
هنر و تجربه – بهزاد وفاخواه: حلبچه. ۲۶ اسفندماه سال ۶۶٫ روزی که صدام اتباع کرد کشور خودش در شهر حلبچه را بمباران شیمیایی کرد و ۵۰۰۰ نفر از مردم این شهر کوچک که به تصرف ایران درآمده بود از بین رفتند.
سعید صادقی و احمد ناطقی اولین عکاسان و اصلا اولین آدمهایی هستند که به حلبچه رسیدند و عکسی که او گرفت، حالا به نماد فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه تبدیل شده و در این شهر مجسمهای هم با الهام از آن ساخته شده است. روایت سعید صادقی از آن روز به این ترتیب است: «[با اشاره به عکس] این همان لحظه واقعه است. شب قبل از این واقعه ما دو روز بود رسیده بودیم به منظقه حلبچه. حقیقت اینکه از قبلش نیروهای ما در هماهنگی با نیروهای کرد جلال طالبانی در منطقه ساکن بودند. من هیچوقت یکجا نمیماندم و دنبال ثبت کردن موضوع ذهنی خودم بودم. خسته شده بودم و [آن موضوع را] پیدا نمیکردم. گفتم برویم این شهر و مردمش را ببینیم که اصلا چه خبر است. ما توی سنگر بیرون از شهر بودیم مثل همه نیروها. سرد هم بود چون اسفندماه بود. احمد ناطقی هم گفت من هم هستم. آخرش شدیم پنج نفر و راه افتادیم و دیدیم مردم در خانهها هستند و در که میزدیم در را باز نمیکردند. یکی دو مورد پیش آمد ما را که دیدند فرار کردند. نیروهای ما با موتور و پیاده مثل ارتش غالب میآمدند در سطح شهر تردد میکردند. دو سه فریم هم از آن روز عکس دارم. ظهر شد و برای نماز و غذا ایستاده بودیم. احمد کاظمی که بعدها در سقوط هواپیما شهید شد، من را میشناخت و گفت ما در شاخ شمران هستیم که سمت شمال سد دربندیخان میشد. پرسید غذا خوردید؟ گفتم نه چهار پنج نفریم که غذا هم نخوردیم. پنج شش تا از این کسیه فریزرها پرت کرد سمت ما. یادم است قرمه سبزی هم بود. مشغول شدیم و گفتیم خدا رساند. مشغول غذا خوردن بودیم که آقای بهبودی گفت این صدام هم ولکن نیست. برگشتم دیدم هواپیما دارد یک چیزی میریزد.»
صادقی ادامه میدهد: «همان مسیری که نیم ساعت قبل آمده بودیم را برگشتیم. مسیر حدود هفت دقیقه طول میکشید. همین رسیدیم حلبچه با تعجب دیدم مردم بچه بغل یا تنها یا چمدان به دست یا دم در خانهها پهن زمین شده بودند. خرخر میکردند. ما را وحشت برداشت. نمیدانستم چه شده. باورم نمیشد شیمیایی باشد. فکر کنم آقای بهبودی یا ناطقی بود که داد زدند نزدیک نشوید. من همهاش کمک میکردم. بغل میکردیم اینها را روی ماشین بگذاریم. یک ماشینی از حیاط یک خانه برداشتم محکم زدم درِ کرکره مانند خانه را کندم. یک وانت بزرگ بود که در عکسها هم هست. وانت آوردم که اینها را روی هم بچینم. همینطور که میرفتیم و برمیگشتیم، دیدم آدمهایی که میآوریم یکی یکی تمام میکنند. با فریاد کمک میخواستیم که اصلا کسی نبود و ترددی نبود و شهر مرده بود. همان موقع چشمم افتاد به این مرد و جلوی در خانهاش روی زمین نشست. من اول شروع کردم از ناطقی که دوتا بچه را داشت جابجا میکرد عکس گرفتم. تا عکس را گرفتم متوجه شدم فوت کرده. فکر کنم دو نفس بعد از این عکس جفتشان تمام کردند. نوعی از شیمیایی بود که بیحال میکرد. بعضیها کف بالا میآوردند.»
بمباران شیمیایی ظهر بود موقع اذان، فکر کنم پنج یا شش بعدازظهر هلیکوپتر رسید. کلی از این آدمها زنده بودند. خودمان هم از حال رفتیم و دیگر نفهمیدیم. آقای کمال خرازی که بعدها شد وزیر امورخارجه و آن زمان رییس تبلیغات جنگ بود و آقای سیفالله صمدیان نگاتیوهای ما را گرفتند
صادقی اضافه میکند: «ما ماسک داشتیم اما راستش هیچکدام استفاده نکردیم. اصلا امکانش نبود. تا غروب آن روز فقط داشتیم آدم جابجا میکردیم. از توی اینها چندنفر زنده ماندند و من بعدها رفتم یکیشان را پیدا کردم که زن و بچهدار است. چون تعصب هم نسبت به نظام داشتیم فکر کردم عکسی بگیرم که سندیت داشته باشد. وقتی غروب شد و هوا داشت تاریک میشد هلیکوپتر تازه آمد. بمباران شیمیایی ظهر بود موقع اذان، فکر کنم پنج یا شش بعدازظهر هلیکوپتر رسید. کلی از این آدمها زنده بودند. خودمان هم از حال رفتیم و دیگر نفهمیدیم. آقای کمال خرازی که بعدها شد وزیر امورخارجه و آن زمان رییس تبلیغات جنگ بود و آقای سیفالله صمدیان نگاتیوهای ما را گرفتند و ما دیگر هیچوقت خود نگاتیو را ندیدیم.
این را هم اضافه کنم که سازمان ملل از طریق عکسهای ما بود که اولین بار صدام را محکوم کرد. سیاستمدارهای ما معمولا قدرت عکسهای جنگی ما را جدی نمیگرفتند. هرسال یک آلبومی چاپ میشد ، این قدرت عکاسی جنگ ما بود که توانست نسبت به صدام و جنایتش واکنش نشان بدهد. زبان عکاسی جنگ ما زبان ملت ایران شد که ذاتش در لمس زیبایی صلح است. حتی برای خود عراقیها ما زندگی میخواستیم.»
صحبت ما به کاوه گلستان هم میکشد. کسی که عکسهایش از انقلاب و جنگ در جهان دیده شدند. روایت سعید صادقی از سالها رقابت، رفاقت و ناهمفکری سیاسی او با کاوه گلستان خواندنی است: «یک رقابت عکاسی هم در آن زمان بین ما با روزنامه آیندگان یا مجله امید وجود داشت. من هرچیز یادگرفتم از جنس عکاسی کاوه گلستان بود. ایشان یک جمله داشت که خیلی روی من تاثیر گذاشت. میگفت عکاسی موفق است که بتواند مکث ایجاد کند. این نگاه ژورنالیستیاش برای من درس بود. یک جور دانشگاه بود. سعی میکردم آن جسارت را پیدا کنم. با وجود اینکه در دو جبهه سیاسی متفاوت بودیم و من به عکاسی بهمن جلالی بیشتر گرایش داشتم، اما کاوه گلستان روی نسل ما تاثیر زیادی گذاشت. رقابت داشتیم اما اکثریت جامعه روشنفکری او را قبول داشت. وقتی از من تعریف میکردند میگفتند آقا «کار تو زده روی دست کاوه گلستان!» عکسهایش من را از درون منقلب میکرد. هیچوقت گرفتار فرم نبود. من گلستان را بهترین عکاس معاصرمان میدانم.»
سازمان ملل از طریق عکسهای ما بود که اولین بار صدام را محکوم کرد. سیاستمدارهای ما معمولا قدرت عکسهای جنگی ما را جدی نمیگرفتند. هرسال یک آلبومی چاپ میشد ،این قدرت عکاسی جنگ ما بود که توانست نسبت به صدام و جنایتش واکنش نشان بدهد. زبان عکاسی جنگ ما زبان ملت ایران شد که ذاتش در لمس زیبایی صلح است. حتی برای خود عراقیها ما زندگی میخواستیم
صادقی اما بعدها رابطهای دوستانه با کاوه گلستان پیدا کرد: «از گلستان آموزش گرفتم بدون اینکه من را بشناسد. من که کتاب عکاسی نگاه نکرده بودم، عکسهای او را نگاه میکردم. بعدها خواستند با او برخورد کنند و من به هیچ شکل راضی نشدم آن نامه را امضا کنم. از گلستان این را هم یاد گرفتم که با عکس به کسی خیانت نکنم و با عکس سیلی بزنم . بعدا و از اواخر جنگ ارتباط ما قویتر شد. قبل از شهادت ایشان در عراق با هم تماس گرفتیم. آخرین بار قبل از حمله آمریکا به عراق در خانه هنرمندان دیدمش به من گفت بیا برویم عراق. گفتم خودم میخواهم بروم، از سمت بصره.. شاید به خاطر اینکه آنجا شیعهها بودند و از این فکرها داشتم. قبلا زمان جنگ کویت هم یک بار رفته بودم. کاوه میگفت عکاسی نگاه کن و سعی میکرد من را از ایدئولوژی سیاسی دور کند. گفت نه من سمت کردستان و شمال عراق میروم و تو هم بصره نرو کشته میشوی.» که البته عکس این اتفاق افتاد. در سیزدهم فروردین ۸۲ کاوه گلستان براثر برخورد با مین ضدنفر در کردستان عراق از دنیا رفت.»
یک بار دیگر به مرور عکسهای سعید صادقی از روی کتابهای چاپشدهاش برمیگردیم. با ورق زدن کتاب و نزدیک شدن به انتهای جنگ، عکسها رفتهرفته خونینتر میشوند و قابها پر از جنازهها. عکس بالا یکی از همان عکسهاست که البته در سالهای اول جنگ برداشته شده. «این روز ده اردیبهشت سال ۶۱ است. جمعه هم هست. عملیات بیتالمقدس. شب ساعت دوازده یا یک از پل دارخوین پیاده آمدیم تا جاده خرمشهر. اینجا یادم است صبح زود جمعه است. تاریخش را خوب یادم است چون حسن [باقری] با من صحبت کرد و گفت اینجا را تا آخر بچسبید. مسئول این محور از عملیات بود. هوا گرگ و میش بود و دیافراگم به من نمیداد. روی پانزده گذاشتم دیدم باز دیافراگم جواب نمیدهد. این جاده پر از این جسدها بود. این عکس را هرطور شده بود ۶٫۵ صبح روز جمعه ۱۰ اردیبهشت گرفتم.»
و یا این یکی عکس که یادگاری از یکی از سختترین و پرتلفاتترین درگیریهای جنگ است: «این را پیدا کردم. الان در آمل رییس بانک صادرات شده. این عکس در عملیات بدر است سال ۶۳٫ اینجا محوری است بین جاده العماره و دجله که نیروهای ما اینجا تلفات سنگینی دادند. چطور بگویم.. ما اینجا شکست سنگینی خوردیم. این عکس را روزهای اول عملیات گرفتم. خیلی از جسدها در منطقه باقی ماند. یکی از دوستان، من را کشید روی کولش و برد عقب. اگر نبود مرده بودم. شدت انفجار به حدی رسیده بود که بدنها جر میخورد و لباس تنت پاره میشد. زمین را تکه تکه میکرد این گلولههای توپخانه. من در کانالی بودم و از حالت عادی خارج شده بودم. همه لباسهایم پاره پاره بود. این کانال پر از آدم بود. مثل پنبه شخمشان زده بودند. من میفهمیدم اما قادر به عکسالعملی نبودم. با لگد و سیلی من را میزدند تا متوجه بشوم. یک موقع فقط چشم بازکردم دیدم در خیابان نادری اهواز و در آمبولانسم.»
تغییر در مهمات جنگی و به خصوص خمپارههای ارتش عراق دلیل اصلی این تفاوت در میزان تخریب و شدت آتش دشمن در عملیاتها بود. ارتش عراق از طریق فرانسه به تسلیحاتی مجهز شد که توان کشتار آن را به شدت زیاد کرد. این عکس از رزمندهای که در میدان جنگ چشمهایش را بسته به او نشان میدهم. تصور هم میکنم که خوابیده. شاید از شدت خستگی. اما سعید صادقی میگوید: «اینجا کربلای پنج است. راستش این از ترس کپ کرده. من اینجا داشتم میدویدم، یکهو چشمم افتاد بهش و همین یک فریم را هم گرفتم. خود من در سهراه مرگ شلمچه وقتی آن آتش وحشتناک اتفاق افتاد کپ کردم. دوربین دستم بود اما قادر نبودم شاتر را فشار بدهم. میدیدم اما مغزم کار نمیکرد. شاید بشود گفت میلیونها گلوله آنجا زمین ریخته شد. کل منطقه کویر شد. قبلا نخلستان بود اما زمین انباشته از باروت شد. من بعد از جنگ آنجا رفتهام که این حرف را میزنم.»
بعد از جنگ سعید صادقی با تلاش بسیار عکاس مشهور عراقیها عَبِد بطّاط را پیدا میکند. این دو با هم نمایشگاهی برگزار میکنند از عکسهایی که هرکدام از خرمشهر گرفتهاند. یکی خرمشهر را فتح کرده و یکی مقاومت میکرده. یکی خرمشهر را بازپس گرفته و آن یکی محمره را از دست داده. «آخرین هفتههای حکومت صدام ما رفتیم عراق. ما بصره بودیم و صدام در بغداد روی کار بود و آمریکاییها از سمت ام القصر داشتند وارد میشدند. بدون پاسپورت هم رفتیم. نیت ما پیدا کردن اسناد و آثار جنگ ایران و عراق بود. ذهن من بیشتر مشغول پیدا کردن عکس و فیلم از زاویه طرف عراقی بود. خیلی دنبال عکاس صدام گشتم، در خود بغداد بعد از سرنگونی رفتیم استخبارات. همه دنبال اشیاء قیمتی بودند ما دنبال این چیزها بودیم! یک بار هم حتی دستگیر شدیم! وقتی برگشتیم بصره که از آنجا وارد ایران شویم و بعد از یکی دوماه برگردیم، یکی آمد و گفت این عکاس را پیدا کردهایم و الان خانه خواهرش است.»
صادقی عبد بطاط را به این شکل معرفی میکند: «این آقای عبد بطاط کسی بود که در تسخیر خرمشهر در کنار احمد زیدان ژنرال عراقی بود که بچههای ما را قتل عام کردند. عبد بطاط تحصیلکرده دانشگاه بصره بود و رفتوآمد خانوادگی با احمد زیدان که بعدا سرلشگر شد داشته است. به نوعی عزیزکرده دستگاه بود. احمد زیدان الان در لندن زندگی میکند. آن موقع آقای احمد چلبی همهکاره عراق شده بود و عبد بطاط هم از نزدیکان چلبی بود. اولش خیلی از ما ترسید. بالاخره از ایران آمده بودیم اما وقتی هزاردلار گرفت، زیرورو شد. عکسها را درآورد و عکسهای غریبی داشت. عکسهایی بود از جابجا کردن اسرای ایرانی و ضرب و شتم آنها و جنازههای شهدای ما… حیف که عکسی همراهم نداشتم بهش نشان بدهم. با هم دوست شدیم و قرار شد بیاییم اینجا و همزمان با هم نمایشگاهی برگزار کنیم. نمایشگاه در دنیا سروصدا کرد که یک عکاس ایرانی و یک عکاس عراقی هردو از یک لوکیشن ثابت [یعنی خرمشهر] عکسهایی دارند و با هم نمایشگاه برگزار کردهاند. یک روز نمایشگاه برگزار شد و روز دوم کلا نمایشگاه جمع شد. »
از او میپرسم آیا عراق فیلم درباره جنگ ساخته؟ عکاسی در سمت آنها به چه شکل بوده؟ «عراق درباره جنگ فقط یک فیلم سینمایی به نام قادسیه دارد اما مستندهای زیادی ساخته. جنس عکاسیشان خیلی فرمایشی و چیدمانی بود. فضا را برای عکاس میچیدند. ولی جنس عکاسی ما مستند بود. فرق من با نیروی جنگی فقط این بود که او اسلحه دستش بود و من دوربین دستم بود. فقط همین. اما در آنجا همه نیروها و فرمانده در اختیار عکاس بودند. یک روز اعلام میکردند، عکاس میآید. من اینقدر کنار نیروها بودم که به تدریج حضور من را یادشان میرفت. با عکسهای ما گاهی تعبیرات عجیبی میشد. عکسها را میفرستادیم در تهران میگفتند این عکسها را چاپ نکنید این عکسها را از منافقین گرفته! چون مثلا شهید جهانآرا و دوستانش شلوار لی و پیراهن چینی میپوشیدند یا خانمهای پشت جبهه چادر نداشتند.»
به اعتقاد صادقی بعد از جنگ پژوهش درستی درباره عکاسی جنگ و عکاسان جنگ صورت نگرفت. «بعد از جنگ پژوهش و بررسی محققانه در مورد عکاس و عکاسی جنگ اتفاق نیفتاد. یک نوع از عکاسی که رفرنس میداد، این آثار جنگ را ثبت میکرد و عمدتا با آژانسهای خارجی کار میکرد. یک نوع دیگر از جنس تبلیغات حاکم بود و خیلی صادقانه فقط همان جنس کار را میفهمیدند. یک نوع دیگر نیمنگاهی به ورق تاریخ هم داشتند. حقیقت دفاع مردمی را درنظر داشتند چون شرایط هم شرایط عادی نبود. جنگ ایران و عراق طولانیترین جنگ قرن بیستم بود.»
من دو نوع عکاسی کردهام، یکی شیوه عکاسی تبلیغاتی و یک نوع شیوه لمس تاریخ جنگ. حقیقت جنگ با همه زشتیها و حماسههایش. درست است رزمنده ما در میدان جنگ جانش را فدا میکرد، اما این کار را برای رسیدن به صلح انجام میداد
سوالها از گذشته بود، اما سعید صادقی بیشتر از هرچیز دوست دارد از زمان حال صحبت کند. از نارضایتیهایش از روندی که زمانه پیش رفت: «منِ عکاس را بعد از جنگ بیناییام را گرفتند. نه به این دلیل که عکاس خوبی نبودم. عکاسیای که در دل جنگ هشت ساله شکل گرفت اصلا عکاسی ایران را دگرگون کرد. شکلش را عوض کرد. در عکاسی جنگ دنیا هم چیدن و بازسازی در عکسهای جنگی معمول بود، اما در جنس عکاسی ما زندگی را میبینید که دارد ویران میشود. چون عکاس در آن ویرانی و مرگ خودش هم دارد زندگی میکند. در صف مرگ است. موانعی ایجاد شد که نسلهای بعدی ما با عکاسی جنگ هشت ساله ارتباط ایجاد نکند. جنگی که خون بود تبدیل شد به جنگی که انگار مراسم عروسی بوده و حالا دوتا شلیک هم کردهاند. اتفاقا من دو نوع عکاسی کردهام، یکی شیوه عکاسی تبلیغاتی و یک نوع شیوه لمس تاریخ جنگ. حقیقت جنگ با همه زشتیها و حماسههایش درست است رزمنده ما در میدان جنگ جانش را فدا میکرد، اما این کار را برای رسیدن به صلح انجام میداد.»
صادقی میگوید: «شاهد وقایعی بودم که به سرعت در دل این کشور و این انقلاب شکل گرفت و جنگ هم یکی از مهمترین آنها بود. من هم در عینیت خونها و درد و رنج آن غرق شده بودم.»
و هنوز غمخوار آدمهایی است که روزی روزگاری تصویر آنها را زیر آتش و خون ثبت کرده بود: «آن آدمهایی که در سالهای دفاع مردمی جنگیدند و آن را به دفاع مقدس تبدیل کردند، انسانهای صادق و وفاداری نسبت به این سرزمین بودند. من در این جستجو بیشتر این نکته میخواستم نمایان بشود. همین آدمها امروز بیشتر از بقیه زیر فشار قدرت ، ثروت و فاصله طبقاتی از بین میروند.»