ماهنامه هنروتجربه- شادی حاجی مشهدی:بیابان، تنهایی و آرامش، سه ضلع از مثلثی است که ابوالفضل صفاری در سومین تجربه بلند سینمایی خود ترسیم میکند تا دیگربار ما را به گوشههای ظریفی از درماندگی و خستگی روح انسان دلالت دهد. شلختگی بصری فیلم اگر شعورمند هم نباشد، باز هم، فرم و فضای همگون و قابل باوری را شکل میدهد.
«یک کامیون غروب» با نام قبلی «بیسایه»، که از جشنواره بینالمللی زردآلوی طلایی ارمنستان نیز جایزه بهترین فیلمنامه را برای صفاری و سجاد افشاریان به دنبال داشت، قصهای دارد پرسوال، که بر بستر وقایع دنبالهدار و پیوسته روایت میشود؛ تجربهای بیادعا، که در آن موسیقی شانه به شانه تصویر قرار میگیرد و جهان آدمهایی را میسازد که دست از شهرنشینی شستهاند تا به انتهای دالان رنگین غروب بخزند.
همچون فیلم اول صفاری («انتهای زمین»)، فضیلت دستیابی به آرامش در خلوت و کسب مهارت شاد زیستن در کنار مردمان، جوهره اصلی این اثر است. طوری که شهرنشینان خسته و بیاعصاب، برای دوری از هیاهو و رسیدن به آرامش به کمپی دورافتاده در میانه بیابان و نزدیک خط مرزی پناه بردهاند تا شاهد غروب زیبای خورشید باشند و غذاهای ارگانیک خوشمزه بخورند. مامان میهن، آشپز ماهرِ کمپ است، که به کمک همسر و نوهشان آرش و تنها پسرشان فرهاد، امورات مسافران را سامان میبخشند. صفاری همچون دو فیلم پیشین خود، شناسنامه روشنی از شخصیتهایش پیش روی مخاطب نمیگذارد و بیننده را اندک اندک با روحیات و کنشمندی کاراکترهایش آشنا میکند. این روند کشف و شهود، اگرچه برای درک منطق روایی و ایجاد تعلیق در قصه، لازم به نظر میرسد، اما توان کافی را برای نزدیکی به جهان شخصیتها ندارد. بهویژه در نیمه دوم فیلم که سروکله همسر سابق سایه (پژمان بازغی) پیدا میشود. به همین دلیل است که پرسشهای اصلی قصه، بیجواب و آدمها کماکان درمانده و گیج باقی میمانند. اگر لایه بیرونی داستانکهای فیلم را کنار بزنیم، با یک روند دایرهوار از زندگی روبهرو هستیم؛ اندوه و شادی، نزاع و صلح، خلوت و معاشرت، تولد و مرگ، همه و همه پیرنگهای کوتاه و کمرمقی هستند که لابهلای روزمرگیهای آدمهای فیلم گم شدهاند. فراسوی این هیاهو، جانمایه اصلی قصه اما با حضور سایه شکل میگیرد. سایه، دخترک دلشکسته و ناامید، به قصد فرار از مرز، به بهانه تماشای غروب با فرهاد و آرش همراه میشود، اما رفتهرفته رازی که او در جانش حمل میکند، بار بزرگی میشود از حزن و تنهایی، که حتی بر دوش اطرافیان و در پشت همان کامیون هم سنگینی میکند.
صفاری با زیرکی، عریانی قصه را در یک لوپ ریتمیک و با پوششی از حادثه- سکون میپوشاند. او به کمک صدا و اجرای صحنهای نوازندگان، موسیقی را به اصلیترین عامل برای حفظ ریتم بدل میسازد. او در تدوین هم میزانسنهای ایستا را با لحظات خلاقانهای که دوربین روی دست است، کلاژ میکند.
پس از فراز و فرودهایی بیحاصل، این خانواده فرهاد است که هنوز هم چهار نفره، در کنار پیرمردان تارِکِ دنیا و جوانان نوازنده در سکوت و سکون غروب تهنشین شدهاند. جماعتی همآواز که به سببِ همنشینی کولیوارشان به هم پیوند خوردهاند. خواننده اصلی و گروهش، جمع نوازندگان وفادار کشتی تایتانیک را به خاطرمان میآورند که حالا هم تا آخرین لحظه غرق شدن کشتی- حتی پس از فرار سایه و فروش کاروانسرا- بر عرشه لرزان آن ایستاده و برای همراهی با کمپنشینان حیران و آواره، پیوسته برایشان مینوازند.