
ذبیح افشار بازیگر «باز هم سیب داری؟» در گفتوگو با هنر و تجربه :
فیلم ده سال پیش اکران میشد قسمت دوم و سومش هم میآمد
هنر و تجربه – بهزاد وفاخواه: ذبیح افشار در «باز هم سیب داری؟» عهدهدار نقشی است که روستا به روستا با سیاهپوشانی به نام داسداران روبرو میشود و هربار دردسر جدیدی میسازد ولی باز موفق به فرار از دست آنها میشود. این نقش تحرک زیادی هم دارد و ذبیح افشار حتی در یک صحنه تا گلو در خاک دفن شده. «باز هم سیب داری؟» ده سال پیش فیلمبرداری شده و اولین نمایش آن شهریور ده سال پیش در جشنواره ونیز بوده است. حالا بعد از ده سال مصاحبه با بازیگر این فیلم، شاید شبیه به تلاش برای به یادآوردن خاطرات باشد. اما برای ذبیح افشار «باز هم سیب داری؟» جایگاه خاصی دارد و او به خاطر دوستی با بایرام فضلی کارگردان فیلم از ابتدا در جریان نگارش این فیلمنامه و ایدههای آن بوده است. پیشتر یادداشتی از او درباره ویژگیهای نقشی که در «باز هم سیب داری؟» بازی کرده در سایت هنر و تجربه منتشر شده بود. آن یادداشت با این مصاحبه و گفتگویی که با بایرام فضلی داشتیم کامل میشود.
نقش سختی در فیلم دارید که اکت بدنی خیلی زیادی هم دارد
خیلی خیلی. اصلا بار این کاراکتر همهاش بر قدرت بدنی است که در ساختار فیلم هم این قدرت بدنی تعیینکننده است. آدمی که تحت شرایطی مجبور است برای زنده ماندن و حتی به خاطر به خاطر نان درآوردن، با توجه به این که شکمو و سیرنشدنی هم هست، تلاش کند. تلاش کردن و دویدن برای زنده بودن و زنده ماندن و نان درآوردن غریزه انسان است. حالا دویدن در اینجا خیلی غلو شده است. میدانستم این نقش بر قدرت بدنی استوار است و این قدرت را هم تقویت میکردم که از عهده نقش برآیم. فیلم را که دیدهاید، من هر روز تقریبا هفت هشت کیلومتر میدویدم. برداشتها تکرار هم که میشد و دیگر بدتر. ولی با عشق و علاقه کار پیش میرفت و میدانستم این شخصیت چطور باید ساخته شود.
این نقش چه شباهتی با حسن کچل داشت؟ از طرفی فیلم ارجاعی به این داستان دارد و از طرفی تفاوتهای زیادی بین نقش با حسن و کچل و داستان آن وجود دارد.
البته حسن کچل یک رفرنسی بود که قرار بود پایهای برای داستان ما باشد. هم میتوانیم بگوییم او حسن کچل است و هم میتوانیم بگوییم نیست. میتوانیم فقط ابتدای قصه را وصل کنیم به حسن کچل. حسن کچل پسری بوده تنپرور که از خانه بیرون نمیرفته و میخورده و میخوابیده. مادرش هم همیشه در خدمتش بوده و این وضع را تشدید میکرده. شخصیت ما اما وقتی از خانه میآید بیرون، دیگر آن حسن کچل قصههای کهن نیست. مثل هر فیلم دیگری، قصه روز است. میآید بیرون و با جهان دیگری آشنا میشود. ولی باز هم غریزه اصلیاش که گرسنگیاش است با او همراه است. قصه فیلم کاملا شرقی و ایرانی است و در خیلی از داستانهای کهن و اشعار ما این نوع از قصهگویی وجود دارد. سعی کردیم قصهمان دور از فضاهای هالیوودی باشد. هرکدام از روستاها یک تابلوی نقاشی است که این آدم میرود داخل آن تابلو و با فضاهایی مواجه میشود که برایش نامانوس است، ولی موتور حرکتش همان گرسنگی است. بایرام فضلی تابلوهایی را زا این دهات با رنگهای مختلف چیده و در هرکدام یک اتفاق خاصی برایش میافتد. هرقصه برای خودش مستقل است ولی قصهها با همدیگر ارتباط دارند.
و داسداران هم در هر قصه حضور و تسلط دارند.
او هرجا که وارد میشود، همه چیز را به هم میریزد و وقتی میبیند جانش درخطر است با استفاده از همان قدرت بدنی است که دوباره فرار میکند و باز در جای جدید دردسر درست میکند. آن مقدمه و گرهگشایی داستانهای غربی یا قانون ارسطویی آغاز-میانه-پایان را رعایت نکردهایم. خواستیم مثل قصههای مادربزرگها روایتش کنیم.
از کجا به این پروژه اضافه شدید؟ با بایرام فضلی دوست هستید. از قبل در جریان نوشته شدن فیلمنامه بودید یا خیلی عادی نقش به شما پیشنهاد شد؟
من با بایرام [فضلی] خیلی وقت است که همکلاس و دوست بودیم و چندین کار با هم انجام داده بودیم. من یکی از فیلمهای کوتاه بایرام را هم کار کردهام به نام «سنگر روبرو» در سال ۸۲ که فیلم جنگی بود و آن هم تولید خیلی سختی بود. بایرام معمولا فیلمهای سخت میسازد. ما از دوران فیلم کوتاه و یکی دوتا فیلم بلندی که با بایرام کار کرده بودم به حس همدیگر و دنیای ذهنی و سلیقههای هم آشنا بودیم و در طول کار و تبادل نظر آشناتر هم میشدیم. وقتی بایرام قصه اصلی و بیس این فیلمنامه را برای من تعریف کرد، خیلی ذوقزده شدم چون به فرهنگ عامه و کهنالگوها بیشتر میپرداخت و سمبلیک بود. در نظر داشت که این شخصیت را من کار کنم و این از اول مشخص شده بود. هرچه فیلمنامه جلو میرفت و نوشته میشد، در بطن قصه و جریان قرار میگرفتم و شخصیت را آرامآرام برای خودم میتراشیدم.
پس شما در یک دوره طولانی با این نقش روبرو بودید و یکباره با آن مواجه نشدید
روال معمول که فیلمنامه را بفرستند برای کسی و بگویند این نقش را بخوان نبوده. در طول یک دوره این شخصیت صیقل خورده و این شده. من به یک چیزی خیلی معتقدم. وقتی کارگردان و بازیگر هماهنگ باشند و به دنیای ذهنی هم آشنا باشند هیچ مشکل دیگری در طول کار فیلم پیش نمیآید. هم کار کارگردان راحتتر میشود هم کار بازیگر. ما سرصحنه دیگر صحبتی با هم نمیکردیم چون من میدانستم بایرام چی میگوید و او هم میدانست من چه کاری خواهم کرد.
کارگردان اشاره داشت که خیلی هم شما را در طول فیلمبرداری اذیت کرده!
اذیتهای شیرینی بودند. برای بازیگر کار کردن با نابازیگر خیلی سخت است. من از همان اولین روز سعی کردم برای اینکه بازیام به قول معروف خارج از قاب نباشد، خودم را با نابازیگران زیادی که در کار بودند هماهنگ کنم تا بازیها یکدست باشد. همیشه باید تلاش میکردم تا بازیام خیلی برجسته یا غلوآمیز نباشد. همان اولین روزی که من رفتم سرصحنه با آنهایی که قرار بود با ما همکاری کنند و خیلیهایشان هم از روستاییهای منطقه بودند آشنا شدم. از اولین روز ریشم را زدم و رفتم جلوی آفتاب به دستور کارگردان تا مثل آنها افتابسوخته بشوم. ولی گاهی هم من خیلی اذیت میشدم مثلا صحنه چندینبار تکرار میشد چون خیلی از این بازیگرها چندان برایشان مهم نبود یا صحنه و قاب و دوربین را نمیشناختند و ممکن بود در برداشتهای اول بازیام خوب باشد ولی وقتی که چندینبار تکرار میشد خستگی روی بازی من تاثیر میگذاشت. غیر از اینکه خیلی فیلم اکتیوی است و در خیلی از صحنهها من دارم میدوم مثلا قرار بود مادر من که با اسب من را دنبال میکند من بدوم و از اسب هم جلو بزنم. روز اول یک اسب آوردند تا دوربین میرفت و میگفتند “حرکت”، من میدویدم و بعد برمیگشتم میدیدم اسب اصلا تکان هم نخورده! مجبور شدیم صحنه دیگری را بگیریم تا یک اسب دیگری بیاورند. جالب اینکه اسبی که چند روز بعد آوردند خیلی جوان بود و روی زمین بند نمیشد. دوربین میگفت حرکت و من میدویدم تا اسب دنبال من بدود. تا من شروع میکردم این یکی اسب با سرعت حرکت میکرد و من جا میماندم. چندی بار هم اسب به من میزد و میافتادم و یکبار هم رفت روی پای من.
صحنههایی که تا گردن داخل خاک بودید چی؟
من که تا آن زمان این تجربه را نداشتم، اولین بار که رفتم زیر خاک، دیدم وقتی نفس را خالی میکنی و بعد دوباره میخواهی نفس بکشی نمیتوانی. چون خاکها جمع میشوند روی سینه و تنگی نفس میگیری. یک فشار قبری آنجا بر من حاکم شد که اصلا بدحال شدم. بعد دیدیم اینطوری اصلا نمیشود. تا اینکه تمهیدی به کار برده شد که دیگر پایین بدن داخل خاک نبود، مگر موقع بازیها. جایی که من بازی دارم، واقعا داخل خاک هستم. فورا یاد گرفتم چطوری نفس زیاد نکشم که جای خالی نفسی که بیرون دادهام را خاک پرنکند. ولی صحنههایی که من از زیر خاک بیرون میآیم واقعاً قدرت بدنی میخواهد و چیزی که در فیلم میبینید واقعی است و من از زیر خاک واقعا با دست بسته و آن توبرهام بیرون آمدم. من ورزش هم میکردم که آمادگیاش را داشته باشم و آن صحنهها را در سه برداشت گرفتیم.
به جز شما و بازیگر نقش مقابل لیلا موسوی و البته مریم بوبانی که نقش کوتاهی داشت بقیه نابازیگر بودند؟
بله. اکثرا نابازیگر بودند یکی دونفر هم تئاتری بودند از همان منطقه.
کدام منطقه؟ اصلا کجا فیلمبرداری میکردید؟
بین مهاباد و میاندوآب. منطقهای بود که نزدیک یک دریاچه بود و دکورها را هم آنجا زدیم. همه آن دکورها آنجا ساخته شده.
الان که فیلم بعد از ده سال اکران شده، نمایش آن روی کار بازیگری شما چه تاثیری دارد و اگر همان موقع فیلم دیده میشد کار شما چه تغییراتی میداشت؟ البته اینطور نیست که فیلم دیده نشده باشد. دیده شده اما اکران عمومی که طیف بینندگان بیشتری دارد و توجه مطبوعاتی و نقد را هم به دنبال دارد فرق میکند.
موقعی که فیلم ساخته شد (و الان هرگز نمیشود در شرایط امروز سینمای ایران فیلمی با آن پروداکشن عظیم و زحمات ساخت) اگر اکران میشد و دیده میشد، شاید الان قسمتهای بعدیاش را هم ساخته بودیم. آقای فضلی به فکرش هم بود و حتی این قسمتها نوشته هم شده. هم شرایط برای ایشان فرق میکرد و هم برای من به عنوان بازیگر. اما همین که الان دارد دیده میشود هم جای شکرش باقی است.
چه کار جدیدی در دست دارید؟
بعد از این کار «مرگ سپید» را بازی کردم که کارگردانش مرتضی آتش زمزم بود. بعد از آن «روییدن در باد» را با رهبر قنبری کار کردم که در مورد کوچ عشایر شاهسون بود. برای مهدی نادری فیلمی بازی کردم که حال و هوایش شبیه باز هم سیب داری است. یک کار طنز به نام «پخمه» داشتم و اخرین کاری که دو سه ماه پیش تمام کردم هم «دوال» در مورد کشتی چوخه است که امسال احتمالا در جشنواره فجر باشد.
حالا با آن همه اذیتها اگر بایرام فضلی قسمتهای دوم و سوم را بنویسد بازی میکنید؟
حتما بازی میکنم [با خنده] غیر از من کسی نمیتواند بازی کند اصلا!
عاشق اینجور فضاها هستیم. به هرحال من علاقه دارم به داستانهای کهن ایرانی و هنوز خیلی از داستانها و روایتهای ما که سینه به سینه به ما رسیده، ناشناخته ماندهاند. میتوانیم به اینها بپردازیم. این حکایتهای پر رمز و راز وقتی بصری میشوند خیلی دیدنیاند.