ماهنامه هنروتجربه – زهرا مشتاق: گاهی حرفها آنقدر مهم است که ساختار و چگونگی تعریف آن فراموش میشود. اما با این همه کاش همه چیزها، از تلخ تا شیرین مثل قصه گفته میشد. قصهای که بشود اشک آدم را درآورد. منظور البته اشک ظاهری نیست که از چشم روان میشود، مراد تاثیرگذاری است. عمق داشتن. رسوخ کردن به انتهای روح.
«روسری آبی» را به یاد بیاورید. «زیر پوست شهر» یا همین «قصهها». روحتان عرق میکند. دلتان جوش میآورد. قلبتان درد میگیرد. حتی اگر یک خط هم گریه نکنید. نکتهاش خوب تعریف کردن قصهای است که بضاعت نفسگیری دارد. میتواند جان آدم را بالا بیاورد. بکشد و دوباره زنده کند. این ویژگی سینمای اجتماعی است، اگر آدمش آدم باشد و قصهاش قصه.
«گشر» نیز در ذات خود این پتانسیل و قدرت تاثیرگذاری را دارد، اگر درستتر تعریف میشد. یا بچه قصههای بیشتری کنارش میآمد. یا درام در آن شکل میگرفت. «گشر» بهشدت نیازمند درام است. اما ابتر میماند. ول میشود و فقط به تصاویر زیبا بسنده میشود. تصاویری که از فرط تلخی زیباست. اما فقط از دور نیش میزند و میرود. نیشش زهر ندارد. نمیگذارد به عمق جان بنشیند و تن و روح را زخمی کند.
نهایت اکت و عمل آدمهای قصه این است که بپرسند یعنی این کشتیها به کجا میروند؟ یا یکی از قهرمانها که در عملی جسورانه وارد غذاخوری ادارهای میشود و سکانسی تماشایی به وجود میآورد.
اینها هیچکدام به معنای بد بودن «گشر» نیست. بلکه این یادآوری مهم است که به صرف چیدمان تصاویر و یک قصه خطی و بیفرازوفرود، نمیتوان مخاطب را در زمانی بلند پای فیلم نگه داشت. یک فیلم بلند قواعد و مشخصاتی دارد که یکی از المانهای آن ریتم و کشش قصه و شکل روایت است.
زندگی سه کارگر فرودست که در ناکجاآبادی دور گویا فراموش شدهاند. بی هیچ شناسنامهای، هیچ عقبه و آیندهای. فروشده در چاه سرنوشت، بی هیچ امیدی برای رهایی. گیرافتاده در دور باطل زندگی؛ زندگیای که پشت آنها را در دایره دوار خود تا کرده است. بی هیچ گریزی. درست مثل زندگی در لولهها که خواه ناخواه باید تسلیم شد و کمر را برای گذران عمر، در آن خم کرد. درست مثل خود گشر؛ یک آبزی نرم و لزج که رفتهرفته به دور خود پوستهای سخت میتند تا از درون نرم و آسیبپذیرش محافظت کند. آنگاه دیگر توان حرکت ندارد و خود را به صخرههای سخت و عظیم میچسباند. گشر در معنایی دیگر تیز و برنده و مقاوم تلقی میشود. اما گشرهای ما گرچه مقاوم، اما دیگر تیز و برنده نیستند. آنها تسلیم محض روزگار ناخواسته یا حتی خودخواستهای هستند که توان و قدرتی برای تغییر آن ندارند. درنهایت تنها میتوانند نظارهگر باشند. سهم آنها از خوشبختی نه، حتی یک زندگی عادی تمیز کردن توالتهایی است که گندترین قسمتش به آنها میرسد. یا تماشای از دور هتل یا کارگاهی عظیم که جز کارگری نصیب دیگری از آن نخواهند برد. عادیترین و معمولیترین تکههای زندگی برای آنها چون رویایی رنگین و زندگی در ابرهاست. مثل دستگاه عجیب و غریبی که میتواند بعد از شستن دست، آنها را خشک کند! یا کت و شلوار و کراواتی که از نگاه یکی از کارگرها میتواند مجوز ورود به دنیای انسانهای خوشبخت و متمدنی باشد که با نظم از سلف سرویس سینی غذا دریافت میکنند. چشمهای او را به یاد بیاورید. چشمهایی که انباشته از نفرت و عقدهای عمیق به مسافر کراواتزدهای است که گویا به جهانی دیگر تعلق دارد. دنیای آدم ازمابهترانها. زندگی جز بخش تیره و سیاهش چیز دیگری به او نیاموخته است و برای همین است که تنها کپیبرداری ناقصی از ظاهر مرد میکند. و برای همین است که کاریکاتور او حتی دوستانش را به خنده وامیدارد و هیچکس اصل بودن او را باور نمیکند.
«گشر» یک تلنگر است. یک بمب دستساز آماده انفجار. مشتی از خروار. مردمان فرودست ازیادرفتهای که هرگز هیچ هم به حساب نیامدهاند. از کنارشان بهسادگی عبور شده و نگاههای غمگین و خواستههای آسانشان به حساب نیامده. چشمهایی که اگر درست نگاه شود، دوروبر زندگی را برداشتهاند. مثل بمب ترکیدهاند و ویرانی ترسناکی ایجاد کردهاند. شکافی خوفانگیز. نه در ناکجاآبادهای دور. کنارمان. در همسایگی. بازاری که در آن به خرید میرویم. صف میوهفروشی یا پشت شیشه رستورانها، وقتی در حال سفارش غذا هستیم. یا پشت چراغهای قرمز، چهارراههای پرترافیک؛ دستهای جوان و بچهسالی که با تشر ما حتی اجازه پاک کردن شیشه اتومبیل به آنها داده نمیشود. یا صورتهای چروکیدهای که با التماس تقاضای فروختن یک جعبه دستمال کاغذی، آدامس، گل یا هر چیز دیگری دارند. اینها همه شکلهای پراکندهشده گشرهایی هستند که رفتهرفته ما را میبلعند. ما که نه خالق گشرها بودهایم و نه در سرنوشت آنها دخیل، اما روزی نهچندان دور در تبعید آنان از داستان عادی زندگی همسرنوشت خواهیم بود.
چشمهایتان را ببندید، گوشهایتان را تیز کنید. صدای پای گشرهاست که نزدیک میشود. آژیرهای خطر را روشن کنید.