هنروتجربه- احمد طالبینژاد:بارها به این فکر کردهام که اگر آن بعدازظهر یکی از روزهای مهر ۱۳۵۲ وقتی از پلههای دفتر سینمای آزاد اصفهان واقع در چهارباغ بالا بالا رفتم تا فقط سروگوشی آب بدهم و در واقع وقت بگذرانم تا استاد تاج اصفهانی که در کلاس آوازش شاگردی میکردم از راه برسد، شخص دیگری غیر از آن جوان تنومند با سر تراشیده (دوران سربازی را طی میکرد ) پشت میز دفتر سینمای آزاد نشسته بود و برخورد دیگری با من میکرد، دچار عشق جنونآمیز به سینما نمیشدم و احتمالا در زمینه موسیقی لک و لکی میکردم. اما آن جوان تنومند (نام دیگر خپل) با چنان روی گشاده با من داشجوی ترم اول دانشگاه اصفهان برخورد کرد که از همان لحظه نطفه دوستی چهل و اندی سالهمان بسته شد.
زاون درست مثل معاون کلانتر سریال کارتونی در پشت چهره ظاهرا خشنش «قلبی از طلا» داشت. و چه نام مناسبی برای فیلم مستندش برگزیده است این خانم زهرا نیازی. «چشمه اون» مستندی غیرمتعارف درباره زاون قوکاسیان که همچون چشمه میجوشید و روح و روانهای تشنه دور و برش را سیراب میکرد. من ندیدهام آدمی را که این همه نزد خاص و عام همشهری و غیرهمشهری محبوب باشد. زاون بی آن که بازیگر باشد، به قول امروزیها یک «سلبریتی» بود. حتی مخالفانش که در بین بروبچههای اصفهان کم هم نبودند، نمیتوانستند منکر کاریزمای او شوند. در واقع او مرضیالطرفین بود.
حالا و پس از مرگ دردناکش که همچنان غصهاش بر دل ما مانده و سال به سال جای خالیاش را بیشتر احساس میکنم، این فیلمساز جوان که از شاگردان زاون در دانشگاه غیرانتفاعی سوره با نگاهی متفاوت درباره زایندگی زاون مستندی ساخته که در واقع حدیث نفس نسلی است که زیر سایه زاون و سینما چندی زیستند و اینک جز معدودی از آنها اغلب احساس بیپناهی میکنند. راوی ویژگیهای زاون در این مستند تعدادی از همین دانشجویان هستند. اندوهی که در لحن و کلام آنها تتق میزند، بسیار غمبار است.. وقتی من شصت و اندی ساله که اوج جوانیام با زاون زلف گره زدهام اینگونه خود را در اصفهان تنها و غریبه احساس میکنم؛ این بچهها که واقعا حق دارند و زهرا نیازی این نکته را خوب دریافته است.
نماهای متعدی از رودخانه خشک زایندهرود که دیگر باید اسمش را وامانده رود بگذاریم،در جای جای فیلم، بیانگر فقدان آن چشمه جوشانی است که نامش زاون بود. عنوانبندی فیلم روی پرده و در یک قاب هشت میلیمتری شکل گرفته تا یادآور این نکته باشد که زاون از دل سینمای آماتوری آن روزگار سر برآورد و سالها مدیریت دفتر سینمای آزاد مرکز اصفهان را بر عهده داشت. این ترفند البته برای ما کاملا قابل درک است اما نمیدانم نسل جدید که با ویدئو و تکنیک دیجیتال وارد عرصه سینما شده هم آیا به همین آسانی متوجه این اشاره ظریف خواهد شد؟ یا تصویری از گورستانی در شمال کالیفرنیا که سایه مردی را نشان میدهد در حال گردش میان سنگ قبرها که این سایه یادآور پیکر تنومند زاون است؛به مثابه گام زدن زاون در میان مردگان. یا وقتی که در صحنهای از فیلم زاون را میبینیم با دلمشغولیهایش که جز سینما و کتاب و مجله چیزی نبود سرگرم است، صدای خسته و جاودانه ناهید دایی جواد خواننده فقید اصفهانی را میشنویم که ترانه «غروب کوهستان» را میخواند. ترانهای که درنیمه دوم دهه ۱۳۴۰ وقتی برای نخستینبار از رادیو پخش شد چنان غوغایی به پا کرد که این خواننده جوان را یک شبه به شهرتی غیرقابل تصور رساند و صدایش از زادگاهش فراتر رفت و به گوش فلک رسید. برای من استفاده از این ترانه حتی اگر با قصد و نیت دیگری صورت گرفته باشد، اشارهایست به شهرت عمومی و سراسری زاون. مردی که برخلاف اغلب شهرستانیها از جمله نگارنده، زادگاهش را رها نکرد و فریب زرق و برق پایتخت را نخورد، بلکه شهرخودش را تبدیل به هالیوود کرد هم برای خود و هم برای دیگران.
این همه فعالیت سینمایی که در زمان زاون در اصفهان جریان داشت، چه شد؟ چرا شاگردانش اغلب به بن بست ذهنی رسیدهاند . همچون یکی از آنها که در فیلم میبینم، دست به خودکشی زده؟ وقتی فیلمساز در حالی خواندن متنی رویاگونه دوربینش را روی ترکهای هولناک بستر زاینده رود به حرکت در میآورد تا از خشکیدن این چشمه جوشان بگوید، غم عالم بر دل آدم مینشیند. منی که عاشق زایندهرود بودهام، طی دو دهه گذشته که این بلا بر سرش آمده، هرگاه از روی پلهای آن برای رسیده به خانه فامیل در آن سوی رود عبور میکنم، چشمانم را میبندم تا خاطره خوش روزهایی که گاه سطح آب تا آستانه سقف پل آدز بالا میآمد از یادم نرود. از وقتی زاون رفته، دیگر حتی دل و دماغ اصفهان رفتن هم ندارم. چون احساس میکنم این شهر دو عنصر اساسی را از دست داده است زاون و زایندهرود. بیجهت نیست که فیلمساز جوان در انتهای فیلمش شعرگونه و دکلمهای از بزرگمرد عرصه سینما و تئاتر ایران یعنی بهرام بیضایی سفر کرده را روی تصاویر انتزاعیاش گذاشته که مملو از تکرار حرف «ز» است یعنی حرف نخست دو اسم در هم تنیده زاون و زایندهرود که اینک در ذهن من یکی شدهاند.
منبع:روزنامه سازندگی