
یادداشت روزنامه شرق بر فیلم «آلماگل»
عاشقانهای در ستایش هنر
هنروتجربه: فیلم «آلماگل» به کارگردانی فرشاد فرشتهحکمت پس از ۱۲ سال در گروه سینمایی هنروتجربه به اکران درآمده است. روزنامه شرق به همین بهانه درباره این فیلم یادداشتی را به قلم ونداد الوندیپور منتشر کرده است.
«فیلم «آلماگل» (ساخته فرشاد فرشتهحکمت) که ١٢ سال به دلیل برخوردهای سلیقهای ممیزان، در محاق توقیف مانده بود و چندهفتهای است که با حذف سکانسهایی، سرانجام در گروه سینمایی «هنر و تجربه» اکران شده، فیلم مورد پسند تماشاگر عام نیست و آنهایی را که در سینما صرفا به دنبال هیجان و داستانهای پرپیچوخم و قهرمان هستند، راضی نمیکند. اما برای مخاطب جدی، میتواند فیلم قابل اعتنایی باشد؛ عاشقانهای شاعرانه با قصهای مینیمال درباره فراق یار و ویرانی خانه و درباره «هنر» که گویی تنها التیامبخش زخمهای روح عاشق است و هم یار را در آن میتوان بازیافت و هم خانه را… .
فیلم درباره ماجرایی است که در پی سیل سال ١٣٧٢ در جزیره آشوراده، در ترکمنصحرا (استان گلستان رخ میدهد. آلماگل، همسر نقاش جوانی به نام تایماز، پس از باردارشدن تصمیم میگیرد ایتالیا را ترک کند و به زادگاهش آشوراده برگردد. تایماز قرار است چند روز بعد به او ملحق شود، اما آلماگل گرفتار سیل میشود و مرد که از مفقودشدن همسرش مطلع شده، مأیوسانه در جستوجوی او به ایران میآید و به منطقه میرود.
در سکانس آغازین، تایماز موضوع فراق عشقش را به صورت شبهنریشنی خطاب به آلماگل بازگو میکند. از همان ثانیههای ابتدایی و از روی آنچه او میگوید، میفهمیم نمیتواند مرگ معشوقه را باور کند. در سکانس اول، درحالیکه نقاشی میکشد و دوربین روی بوم ثابت است از اژدهایی میگوید که هر شب به سراغش میآید و از آلماگل برای نجات از شر این اژدها کمک میخواهد؛ اژدهای غم و تنهایی.
تابلو با خطوط سیاهی که شبیه همان اژدهاست شروع میشود ولی مرد نمیخواهد تسلیم سیاهی شود؛ سیاهی اندوه و ترس و مرگ… و آنوقت است که رنگها وارد میشوند و روی اژدهای سیاه را میگیرند؛ سرخ و زرد و آبی که بهترتیب نماد عشق و شادی و بهشتاند؛ نشانههایی از آلماگل و فرزندی که در شکم دارد؛ از زندگی و از دوستداشتن؛ از خانواده. سکانس آغازین، کل را به شکلی نمادین بازگو میکند: عاشقی که نمیخواهد مرگ معشوقه را باور کند و نمیخواهد اسیر تنهایی شود، اما مگر چاره دیگری هست؟
تایماز بیآنکه بداند کجا باید برود و از کجا سراغ همسر گمشدهاش را بگیرد، سرگردان در جادهای جنگلی میراند. زمستان است و درختان خشک و بیبرگاند و برفهای گِلشده، جاده و حاشیهاش را پوشاندهاند؛ فضایی سرد که آینهای است از آنچه در دلوجان مرد میگذرد. او در واقعیت و خیال، آلماگل را میجوید؛ آلماگلی که در صحنهای، «سیب» را گاز میزند؛ میوه ممنوعهای که خوردنش آدم را از بهشت راند و در برخی اساطیر، نمادی از عشق است در اینجا هم، نشانی از واردشدن آلماگل به قلب تایماز و از عشقی که در دل هر دوی آنها ریشه دوانده بود و سیب در داستان حضوری مکرر و مؤکد دارد (خودِ اسم آلماگل یعنی «گل سیب»).
در جاده، تایماز برای یافتن آلماگل به آغوش خیال پناه میبرد و از این پس، تخیل است که بر بستری از تصاویر زیبای طبیعی از ترکمنصحرا و آشوراده و فرهنگ و سنتهای قوم ترکمن نظیر اقتدا به «پیر» طایفه، اتکا به اسب، پوشیدن جامگان محلی، اجرای موسیقی و رقصهای ترکمنی، مرکبی میشود برای تایماز برای آغازِ سفری که شاید مقصدش دیدار دوباره آلماگل باشد؛ سفری اودیسهوار در جادههای خیالِ آمیخته با امید؛ و تخیل اولین خشت و جوهر «هنر» است و تایمازِ هنرمند، سرانجام آلماگل و فرزندش و خاک سیلابزده و همدیاران ازدسترفتهاش در سیل را در هنر بازمییابد؛ در تابلوهای مدرنی که از آلماگل میکشد و در سنتها و موسیقی و رقص بومی سرزمینش. اینجاست که هنر و عشق سایهبهسایه میشوند و هنر، مرهمی میشود بر دل ریش عاشق سوگوار؛ وسیلهای برای زنده نگهداشتن عشق آلماگل و تنها چارهای که برای ابراز احساسات و عواطفش و نوعی بازیافتن معشوقهاش دارد.
البته تایماز یکسره دل در سنتهای بومی سرزمینش ندارد و آن سنتی را که با روح و احساسش همخوانی ندارد و نیک نمیداندش، رد میکند (در اعصار کهن، در بسیاری از جوامع، انسانها را برای راضیکردن خدایان و درواقع باجدادن به آنها به منظور برآوردهشدن خواستههایشان، قربانی میکردند). تایماز هنرمند است و اهل جانبخشیدن، نه جانستاندن… .
در اینجا بد نیست اشارهای کنم به فیلمبرداری هنرمندانه فیلم (به وسیله مسعود امامی) و قابهایی که هر کدام عکسی زیبا و دلنشین است و یادآور کارهای جادویی سرگئی پاراجانف. انتقاد وارد به فیلم اما زبان آن است (ترکمنی) که برای اکثر تماشاگران قابل درک نیست و بهتر بود فیلم یا از ابتدا به فارسی گرفته، یا دوبله میشد. پایان فیلم برخلاف آغازش، یأسآلود نیست. تایماز در خیال، به همراه آلماگل و نوزادش، سوار بر قایق به شش نفر از همشهریانش که دور ایستادهاند، پیوسته و به رقص ترکمنی میپردازد؛ سنتی که در فرهنگ ترکمن، در مناسبتهای مهم نظیر جشن عروسی و سوگواری اجرا میشود و مبین تداوم حیات در پسِ از مرگ و زایندگی بیپایان هستی است. رقص، هفتنفره است و هفت عددی است مقدس و نمادی از کاملشدن و خلقکردن و رسیدن به درکی جدید (در اینجا، از عشق).
بهار از راه رسیده؛ زندگی جریان دارد و عشق به راهش ادامه میدهد؛ حتی در غیبت معشوقه…»