ماهنامه هنروتجربه – نیوشا صدر: ژاله خانهای در «برزخ» اجاره کرده است. فضایی در درنگِ میان زندگی و مرگ که زمان در آن به تله افتاده و بر درودیوار میکوبد تا «سپری» شود اما مَفرّی نمییابد. شخصیتها برای گذشتن از این فضا، برای گریز، باید با زمانی پیش بروند که خود پیش نمیرود. تنها توهّم «عبور» است که بر این خانه سنگینی میکند.
ژاله هرروز از خانه به بیمارستان میرود، اما کدام خانه وقتی مشخصه خانه، تختِ بیمار است و رنگهای سردِ بیمارستان؟ و کدام بیمارستان وقتی آنجا مردِ بیماری هست که مادری دارد و همچنان ژاله مانعی است میان مرد و مادرش؟ مهران میمیرد، ژاله به سفر میرود، اما کدام مرگ؟ کدام سفر؟ ژاله همانجاست، در بیمارستانی با بیماری روی تخت. بیماری که چهره همسر پیشینش، سیمای معشوق پیشین مهران است. او در گذشته مهران شریک است و در اکنونی میزید که مهران نیز در آن زیسته، اکنونی که با خلیدنِ زمانِ مستأصل به تنگ آمده به «درون»، عمیقتر میشود، چندلایه میشود، تکثیر میشود، تکهتکه میشود، متسع میشود اما نمیگذرد. او، اگر نه بهتمامی، در dreadlock rasta گسترهای ازآنچه هست، خود مهران است. درست همانند کابوس، که در آن هرکس در دیگری میسُرد و در گسترهای از وجودش با او یگانه میشود. این هجوم زمانی است که راهی به بیرون نجسته، به درون و به ناخودآگاه شخصیتها.
اما ناخودآگاه نیز بخشی دیگر، شاید ژرفتر از همین تله مکانی است. اینجا نیز درست همانند مرگ، شخصیتها از نشستن در جای یکدیگر فراتر میروند، در هم میسُرند و باهم ادغام میشوند. مهران در کابوس، سرگردان میماند میان خودش و همایون و دستآخر با برداشتن کلاهگیس ظاهرا به همان مهرانِ بیمارِ پیشین، به خودش، بازمیگردد. اما زمان، در جست وجوی گریزگاه، از سطوح روایت نیز بیرون میزند: گوشوارهای که مهران در کابوسش یافته بود، در سطح دیگری از روایت در دست همایون پیدا میشود.
فراترین سطح روایت، در اختیار نوازندگانی است که نبض زمان و چرخشها و سرگردانیهایش در اختیارِ «تمرینها» و «دستگرمیهای» آنان است. از میان جمعِ محبوس در سطوح دیگر، تنها یک تن را به این فراترین سطح راهی هست: صدا. معشوقی که یا دستنیافتنی است یا ازدسترفته. «سایهای که همه مبتلای آنند».
«نیمرخها»ی ایرج کریمی نازنین، منتقد و آموزگار یگانهای که انگار گذر زمان کمترین التیامی بر حسرت نبودنش نمینهد، به گمانم بهترین اثر او باشد. شاعرانهای که چقدر یادآور این شعر جلالی است:
افسوس که راهی جز رسیدن/ نیست/ و بیراههها نیز به بیابانی/ نمیرسند/ و دست ما از آنچه نیست/ کوتاه است