ماهنامه هنروتجربه – نیوشا صدر: فضلی، در پی روایتی تازه از قصه حسن کچل، بخش کوچکی از ابتدای الگوی داستان اصلی، یعنی عزم برای یافتن چیزی و در پی آن غیبت از موطن را به «قطعاتی» متصل میکند که برخی از آنها برگرفته از قصههای فولکلور و برخی از آنها ساخته و پرداخته ذهن خود اوست. واژه «قطعه» را به جای قصه یا واقعه به کار بردم چون به نظر میرسد کارگردان، بیش از قصه و واقعه، تصویر و فضا در ذهن داشته است و در خلق بی کم وکاست این تصاویر و فضاها به بهترین شکل عمل کرده است. فیلم آنچنان سرشار از قابهای زیبا و (به طور مستقل و منفک از روایت کنونی) تأثیرگذار است که اگر صدا دیالوگها را قطع کنید، میتوانید تا انتها و صرفا به اعتبار جذابیت تصاویر، فیلم را دنبال کنید.
ذبیح افشار و لیلا موسوی به دلیل نزدیکی تصویرشان به نمونههای نخستین و مشترک ذهن ما از شخصیتهای قصههای فولکلور، در همان نگاه اول، الگوهای داستانی آشنا را فرا میخوانند. آنان پیش از این که دیالوگی بگویند، در تصویر کاملند و تصاویرشان در کنار هم، قصهگوست. افشار در نخستین تصاویری که از او بر پرده میبینیم کاملا ویژگی ها تیپیک مرتبط با نقشش را به ذهن فرا میخواند و درایتِ توأم با زیبایی در چهره لیلا موسوی، به سرعت و پیش از این که از کموکیف ماجرا آگاه باشیم او را در گروه زنان هوشمند قصههای فولکلور جای میدهد.
«باز هم سیب داری؟» با وجود تمامی این ویژگیها، به خاطر قصه بلاتکلیفش، قصهای که سمت وسوی مشخصی ندارد، در نیمه نخست از دست میرود. نمیدانم اساسا فیلمنامهای با جزئیات روی کاغذ وجود داشته یا صرفا با در دست داشتن طرح کار را آغاز کردهاند و پیش بردهاند (راستش حتی از وجود طرح هم چندان مطمئن نیستم!) اما اثری که اکنون بر پرده است، نبود فیلمنامه را فریاد میزند.
اکثر لحظات انتقال، انتقال از گدایی به عزاداری، انتقال از اسارت به آزادی، انتقال از تسلیم به اعتراض و… از حداقل منطقی که این انتقال را در ذهن تماشاگر ضروری جلوه دهد بی بهرهاند (مقصود، منطقی نزدیک به الگوهای منطق در داستانهای فولکلور است نه منطق داستانهای امروزی). گویی کارگردان قصد دارد صرفا راهی برای خلق فضای بَعدی بیابد و در کموکیف این راه چندان اندیشه نکرده است.
غیر از فضا و تصویر، فضلی اصرار فراوانی در بیان حرفهایی دارد که نام آن را پیام یا شعار میگذارم و اتفاقا مناسبترین قالب را نیز برای بیان «مستقیم» برگزیده است، اما با وجود این، آنچنان بر شعارها تأکید دارد که در لحظاتی به تماشاگر احساس بلاهت دست میدهد. خصوصا که سبک زبان در گفت وگوها (به دلیل سرگردان بودن بازیگران بین چند سبک زبانی محاوره و رسمی و تاریخی و امروزی و…) لحظه به لحظه تغییر میکند.