
میلوش فورمن و هفت قاعده طلایی برای فیلمسازی
فیلمنامه ملالآور را با غیرممکنترین زوایا هم نمیتوان نجات داد / یاد بگیرید فیلمتان را با هر هزینهای بسازید!
هنر و تجربه، رضا حسینی: پنج روز از مرگ میلوش فورمن میگذرد و سایت «هنر و تجربه» هم مانند سایر منابع خبری و نشریهها، تا امروز مطالب مختلفی را درباره این فیلمساز بزرگ با علاقهمندان به اشتراک گذاشته است. اما همان طور که میدانید حرف زدن و نوشتن و تحلیل آثار چنین فیلمسازانی هیچ پایانی ندارد. ما هم خودمان را از این قاعده مستثنا ندانستهایم و با توجه به هدف و رویکرد «هنر و تجربه»ایمان، این بار حرفهایی را از دل صحبتهای میلوش فورمن استخراج کردهایم که میتوانند برای فیلمسازان جوان و غیرجوان، نکتههای ارزشمندی را در خصوص فیلمسازی در بر داشته باشند. بنابراین، هفت قانون طلایی فورمن برای فیلمسازی را مرور میکنیم:
۱- به من ۱۰۰ هزار دلار بدهید تا فیلمم را بسازم. به من ۱۰ میلیون دلار بدهید تا فیلمم را با این هزینه بسازم. اگر به من ۱۰۰ میلیون دلار هم بدهید، آن را برای ساخت فیلمم هزینه خواهم کرد.
۲- همه چیز از فیلمنامه شروع میشود. اگر اتفاقی که روی میدهد جالب باشد، مهم نیست که شما آن را از چه زاویهای فیلمبرداری میکنید و تماشاگران، همچنان با علاقه آن را خواهند دید. اما اگر داستان و فیلمنامهای ملالآور بنویسید، حتی اگر آن را از عجیبترین و غیرممکنترین زاویهها بگیرید، باز هم خستهکننده خواهد بود.
۳- بعضی صحنهها باید دقیقا همان طوری اجرا شوند که در فیلمنامه آمده است چون در غیر این صورت ضرباهنگ دچار مشکل میشود. اما صحنههایی هم هستند که به بداههپردازی راه میدهند و در این مورد من به بداههپردازی فرصت میدهم. اما فراموش نکنید که همیشه باید کاملا به فیلمنامه وفادار بمانید چون ۹۰ درصد از بداههپردازیها معمولا خیلی ملالآور و غیرقابل استفاده از کار درمیآیند. اما با ۱۰ درصد باقیمانده یا کمتر، حتی اگر یک درصد بداههپردازی داشته باشید، میتوانید به لحظههای تکرارنشدنی جواهرنشانی در فیلم برسید که ارزش بداههپردازی را دارند. اگر هم بداههپردازیهای شما جواب نداد، همیشه باید فیلمنامه قرص و محکمی داشته باشید که به آن رجوع کنید.
۴- وقتی از من خواسته شد «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (۱۹۷۵) را کارگردانی کنم، دوستانم به من هشدار دادند و گفتند: «حتی فکرش را هم نکن!» دلیل آنها این بود که داستان خیلی آمریکایی است و من مهاجری بودم که تازه پا به خاک این کشور گذاشته است. پس به زعم آنها نمیتوانستم حق مطلب را ادا کنم. وقتی هم که توضیح دادم چرا این فیلم را خواهم ساخت، شگفتزده و غافلگیر شدند. این فیلم برای من فقط در ادبیات خلاصه نمیشد و در اصل حکم زندگی واقعی را داشت؛ زندگیای که از زمان تولدم در سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۶۸ در چکسلواکی زیسته بودم. حزب کمونیست جای خودش را به پرستار راچد داد که به من میگفت چه کاری را میتوانم انجام بدهم و چه کارهایی را نه، چه حرفهایی را اجازه دارم بزنم و چه چیزهایی را نه، کجا باید بروم و کجا حق ندارم، و حتی اینکه چه کسی میتوانستم باشم یا نباشم!
۵- باورم این است که سر صحنه باید به من کارگردان خوش بگذرد. در واقع همه عوامل باید خوش باشند، از بازیگران و فیلمبردار گرفته تا هر فرد دیگری، باید این را احساس کنند که انگار دورهمی یک فیلم خانگی را میگیریم؛ این تنها راهی است که فیلم از زیر فشار خارج میشود و نوع خاصی از سرحالی و سرخوشی در آن جریان پیدا میکند. اگر همه کسانی که درگیر تولیدند، جدیت و فشارهای تولید را حس کنند، آن وقت محصول پایانی هم تحت تأثیر قرار میگیرد و شور زندگی از فیلم جدا میشود.
۶- تئاتر و سینما با هم فرق دارند چون میدانید که وقتی پرده بالا میرود، هیچ چیزی واقعی نیست و همه چیز استیلیزه است. درخت، یک درخت واقعی نیست. کلام هم استیلیزه است که باید باشد چون شما ابزار تدوین را در اختیار ندارید. شما باید دیالوگ بنویسید تا بتوانید با تماشاگر ارتباط برقرار کنید و آنها از همه چیز سردرآورند… اما سینما و فیلم خیلی متفاوت است چون شما میبینید که همه چیز واقعی است. درختان واقعیاند و همین طور ساختمانها و آسمان، پس بهتر است آدمها هم واقعی باشند و نه مانند روی صحنه تئاتر، استیلیزه.
۷- کارگردان از هر کاری در فیلمسازی قدری بلد است؛ او تا حدی نویسنده است، قدری بازیگری میداند، کمی تدوین بلد است و چیزهایی هم از طراحی لباس میداند. کارگردان خوب، کارگردانی است که برای این حرفهها کسانی را انتخاب کند که از خودش بهترند… کارگردانی، حرفه غریبی است… که فقط از نظر بصری کاملاً به شما تعلق دارد.
- آیامدیبی و گفتوگوهای مختلف با کارگردان