
میزگردی درباره «نیمرخها» و سینمای «ایرج کریمی» (بخش اول)
مجید برزگر: «نیمرخها» مثل خود ایرج فرهیخته است/ محسن آزرم: تکلیفش با خودش روشن بود
هنروتجربه -بهزاد وفاخواه: «نیمرخها» آخرین فیلم در کارنامه نه چندان پرحجم فیلمسازی ایرج کریمی است. ایرج کریمی که یک منتقد تماموقت و دقیق بود، پنج فیلم ساخت و شعرهایی هم از او به جا ماندهاست. حالا در غیاب زندهیاد ایرج کریمی از محسن آزرم روزنامهنگار و منتقد سینما و مجید برزگر فیلمسازی که دستی در نوشتن هم دارد، خواستهایم درباره «نیمرخها»، شخصیت ایرج کریمی و سینمای او صحبت کنند. گفتوگویی که البته بدون اشاره به تاثیر فراوان او بر سینمادوستان ایرانی از طریق نقد فیلم دنبال نمیشود. شباهت بین پایان زندگی کارگردان با وضع و حال شخصیت مهران در فیلم «نیمرخها»(با بازی بابک حمیدیان) باعث نگاهی تاویلی به فیلم شدهاست. گفتوگوی ما از همین نقطه آغاز میشود.
«نیمرخها» درباره آخرین روزهای یک بیمار سرطانی است. فیلم را کارگردانی ساخته که خودش بیمار بودهاست. با وجود اینکه از ابتدا سرنوشت نهایی بیمار را مرگ نشان میدهد اما فیلمِ بیامیدی نیست. این مساله که فیلمساز درباره بیماریای فیلم بسازد که خودش هم درگیر آن است و فیلم جایی قرار بگیرد که نه نگاه امیدوارانهای داشته باشد و نه نگاهی مایوس به زندگی؛ از کجای دنیای فکری فیلمساز نشات میگیرد؟ نیمرخها اساساً درباره خود مرگ است.
مجید برزگر: طی دو سه سال گذشته خیلی به ایرج نزدیک بودم. حداقل هفتهای یکبار همدیگر را میدیدیم؛ چون قرار بود با هم فیلمی کار کنیم و آقای کریمی چهار فیلمنامه به من داده بود. البته آن فیلمنامهها ممکن است، دست کسانی دیگر هم باشد. کمی احساس ناراحتی میکرد. سالها قبل هم موقعیتی نزدیک به سرطان را تجربه کرده و از آن گذشته بود. امّا زمانی که داشت «نیمرخها» را مینوشت و چندسال بعدتر که داشت آن را میساخت، مطلقاً فکر نمیکرد، خودش هم سرطان دارد. میگویید«کسی که خودش این بیماری را دارد حالا راجع به آن فیلم میسازد» امّا واقعیت این است که خودش از بیماریاش اطلاع نداشت. آخر پاییز و اوایل زمستان ۹۳ که داشت در آن لوکیشن دزاشیب فیلمبرداری میکرد، احساس ناتوانی و مریضی داشت و بابت این ناتوانی پیش دکتر میرفت. کمخونی هم داشت که یا دکترها میدانستند بهخاطر چیست و به او نمیگفتند، یا تشخیص نداده بودند چرا کمخون شده. تعطیلات نوروز که به او زنگ زدم بپرسم نتیجهی پیگیریهای پزشکی چه شده، گفت خوشبختانه سرطان نیست. در جواب این سؤال که ایرج خودش را در معرض بیماری سرطان میدید یا نه؟ باید گفت بله؛ به این بیماری آگاهی داشت. امّا فیلم آخرش داستان مردی است که با سه زن زندگیاش (مادر، همسر و خواهر) دوران بیماریاش را میگذراند. یک عاشقانه به سبکِ خودِ ایرج کریمی، یک عاشقانهی شاعرانه. با شما موافقم که «نیمرخها» فیلم امیدواری است، همانطور که خود ایرج بود. در اوج این بیماریها هم واقعا زندگی را دوست میداشت و هیچوقت فکر نمیکرد که همهچیز دیگر تمام شده. یکی از دلایلی که ایرج را زیاد میدیدم این بود که دندانپزشک و یکی از پزشکانش در گیشا بودند. دفتر ما هم همانجاست و بعضی از روزها از صبح میآمد پیش ما تا عصر که نوبت دکتر داشت. ایمپلنت کرده بود و آخرین تشخیص این بود که ظاهراً همهچیز به همین ایمپلنت مربوط است. میخواست جراحی کند و آن را دربیاورد. با اینهمه، دلیل این کمخونی را تشخیص نمیدادند. صرفنظر از سینما و مقایسه با فیلمهای مشابه، من این فیلم را دوست دارم. در جرگه فیلمهای شبیه ایرج است؛ خیلی فرهیخته. از رفتار دوربین، صحنه و آدمها و شعر خواندن بگیرید تا حتی شغل آدمها؛ از مادر که بازیگر تئاتر است، تا نقاشی و ادبیات. همه اینها این شباهت را ایجاد میکنند. آخرین یادگار ایرج هم هست و همه بعد از مرگ ایرج که فیلم را تماشا کردند، یکجورهایی تاویلیتر به آن نگاه کردند. البته برداشتهایی از خودش کرده، اما به هیچ عنوان شکل وصیتنامه ندارد. ایرج همیشه با مادرش زندگی میکرد و مادرش نقش مهمی در زندگیاش داشت، اما به هیچ وجه رابطهای که در فیلم میبینیم، شبیه رابطه بین ایرج و مادرش نبود.
برزگر: امتیاز رفتار کارگردانی ایرج این بود که خیلی خودش را درگیر و دربند یک سبک و سیاق نمیکرد. با همان شوری که درباره فیلم مورد علاقهاش حرف میزد، فیلمهایش را هم میساخت
نسبت این فیلم با سایر آثار ایرج کریمی چیست؟ در کارنامه سینمایی کمحجم ایرج کریمی «نیمرخها» کجا قرار میگیرد؟
محسن آزرم: شوخیای که در این فیلم با مرگ میبینم، نکته جذابی است. مرگ همیشه یکی از چیزهایی بود که ایرج دربارهاش حرف میزد. سالها قبل از بیماری هم شیوه مردن آدمها در فیلمهای مختلف برایش جذاب بود. یادم میآید اواسط دهه هشتاد دورهای هیچ فیلمی ندید. با فیلم دیدن قطع ارتباط کرده بود. به هر دلیلی میگفت نمیخواهم فیلم جدید ببینم. با اصرار فیلم «ساعتها» را به او دادم؛ فیلم را دید و خیلی خوشش آمد. صحنهای که خیلی رویش تاثیر گذاشت، صحنه خودکشی ویرجینیا وولف بود. میگفت فارغ از اینکه این صحنه چقدر مطابق واقعیت اتفاق است، همین که میبینی یک آدم جیبهایش را پر از سنگ میکند و میرود توی آب، تکاندهنده است. آدم دیگر به چیزی فکر نمیکند. علاوه بر این دست انداختن و شوخی با مرگ ایدههای «نیمرخها» را در دو سه جای دیگر هم بهوضوح نشانمان میدهد. یکی در آن شعر ناتمامی که مهران میخواند: آمده بودم انگار چیزی بردارم… آنجا خیلی واضح ایده فیلم را توضیح میدهد و میگوید چهطور باید ببینیمش. دیالوگ دیگری هم در فیلم هست که برای سردرآوردن از منطق فیلم کمک میکند. اینکه «ما توی رویاهای هم داریم زندگی میکنیم.» این رفت و آمدی که در ذهن آدمهای فیلم هست، خیلی به فهم اثر کمک میکند و از آن مهمتر کتابی است که ژاله دارد برای مهران میخواند. کتاب «آلیس» یودیت هرمان. مادرش فکر میکند باید برای او «بر باد رفته» را بخواند. «آلیس» مجموعه داستانی است درباره آدمی که دوستان نزدیکش را یکی یکی از دست میدهد و زنده میماند. چگونه میشود بعد از مردن آدمهای که اینقدر بهشان نزدیکیم زنده بمانیم و طاقت بیاوریم؟ برای همین است که نیمی از فیلم به نظر میرسد، در دنیای مرگ سیر میکند و بعد از مرگ مهران فکر میکنیم چه بسا فیلم باید تمام شود. اما عملًا فیلم برای بعد از مرگ مهران ساخته شده. من اینطور فکر میکنم. همه چیز طراحی شده تا بعد از مرگ مهران با شخصیتها طرف شویم.
شکل رابطهشان هم خیلی با تصور کلیشه شده ما از رابطه تفاوت دارد.
آزرم: این هم دقیقاً از همان جنس سینمای فرهیختهای میآید که مجید برزگر میگوید؛ از جنس فرهیختگی خود ایرج کریمی. ایرج کریمی به هرحال استثنای بزرگی است در نقد فیلم ایران. یکی از معدود آدمهایی که درباره فیلمها فکر میکرد. بیفکر درباره فیلمها نمینوشت. در نوشتههای ایرج کریمی کم پیش میآید، نقدی ببینید که خیلی پرشور باشد، یا بخواهد به سبک منتقد نسلهای قبل مثل پرویز دوایی نوشتهای سرشار از شور بنویسد. منتقد محبوبش در نسل گذشته هم کیومرث وجدانی بود که دقیقاً همینجور منطقی و معقول راجع به فیلمها مینوشت و نظر میداد. آن ادبیات فرهیخته و معقول وقتی وارد دنیای فیلمسازی شد، همان قدر صاحب وقار بود. چیز دیگری هم که از زندگی ایرج کریمی وارد فیلمهایش شد، این بود که ظاهر فیلمها مرتب است؛ تروتمیز. ایرج کریمی همیشه آدم شیک و مرتبی بود. حتی اگر میخواست یک سر بیاید روزنامه و مطلبش را بدهد و برود به نظر میرسید، بهترین لباسش را پوشیده. برعکس همه ما در روزنامههای آن سالها که به نظر میرسد از خواب پاشدهایم و آمدهایم سرکار! آدمهای فیلمهایش هم همه شیک هستند. فضا تمیز است. با وجود اینکه در این فیلم با یک خالی بزرگ مواجهیم، ولی همهچیز سرجای خودش است.
در دهه شصت و هفتاد خیلی کم میتوانیم سینمادوستی پیدا کنیم که با نوشتههای ایرج کریمی آشنا نباشد. سوالی که برای خودم مطرح بوده این است که آیا ایرج کریمی از اول هم قصد فیلمساز شدن داشت؟
آزرم: قطعاً داشت. از اول میخواست فیلمساز بشود و فیلمنامه کوتاه هم نوشت. فیلمنامهی بلند هم داشت.
برزگر: اصلاً ساخت. در کانون پرورش فکری و قبل از اینکه با نقدهای سینماییاش مشهور بشود فیلم کوتاه ساخته بود.
آزرم: اگر اشتباه نکنم یک فیلمنامه بلند هم نوشت که بعداً تبدیل شد به فیلم «سفر جادویی».
برزگر: دوتا. «بهترین بابای دنیا» را هم نوشت که داریوش فرهنگ ساخت و فیلمنامه «مداد قدیمی» را که فیلم «سفر جادویی» از روی آن ساخته شده بود چاپ کرد؛ چون اعتقاد داشت در تبدیل به فیلم تغییرات زیادی کرده. شخصاً برای منِ نوجوان در شهرستان که تنها منبعم ماهنامه «فیلم» بود، آشنایی با ایرج از همین مجله شروع شد؛ اما بعد از خواندن کتاب «عباس کیارستمی فیلمساز رئالیست» بود که جدی شد. یک کتاب لاغر کوچک که خیلی هم موافقش نبودم. بعدها به او گفتم به نظر من کیارستمی رئالیست نیست؛ به آن معنایی که مثلا پناهی رئالیست است او نیست.
آزرم: آن کتاب به منتقدها خط داد که چطور باید با کیارستمی روبهرو شوند؛ البته باعث سوءتفاهمهایی هم شد.
برزگر: اساساً فیلم ساختن برای ایرج کریمی مساله مهمتری بود. نمایشنامهها و رمانهایی هم دارد. یکی چاپ شده.
آزرم: رمان «هوسی بهنام قطار» را نوشت و چاپ کرد.
برزگر: اسمش را ببینید؛ بازی زبانی با اسم فیلم و نمایشی مشهور. شاید بیست تا داستان دستنویس از او دارم که هنوز چاپ نشدهاند. بعدها کسانی را دیدیم که از حوزه سینمای مکتوب به حوزه اجرایی رسیدند مثل آقای طالبینژاد. نمیدانم قصدش از اول فیلمسازی بود یا نه اما فیلمسازی هم کرد. احمد امینی، سیامک شایقی و از قدیمیها الوند و فریدون جیرانی. البته احمد امینی سینمای آزاد بود. از فیلمسازی آمده بود.
آزرم: به هرحال در دورهای نوشتن تنها امکانی بود که آن نسل داشتند. فکر میکنم خود آقای گلمکانی هم به عنوان آدمی که سینما خوانده، دلشان میخواسته فیلم بسازند ولی طبیعی بوده در آن شرایط نتوانستهاند. مستند «گنگ خوابدیده» را درباره یکی از مهمترین فیلمسازان دهه شصت و هفتاد ساخت. علاقه جمعی نقد فیلم ایران هم به اینکه بخواهد از روی دست نقد فرانسویها و منتقدانشان نگاه کنند، در فیلمسازیشان بیتاثیر نیست.
برزگر: مورد ایرج کریمی کمی فرق میکند. فکر میکنی او فیلمسازی است که به دلیل شناخت و دانایی و سوادش نقد هم نوشت یا فیلمسازی او هم طبق همان الگوی فرانسویهای موج نو بود؟
آزرم: فکر میکنم ترکیبی باشد. یکی از معدود کسانی بود که میتوانست درباره کلوزآپ یا اینسرت در یک داستان بنویسد. در داستانی از مثلا آلبرتو موراویا نقش کلوزآپ را توضیح بدهد. در آن مجموعه «از چشم سینما» که در مجله فیلم مینوشت و کتابش را هم منتشرکرد، میتوانست در مورد چیزهایی بنویسد که تقریبا هیچکدام از منتقدان همنسل خودش نمیتوانستند. این جنبه تصویری برایش خیلی جذاب بود.
برزگر: از این جنبه به نظرم او قبل از اینکه نویسنده باشد، فیلمساز بود.
شاید یکی از عواملش هم این بوده که فیلمی با سبک و موضوع «از کنار هم میگذریم» خیلی بعید بود در سینمای دهه شصت ساخته شود. سینمایی که در نظرش بود با بافت سینمای دهههای گذشته ایران ناهمخوان بود.
آزرم: در سینمای دهه هفتاد هم خیلی سخت بود. ایرج کریمی از اولین کسانی بود که در ایران ریموند کارور را شناخت و در موردش نوشت. در پروندهای که مجله فیلم درباره «برشهای کوتاه» رابرت آلتمن چاپ کرد، برای اولینبار توضیح درست و دقیقی نوشته که مینیمالیسم چه چیزی است و این رئالیسم کثیف داستانهای کوتاه آمریکایی که ممکن است هیچ اتفاقی در آن نیافتد، چه چیزی است. سه فیلم اولی که کار کرد، عملاً تحت تاثیر همان شیوه داستانگویی آمریکایی بودند. «از کنار هم میگذریم» و یک مقدار اجتماعیترش در «چندتارمو» و «شب لطیف است» که اصلاً براساس «کلیسای جامع» کارور ساخته شد.
آزرم:ایرج کریمی همان مدلی که زندگی میکرد، کتاب میخواند، همانجور فیلم میدید و همانقدر داستایوفسکی برایش مهم بود که هملت. ادای روشنفکری درنمیآورد. چون واقعاً زندگی خودش همینجور میگذشت
اما در «نیمرخها» از این فضا فاصله گرفت.
برزگر: همان حداقلگرایی، در این فیلم هم دیده میشود، اما اینجا کمی درام غلیظتر شده است. فیلم محبوبم بین پنج فیلمی که ساخته «باغهای کندلوس» است. خیلی فیلم فوقالعادهای است و کارگردانی خوبی دارد.
آزرم: محبوبترین فیلمش برای تماشاگرها هم هست.
برزگر: «از کنار هم میگذریم» فیلم خیلی خوبی است یا در «چندتارمو» ایده اینکه شخصیت اصلی را هیچوقت نمیبینیم و تنها صدایش را میشنویم، کاری است که فقط یک سینماگر میتواند این ایده اجرایی را در فیلم بنشاند. امتیاز رفتار کارگردانی ایرج این بود که خیلی خودش را درگیر و دربند یک سبک و سیاق نمیکرد. با همان شوری که درباره فیلم مورد علاقهاش حرف میزد، فیلمهایش را هم میساخت. برای همین بین این پنج فیلم شباهت اجرایی نمیبینید. شباهت به این معنی که بگویید آها این پلانهای طولانی یا میزانسنهای پیچیده سبک ایرج کریمی است. هرجا لازم است، قطع میکند، هرجا لازم است، تراولینگ میکند، هرجا لازم باشد کلوزآپ میگیرد.
آزرم: این هم از همان علاقههای سینماییاش میآید. همزمان هم برگمان را دوست داشت و هم ویلیام وایلر را. همه را با هم دوست داشت. کم پیش میآید که یکنفر عاشقانه هم درباره الیا کازان و هم برگمان بنویسد.
برزگر: با توجه به شخصیتش به نظر میآمد فقط باید از فیلمهای خاص طرفداری کند، برسون را دوست داشته باشد یا تارکوفسکی. از اینها مثال میزنم که مال دوره ایرج است. این کارگردانها را دوست داشت اما به همین میزان بقیه را هم دوست داشت.خاطرهای بگویم که در ماهنامه فیلم هم آنرا نوشتهام. یک روز آمد دفتر ما و گفت فیلمی را در تلویزیون میدیدم که مهراوه شریفینیا و هومن سیدی بازی میکردند و بازی خوبی با نور و سایه داشت. یا نیم ساعت اول را دیده بود یا نیم ساعت آخر را و نفهمیده بود اسم فیلم چی است. ما کمی پرسوجو کردیم و فهمیدیم فیلمی است از روحالله حجازی که برای تلویزیون ساخته. نه میدانست چه فیلمی است نه میدانست کی ساخته، اما آن بخشی را که دیده بود، دوست داشت. فیلم را از حجازی گرفتیم و برای او هم خیلی جالب بود که منتقدی در سطح ایرج کریمی فیلم را در تلویزیون دیده و پیگیر است. آن فیلم را دید و در شماره بعد ماهنامه فیلم درباره مفهوم نور در این فیلم نوشت. فیلم خوب را دوست داشت، مال هرکسی میخواست باشد.
آزرم: «راه کارلیتو» دیپالما را هم خیلی دیر دیده بود. بعد که دیده بود چندبار گفت کاش من این فیلم را زودتر دیده بودم، خیلی ایدههای خوبی دارد. به نظر میآید اصلاً فیلمی نیست که ایرج کریمی بخواهد دوست داشته باشد. این فیلم ظاهراً هیچ بویی از فرهیختگی نبوده.
برزگر: فیلم «نیمرخها» ادای دینی به برگمان و فضای فیلمهای اوست. نوع دکوپاژ و دیالوگها خیلی برگمانی است.
آزرم: به خصوص صحنه مرگ و بازی با سایهها. ازاینکه شبیه کسی باشد، نگرانیای هم نداشت. خیلی تکلیفش با خودش روشن بود. میدانید چرا این را میگویم؟ چون سوءتفاهمی در ایران هست که اگر کسی بخواهد تحت تاثیر کسی باشد، اسم کارش میشود سرقت! در حالی که اصلا اینطور نیست. ویدئوی مجله «فیلم میکر» که شباهتهای «بازگشته» ایناریتو به کارهای تارکوفسکی را نشان میدهد، دیدهاید؟ آنجا اسمش ادای دین است و تأثیر؛ اینجا اسمش تقلید است و سرقت. اگر برای یک کارگردان ایرانی چنین اتفاقی میافتاد، کارش تمام بود.
برزگر: بله؛ رسوایش میکردند دیگر. من به عنوان کسی که هم فیلم تهیه میکنم و هم فیلم میسازم، میگویم این اشکال در سینماگر ما هست که بدون فهمیدن از چیزی تقلید میکند. این دیگر ادای آن فیلم است نه ادای دین به آن. برای همین منتقدین گاهی در این مورد حق دارند. حالا نمونه موفقش میشود ایرج کریمی، فیلمهای او کاملاً یادآور یک نوع سینماست، اما هضم شده، انگار کنار هم راه میروند نه اینکه پشت سر آن راه برود. به اینجا رسیدن کار سادهای هم نیست.
آزرم: بله و نتیجه اینجور زندگی کردن است. ایرج کریمی همان مدلی که زندگی میکرد، کتاب میخواند، همانجور فیلم میدید و همانقدر داستایوفسکی برایش مهم بود که هملت. ادای روشنفکری درنمیآورد. چون واقعاً زندگی خودش همینجور میگذشت.
برزگر: یکی دو عکس آخری هم که از ایرج در بیمارستان منتشر شد، کتاب به دست بود. در آن حال و در اوج بیماری، کتاب میخواند. این عادت به خواندن و کار کردن سبک زندگی او بود.
بخش دوم میزگردی درباره «نیمرخها» و سینمای «ایرج کریمی»
عکس:یاسمن ظهورطلب