم من و امثال من دارد در این گروه نمایش داده میشود و تماشاگر ایرانی میتواند این تجربهها را ببیند.
چطور شد فیلمساز شدی؟
من در شهری درس خواندم (ایذه) که حتی سینما هم نداشت. پدر و مادرم به سفر حج که رفتند یک دوربین فیلمبرداری خریدند و با خودشان آوردند. من با این دوربین در سال ۸۱ شروع کردم به فیلمبرداری. درسخوان هم نبودم و هر کاری کردند، من نتوانستم دپیلم بگیرم. یادم میآید بعد از نمایش «نفت سفید» در جشنواره کیش که آقای تقوایی داور آن بود، ایشان یک خلوت دو ساعته فراهم کرد و با من حرف زد. همان جا به او گفتم که در ذهنم یک فیلمنامه به نام «مدار صفر درجه» دارم و میخواهم آن را بسازم. میخواستم برایش تعریف کنم که گفت نه، برو بنویس و بیا. گفتم آن وقت شما را از دست میدهم، گفت من همین جا زیر آفتاب کیش میمانم، تو برو آن را بنویس و بیا. رفتم و سریع طرح آن را نوشتم و برگشتم. دیدم همانجا منتظر نشسته، وقتی نوشته را به آقای تقوایی دادم، گفت اینجا نمیخوانم، مهم نیست که چه نوشتهای، مهم این است که وقتی چیزی را مینویسی، دیگر انجامش میدهی. حالا برایم تعریف کن. وقتی برایش تعریف کردم نوشتهام را برگرداند و گفت چیزهایی که نوشتی عمیقتر از این است و من بهتر میتوانم درباره اش به تو توضیح دهم. فیلم ساخته شد و در جشنوارههای بسیاری موفقیت پیدا کرد. مدار صفر درجه نشان مستندساز برجسته ایتالیا را هم گرفت. بعد از آن احساس سختگیرانهتری به همراه یک جور ترس به من دست داد.
«ملف گند» بدون کات ساخته شده و البته ما تجربه «ماهی و گربه» شهرام مکری را هم داریم ولی این فیلم در سینمای مستند ساخته شده است که نمونهای منحصر به فرد است. ایده چطور به ذهنت رسید؟
من داشتم از جلوی در اتاق محمد داشتم میگذشتم که دیدم دارد برای یکی از دوستانش یکی از قصههای جنگ را تعریف میکند. فکر کردم تمرین تئاتر است. ده دقیقه گذشت، از در فاصله گرفتم و به تدوینگرم زنگ زدم و گفتم میخواهم فیلم بسازم. او هم خیلی تعجب کرد چون من معمولا برای هر فیلم کلی فکر میکنم، تحقیق و پژوهش دارم و با موضوع زندگی میکنم. گفت یعنی چی؟ گفتم قضیه از این قرار است. خلاصه با محمد طرح دوستی ریختم و با هم رفیق شدیم. فیلم «نفت سفید» من را هم دیده بود و مرا میشناخت. فیلم «مدارصفردرجه» را به او دادم و دید و خلاصه دوست شدیم. منتها محمد فکر میکرد، من قرار است، خاطراتش را به صورت صدا ضبط کنم و یک فیلم داستانی از روی قصههایش بنویسم و بسازم.
از اولش به این فرم فکر کرده بودی؟
نه. تدوینگرم بود که مرا به این فکر انداخت. مثل این که شما یک متن بنویسی و بدهی به من که ویرایش کنم و من بگویم این که ویرایش نمیخواهد. شش ماه با محمد زندگی کردم و داستانها را مشخص کردم که کدامها را تعریف کند. به خانهاش رفتم و لوکیشن را انتخاب کردم. این را هم بگویم، مثلا محمد هر وقت سیگار روشن میکرد، میگفت خب حالا ۱۰ دقیقه صبر کنیم و من باید کاری میکردم که روز فیلمبرداری کبریتش روشن نشود تا بتوانم کار را بدون قطع کردن ادامه دهم. به خاطر همین کبریتهایش را خیس کردم. حتی موقع فیلمبرداری به مونیتور نگاه نمیکردم، چون باید با نگاهم به محمد که داشت قصههایش را تعریف میکرد، بازخورد میدادم و تصور میکردم که دارد چه چیزی فیلمبرداری میشود. با این کار حضور دوربین را برای او بسیار کمرنگ کردم و او هم برایش دیگر مهم نبود و فکر میکرد من هم دارم یک چیزهایی را میگیرم دیگر.
زمان را هم مشخص کرده بودی؟
روی کاغذ بله. فکر میکردیم ۱۵ دقیقه باشد ولی فیلم مستند بود و چیزهایی به آن اضافه شد. وقتی فیلمبرداری تمام شد و رفتم خانه و تا فردا صبح روی همان دوربین چندین و چند بار play کردم. الان که یادم میآید وحشت میکنم. یکی از این منتقدهای خارجی میگفت اگر این فیلم کات داشت، هیچ کس باور نمیکرد که این آدم این قدرعرق کرده باشد. عرقی که تمام پیراهنش را خیس کرد. اگر کات میشد، میگفتند آب روی پیرهنش ریخته، ولی در واقع محمد وجودش را داشت بیان میکرد که آن اتفاق در بدنش شکل میگیرد. این دلیل استنادی فیلم است. من معتقدم، محمد دوربین مرا کارگردانی کرده است. اصلا کارگردان اوست.
خود شخصیت محمد بیشتر جذبت کرد، یا موضوع جنگ یا نوع روایت این آدم از آن اتفاقات؟
انتخاب نوع روایت برای من از قصههای دوران کودکیام که در یک نوار میشنیدم شکل گرفته بود. بخش دومش جذاب بودن شخصیت محمد است. که این هم آمد و در کنار روایت قرار گرفت. موضوع هم مسئله مهمی بود. وقتی این سه تا را کنار هم گذاشتم، شد مسأله اصلی فیلم. اصلاً اهمیت سینمای مستند برای من به خاطر همین نزدیکی به روح زندگیست وگرنه برایم نه مستند فرقی میکند نه داستانی.
در فیلمهایت اولویت را به خود انسان و اخلاق میدهی تا واقعیت؟
اخلاق برای من مساله مهمی است یعنی حتی اگر دوربینت در مواجهه با شخصیت درست قرار نگیرد، داری برای مخاطب یک قضاوت درست میکنی. باید همجنس آدمهای فیلمت بشوی یعنی مسالهات مساله آنها شود. احترام دوربین تو برای شخصیت، تماشاگر را وادار میکند که به آن شخصیت احترام بگذارد. مستندسازی متکی به شرافت است.