ماهنامه هنروتجربه- عباس اقلامی:ابوالفضل صفاری در سومین فیلم خود، «یک کامیون غروب»، باز به جایی شبیه لوکیشن «انتهای زمین»، فیلم نخست خود، رفته است. داستان فیلم در یک کمپ تفریحی روایت میشود که برای توریستهایی که میخواهند لحظات غروب را تماشا کنند، ساخته شده، اما در اصل انگار جای آنهایی است که در متن جامعه جایی ندارند و به این انتها پرتاب شده اند. جایی دور و خالی از مظاهر شهری که حس توأم بیمکانی و بیزمانی دارد.
جمع به ظاهر ناهمگونی، به بهانه تماشای زمان غروب خورشید، دور هم در یک کمپ تفریحی در نقطهای چسبیده به مرز که خانوادهای کوچک آن را میگرداند، جمع شدهاند، اما خودشان اسیر هیچ قید زمانی نیستند و بین شب و روز فرق چندانی قائل نمیشوند. زندگی در کمپ اغلب بیوقفه جریان دارد و رفت وآمد شبانه روزی آدمها در محوطه و اجرای موسیقی از سوی گروه نوازندگان یک زندگی کولیوش از ساکنان کمپ پیش چشم میگذارد. آدمهای بیقصه و همزمان پر از قصهای که قصه اغلب آنها ناتمام میماند. شخصیتهایی که نه کسی دنبال کشف آنهاست و نه حتی سجاد افشاریان در مقام فیلمنامهنویس «یک کامیون غروب» تلاشی (البته به نظر میرسد از روی عمد) برای کشف و رونمایی کامل از آنها انجام داده است؛ از شخصیتهای آرش (پسر) و فرهاد (پدر) تا گروه موسیقی خیابانی و حتی جمع پیران سرخوشی که به این بیمکان خارج شده از زمان آمدهاند تا از قید محافظهکاری شهرنشینی رها باشند.
در روایت صفاری و افشاریان از غروب، کاشفان غروب باید مبهم و زیر سایه قصه شخصیت سایه که در ذهن و دلش میل مبهمیبه فرار دارد، باقی بمانند؛ تنها قصهای که در فیلم روایت به نسبت کاملی دارد و از مینیمالگویی و ناتمام بودن سایر قصهها خودش را جدا میکند. سایه دختری است که در همان ابتدا در فیلم با اقدام به فرار به آن سوی مرز معرفی میشود. با انگیزه و میلی مبهم و سوالبرانگیز که در ادامه مشخص میشود، ماجرای او قصهای میتواند باشد به رنگ خون. این ابهام و روایت در پرده سایه، وجه اشتراکی است که از او مشابه سایرین در کمپ آدم عجیبی میسازد در انگیزههای مختلف ِتمایل نهفتهای که به فاصله گرفتن از شهر و مردمش دارند.
فیلم ابوالفضل صفاری روی ستونی از اجرای قطعات موسیقی بنا شده که اغلب هم به ظاهر بداهه و سر صحنه از سوی گروه موسیقی خیابانی اجرا میشود و پیش برنده قصه کلی فیلم است تا موسیقی قصههای ناتمام شخصیتها را تمام کند و همزمان نقطه وصلی شود برای خرده روایتهای آنها در فیلم به همدیگر.
«یک کامیون غروب» داستان آدمهایی است خارج از قاب جامعه،که در اتاقک بیروزن یک کامیون ساز میزنند، میخوانند، حرف و گاه فریاد میزنند تا برسند به آن لامکان ِلب مرز که خالی از هرتنابندهای تا چشم کار میکند، غروب است و وهم پایان؛ پایانی برای آدمها که میتواند مانند پایان کمپ باشد یا پایان سایه. کمپی بیدیوار، بیسایه.