
هنروتجربه – بهزاد وفاخواه: قرار این گفتوگو را در ساختمان خانه عروسک گذاشتیم. جایی که هادی حجازیفر و گروه تئاتریش هر روز تمرین میکنند و برای روز بازبینی اجرایشان آماده میشوند. چهره حجازیفر به اندازهای با تصویری که در فیلم «ایستاده در غبار» از حاج احمد متوسلیان دیدهایم، متفاوت است که به سختی میتوان در همان جمله اول درباره گریم فیلم حرف نزد! خود حجازیفر میگوید تیم سازنده «ایستاده در غبار» به خاطر شباهت نگاهش او را انتخاب کردهاند نه به خاطر شباهت چهره. البته از لحاظ قد و وزن و مشخصات فیزیکی هم شباهت بین او و سردار جنگ وجود داشته است و در طول مصاحبه شباهتهای دیگری هم پیدا میشود. هادی حجازیفر چهل ساله است و اولین حضورش در سینما با فیلم «مزرعه پدری» ساخته مرحوم رسول ملاقلیپور بوده است. او که در دانشگاه رشته تئاتر را تا مقطع کارشناسی ارشد خوانده، در این سالها بیشتر در تئاتر مشغول بودهاست. کارش را از شهر زادگاهش خوی شروع کرده و مدتها در زمینه تئاتر دفاع مقدس کار کرده است. در این گفتوگو سعی ما پیدا کردن تمهیداتی بوده که او برای اجرای این نقش عجیب درنظر گرفته است. نقشی بدون دیالوگ، همیشه در نماهای دور و فیزیکی که ما به ازای خارجی دارد. ایفا کردن نقش یک شخصیت واقعی و معاصر که بسیاری او را در جبهه از نزدیک دیدهاند، سختیهای زیادی دارد. حجازیفر از این سختیها گفته است.
شما که کارگردان تئاتر هستید، چه شد که به سینما و آن هم بازیگری در سینما کشیده شدید و اساسا چگونه برای این نقش انتخاب شدید؟
در تئاتر من هم کارگردانی و هم بازی کردهام. ابراهیم امینی که انتخاب بازیگر را برعهده داشت [امینی در نقش شهید وزوایی در فیلم ظاهر شده است] نمایشهایی از من دیده بود. یکی دوتا هم دعوا از من در دانشکده دیده بود! خب من هم مثل حاج احمد متوسلیان، زود جوش میآورم و زود هم آرام میشوم. البته الان دیگر چهل سالم شده و خیلی آرامتر هستم. او با من تماس گرفت، البته پیش از این تماس، از طریق کانال هنرهای زیبا این فراخوان را دیده بودم. گفتم ابراهیم کدام نقش منظورت است؟ گفت متوسلیان. جواب دادم ای بابا من اصلا شبیهش نیستم. اصرار داشت نگاههایت و فیزیک بدنیات شبیه است. پیشنهاد در حد یک گفتوگوی تلفنی باقی ماند و آنقدر قطعی گفتم نه که دیگر ادامه پیدا نکرد. اگرچه از آن طرف هم او مرا به حسین [مهدویان] معرفی کرده بود و در عین حال گزینههای مختلفی برای این نقش تست گریم میدادند. حسین مهدویان بعدها گفت که هیچکدام از گزینهها کاریزمای متوسلیان نداشتند. من آخرین گزینه بودم.گویا حسین هم گفته بود اصلا شبیه نیست. آقای خلج [طراح گریم پروژه] هم نظرش این بوده که شباهت چندانی ندارم. در جزیره کیش بودم که ابراهیم زنگ زد و گفت حالا برای تست گریم بیا. دوشب نخوابیده بودم و خیلی خسته و بداخلاق برای تست گریم رفتم. مهدویان تا من را دید گفت خودش است. فکر کنم اخمی که داشتم هم تاثیر گذاشت. من آخرین نفری بودم که به تیم اضافه شدم و شش هفت روز بعدش فیلمبرداری شروع شد.
هفت روز خیلی زمان کمی است. شما در این هفت روز چهکار کردید؟
در آن وقت محدود کمی روی سینک کردن سخنرانیها و بیسیمها تمرین کردم. فکر میکنم چون زمان کمی داشتم، نترسیدم از این نقش. اگر میترسیدم خرابش میکردم. من فقط به فیلمنامه رجوع کردم و به حافظه عاطفیام و به تخیلم. تمام موقعیتهای فیلم این هادی حجازیفر است که در آن موقعیت قرار میگیرد. البته یکسری آشناییها با این فضا داشتم. عمویم شهید شده و پدرم جنگیده و همه خانواده ما با جنگ درگیر بودهاند. بخشی از تز کارشناسی ارشد من هم درباره این بود که بازیگر اگرنسبت به نقش استرس داشته باشد، اگر در موقعیتی بدون آمادگی ذهنی در مواجهه با نقش قرار بگیرد، بهترین عملکردش را نشان میدهد. چند اجرا هم در این زمینه داشتم. البته برای این نقش طراحیهایی هم داشتم. جاهایی که متوسلیان تردید دارد یا دارد اشتباه میکند، با حرکتهایی بیرونی نشان میدهم. اگر دقت کنید در فیلم با لباسم خیلی ور میروم. احساس کردم فقط نگاه من است که میتواند تاثیر زیاد داشته باشد. حتی در صحنههای اسلوموشن با علم به اینکه سرعت حرکت کم است، پلک زدنم را هم اسلوموشن میکردم. با هادی بهروز و دستیارش خیلی در این زمینه از لحاظ فنی بررسی کردیم. اما برای رئال بودن و از فرمت فیلم بیرون نزدن، تماماً خودم را در لحظه قرار میدادم که این اتفاق اگر به واقع برایم میافتاد چه واکنشی نشان میدادم. چندروز پیش یکی از مصاحبههای خودم را خواندم که حین فیلمبرداری انجام شده بود و دیدم چقدر نگران این بودم که فیلم بتواند با مردم ارتباط بگیرد. نگران بودم و حسین هم چون به شدت آدم باهوشی است، صحنههای شلوغ جنگی را روزهای اول گرفت که هنوز متوسلیان نشده بودم اما در شلوغی گم بودم. خوب رج زده بودند. همه چیز دست به دست هم داد تا این اتفاق بیافتد.
باید متوسلیانی که مهدویان نوشته بود را بازی میکردم. اجازه نداشتم عاشق احمد متوسلیان باشم. اگر عاشقش میشدم به نفعش بازی میکردم و به ضرر بازیام بود
گفتید به حافظه عاطفی و تخیل رجوع کردید. از خود واقعیت چه الگویی برداشتید؟ اسناد تصویری،عکس، فیلم….
اصلا اصلا. شاید در حد عکس فقط . چون به لحاظ قد و وزن عین هم بودیم، ناخودآگاه به خاطر شرایط فیزیکی، ژستهای ما هم شبیه میشد. یادم است یک بار روی خاکریز ایستاده بودم و دستم روی کمرم بود و کمی خم شده بودم، حسین گفت آفرین این خوب است. در حالی که این، شکلِ ایستادنِ همیشه خودم بود. به هیچ منبع نوشتاری مراجعه نکردم، به کتاب همپای سعادت هم مراجعهای نکردم.
یعنی به نظر شما خواندن این منابع مضر بود؟
بله باید متوسلیانی که مهدویان نوشته بود را بازی میکردم. اجازه نداشتم عاشق احمد متوسلیان باشم. اگر عاشقش میشدم به نفعش بازی میکردم و به ضرر بازیام بود.
منابع تصویری مثل فیلم چی؟
ببین الان من و شما که جنگ نرفتیم، اما هردو یک تصویر ذهنی از جنگ داریم. فیلم ما بیشتر برای این آدمهاست که جنگ را ندیدهاند اما ذهنیتی از آن دارند. این ذهنیت را بیشتر از همه فیلمهای «روایت فتح» ساختهاند. ممکن است فیلمهای روایت فتح، همه جنگ را دربرنگرفته باشد اما مهم این است که تصویری از جنگ این در ذهن ما شکل گرفته و من باید شبیه آدمهای آن فیلمها میشدم. رفتارم، حرکاتم، طبیعی بودنم… تا به ذهنیت مخاطبم نزدیک باشد. اما در همین فیلمها وقتی دوربین جلوی فرماندهان قرار میگیرد، همه شبیه هم میشوند و رسمی و از روی یک قالب یکسان رفتار میکنند. یکی دوتا مصاحبه تصویری هم از متوسلیان هست که اصلا استفاده نکردم. مصاحبه با همت و باقری و متوسلیان همه یکجورهایی شبیه هم هستند. جایی که دوربین با لنز تله و از دور تصویر فرماندهی را روی خاکریز میگیرد، آنجاست که همه چیز شکل واقعی خودش را پیدا میکند.
گفتید وضعیت خانوادگی شما طوری بوده که با فضای جنگ آشنا بودید و شناخت داشتید. این شناخت به چه شکلی بود؟ چقدر آن روزها یادتان ماندهاست؟
پنج نفر از عموهایم و پدرم جمعا شش برادر همزمان در جنگ بودند. این آدمها را میشناسم. مارش عملیات برای آدمهای دیگر صدای خوشحالکنندهای بود که بعد از شنیدن آن میگفتند قسمتی از کشور را پس گرفتیم ولی ما نگران میشدیم چون میدانستیم از فردا شهید میآورند. خوب یادم است، سال ۶۵ در برف زمستانی تلویزیون کارتون بامزی قویترین خرس دنیا را نشان میداد که کارتون قطع شد و مارش عملیات را گذاشتند. مادرم سیب زمینی خرد میکرد و با شنیدن صدای مارش عملیات دستش را برید. آن تصویر کامل در ذهن من است. دوتا از عموهای من شهید شدند که هردو بسیجی بودند و فارغالتحصیل رشته فلسفه غرب. آدمهایی نبودند که بدون فکر به جبهه رفته باشند.
عموها سپاهی نبودند؟
نه یکی دوتا در گزینش سپاه هم مردود شده بودند. رفتند و شهید شدند.در صحنه ورود حاج احمد به محله زندگیاش، از این آدمها در حافظه تصویریام الگو گرفتم و احترام اهل محل به آنها به خوبی یادم است. تلاش کردم شبیه پدرم بشوم، وقتی اخبار از تلویزیون پخش میشد و با دقت مینشست گوش میکرد.
یک صحنه هم هست از اخبار تلویزیون که خبرهای کردستان را پخش میکند و احمد متوسلیان روی زانو به سمت تلویزیون میرودو با دقت گوش میکند.
دقیقا من آنجا بابام هستم. یا این تواضعی که عموهایم در محله داشتند، وقتی از جبهه برمیگشتند. فضا هم روی من تاثیر بسیار زیادی گذاشت. پشت صحنه هم حاج احمد بودم. این فضا را برایم ایجاد کرده بودند. در اتاق مثل یک فرمانده با من برخورد میکردند. برایم مثل تئاتر بود. فضایی بود که واردش میشدی، فرایندی را طی میکردی و بعد خارج میشدی. از حسین خیلی چیزها در مواجهه با بازیگر یاد گرفتم و الان در کار خودم با بازیگرها مهربانتر هستم.
در طول این کار، راحتترین بخش بازی برای شما کدام بخش بود؟
همان بخشهایی که صدا باید با نوار صوتی به جا مانده سینک شود و تمرین هم کرده بودم. در این قسمتها تکلیف مشخص بود و صدا به تو میگفت چه اکتی باید داشته باشی. ولی در بقیه صحنهها باید از هیچ، کاراکتر میساختی. صحنهای که برای اولین بار من با ریش دیده میشوم و اولین حضور بعد از انقلاب است، صحنه سختی است. اینکه چطوری باید وارد قاب شوم تا تماشاگر امروزی موضع نداشته باشد؟ باید طوری میآمدم که شبیه خاطرات مردم از آدمهای خوب آن دوران میشدم. شبیه خاطرات از مردهای آن زمان. جایی که باید از تخیلم کمک میگرفتم و نه کلامی داشتم و نه چیز دیگر، بازی سختتر بود. در صحنههای سینک ظرافتهایی هم اضافه میکردیم. مثلا جایی که صدا ضعیفتر شده، حتما سرش را چرخانده و از میکروفن دور شده. از این هم حذر کردم که نشان بدهم، چقدر سینکم. یک جاهایی لبهایم پشت میکروفن میرود و پنهان میشود، در حالی که میتوانستم کل صحنه را سینک اجرا کنم و نمایش توانایی بدهم. یک لرزی هم باید در اندامش میبود و مشخص میشد هیجانزده است. فضا ملتهب است دیگر.
غیر از این سه صدای ضبط شدهای که در فیلم استفاده میشود (سخنرانی در مسجد پاوه، مکالمات بیسیم در عملیاتها) صدای دیگری هم داشتید؟
مکالمات بیسیم بیشتری داشتیم که در فیلم استفاده نشد. سخنرانی مسجد پاوه هم نزدیک ۱۳ دقیقه بود که کوتاه شد. مکالمه بیسیم با شهید همت را داشتیم که در محور عملیاتی گیر افتاده بودند اما در روند شکلگیری فیلم در تدوین کوتاهتر شد.
و گریم مفصل و پرجزییات شما سختترین بخش بود؟
گریم سه ساعت و نیم زمان میبرد و بعدا که ریشم درآمد و طبیعی شد، نیم ساعت کمتر. یک ساعت تا یک ساعت و نیم هم پاک کردن این گریم با استون مرک طول میکشید که سوزش زیادی هم دارد. تمام قطعات ساخته میشد. بینی، ابروها که از جایی تراشیده میشد و جای دیگری چسبانده میشد، از اول ساخته میشدم کاملا! ده روز بعد از اتمام فیلمبرداری یک روز در آینه دیدم یک خال مشکی بالای گوشم هست،بیشتر دقت کردم دیدم چسب است و بعد از این همه حمام رفتن هنوز باقی مانده! این قطعات چسبیده میشد به هم و من هر روز باید پماد میزدم که زخم نشود. مشکل اصلی هوای گرم بود که عرق میکردم و آب جمع میشد زیر این قطعات. در تمام طول روز جز با نی نمیتوانستم غذا بخورم. مهمترین چالش در این کار گریم بود و بعد از آن فعالیت بدنی. بعد از این کار دیگر تبدیل به یک کماندو شده بودم. جایی که با یک برداشت از کوه بالا میروم، حسین میگفت خستگیات هم باید طبیعی بشود. در تصور ذهنی ما خاکریز خیلی ارتفاع کمتری از خاکریز واقعی دارد. دوبار از این خاکریز بالا بروی و پایین بیایی پایت میگیرد. یا انفجارها که باید مواظب باشی تمرکزت را بههم نریزد. در واقع واکنش طبیعی من با واکنش طبیعی متوسلیان، آدمی که مدتها در جنگ بوده، فرق میکند. آدمی که در جنگ است، انگار دیگر بعضی صداها را نمیشنود. اما باز آن ترس از شهادت را باید میداشت چون ما تصویر او را انسانی نمایش میدادیم. در نهایت احمد متوسلیان باید دوست داشتنی میشد، حتی موقعی که داشت اشتباه میکرد.
دوشب نخوابیده بودم و خیلی خسته و بداخلاق برای تست گریم رفتم. مهدویان تا من را دید گفت خودش است. فکر کنم اخمی که داشتم هم تاثیر گذاشت
من در دو مصاحبه گفتهاید خداحافظی از مردم مریوان خیلی سخت بوده و حاج احمد متوسلیان آنجا خیلی محبوب است. واقعا همینطور است؟
پیشتر شنیده بودم، متوسلیان آن جا خیلی محبوب است اما واقعیتش باور نمیکردم. به خاطر درهم تنیدگی دشمن و دوست، حرف زدن از کردستان سخت میشود. آنجا خانوادهها درگیر بودند. یکی که عزیزش را ازدست داده، حتی اگر عزیزش بر خطا باشد، نمیتواند منطقی برخورد کند. باید زمان بگذرد و زمان این مسائل را حل کند. پس خیلی باور نکردهبودم ولی وقتی رفتم مریوان ۵۰۰، ۶۰۰ نفر دور ما بودند که هرکدام از یک خانواده میآمدند و بالاخره به نوعی با گذشته در ارتباط بودند و دست اول یا دست دوم خاطراتی از آن زمان داشتند. احترامی که نسبت به احمد داشتند، عجیب بود. به خاطر اینکه شهر را زنده کرده بود. بازارشان را احیا کرده و با آنها زندگی کرده بود. یک بار برای استراحت رفتیم روستای دزلی، دعوت کردند یک چایی بخوریم و آنجا دیدم بین عکسهای ماموستاهای مورد احترام در آن منطقه، یک پوستر رنگ و رورفته هم از متوسلیان روی دیوار زده بودند. شهید همدانی هم جایی در فیلم از قول احمد میگوید شما چون همه خوزستانی هستید همه امکانات را میبرید خوزستان و کردستانِ «محروم» و «مظلوم» را فراموش میکنید. این نشان میداد احمد قلباً با مردم آنجا ارتباط برقرار کرده بود. در پاوه شاید یکسری اشتباهات داشت اما احمد در مریوان بر قلبها حکومت کرد. آنچه خودم دیدم را میگویم. خیلی پیرمردها من را میبوسیدند و میگفتند یادش بخیر کاک احمد کاک احمد… فرقی ندارد نظامی باشی یا نه، برای مردم کار کنی، فراموشت نمیکنند. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم برای خود من هم خیلی سخت بود. چون با همه دوست شده بودم و آخرین صحنهای بود که در مریوان میگرفتیم. واقعا من آن لحظه آقای خالدی را دیدم که گریه میکرد و گفت من عین همان روز را دارم میبینم که کاک احمد از اینجا میرفت. یک جورهایی در مریوان هم خودِ احمد بودم. فقط داخل کمپ بدون گریم بودم. از کمپ که میآمدم بیرون حاج احمد بودم با همان لباس و سروضع. هنوز با خیلی از آنها در تماس هستم.حضور در مریوان برایم تجربه منحصر به فردی بود.