
هنروتجربه: «بچهای با جوراب قرمز» به کارگردانی خداداد جلالی از ۱۸ دی در سینماهای گروه هنروتجربه اکران شد. قصه این فیلم روایتی است از مشکلات مهاجران افغانستانی.ماهنامه هنروتجربه به این بهانه با این کارگردان گفتوگو کردهاست.زهرا مشتاق در مقدمه این گفتوگو مینویسد:«ایران بیشترین تعداد مهاجران افغانستانی را در خود جای داده است؛ اتباعی که اغلب در مشاغل سخت و کارگری روزگار میگذرانند و طبیعی است که این جامعه نیز با انبوهی از مشکلات مخصوص به خود روبهرو است. و اکنون این حضور تنیدهشده در کشور میزبان، جاهایی در شعر و داستان و فیلم سر بر می آورد. «بچه ای با جوراب قرمز» نمونهای از این انعکاس است…» شما را به خواندن بخشهایی از این گفتوگو دعوت میکنیم.
این چهارمین فیلمی است که در هفته گذشته درباره افغانستانیها دیدم. به نظر میرسد این مهمانان چند ساله که دیگر بخشی تنیدهشده در جامعه میزبان شدهاند، در میان فیلم و شعر و ادبیات نیز خود را بروز میدهند. نمونهاش همین فیلمهایی است که درباره مشکلات یا ساختار جامعه اتباع افغان است.
حقیقتش را بخواهید، فکر میکنم ما به اندازه کفشهایی که عوض کردهایم، سرزمینهایمان را هم عوض کردهایم. فرقی نمیکند. افغانی، ایرانی یا عراقی ندارد. به نظر من، حوزه خاورمیانه، حوزه بسیار ناامنی برای زندگی است. مردمان این سرزمینها برای یک ذره بهتر زندگی کردن، برای کمی آرامش داشتن، برای یک ذره مهربانتر بودن خودشان در جامعه، سعی کردهاند مهاجرت کنند.
یک دورهای مردم افغانستان به ایران مهاجرت کردند و ما همسایهشان بودیم و تا آنجا هم که یادم میآید، حقیقتش خیلی هم همسایه خوبی نبودیم. ولی گاهی هم البته یک کمی همسایه خوبی بودیم. همیشه همه چیز خاکستری است. پس وقتی «بچهای با جوراب قرمز» را مینویسم، نباید بگذارم حواشی این فیلم، یعنی حضور این زن در ایران یا حضور شوهرش یا حضور آن مردی که ایرانی است و این زن را سوار میکند و میخواهد او را ببرد توی جنگل و بلایی سرش بیاورد، حواس مرا پرت کند. نباید این حواشی تمرکز من را از روی مادر بودن این زن برمیداشت. من حدود ۳۰ سال است در مورد حوزههای مختلف گروههای انسانی تحقیق کردهام. تحقیقاتی که در دانشگاه به آدم یاد نمیدهند. مثلا یکی از تحقیقات من این بود که هیچ انسانی برای اعتلای خودش به دنیا نمیآید. اصلا انسانها برای خودشان به دنیا نمیآیند. انسانها برای اعتلای دیگران به دنیا میآیند. دیگرانی که یا پیدا میکنند، یا پیدا میشوند. مثلا یکی دیگر از تحقیقاتم این بوده که تو باید زن باشی که بفهمی دلدادگی یعنی چه. مثلا عاشقی و دلدادگی مطلقا مربوط به زنهاست و هیچ ربطی به آقایان ندارد. اگر میگویند حدیث نفس، منظورشان آن لحظهای است که احساسشان نسبت به یک زن رقم خورده است. چون دلدادگی و عاشقی در طول زمان مشخص میشود. تو فقط باید مادر باشی تا بفهمی دلدادگی یعنی چه. اصلا امکان ندارد، تا مادر نشوی، نمیفهمی عاشقی یعنی چه و هر کس هم در مورد عاشقی هر چه میگوید، باید مادر بشود و بعد حرفش را بزند. یا مثلا از یک منبعی متوجه شدم که هیچ انسانی در روی کره زمین به دنیا نیامده که اجازه و قدرت رویاپردازی داشته باشد، بلکه رویاها انسانها را انتخاب میکنند. چون میدانند آن بدن میتواند برآوردهشان کند. برای همین رویاها منحصربهفرد هستند. مثل اثر انگشت میمانند. هیچ انسانی با انسان دیگری رویای مشترکی ندارد. از اینجاست که دو تا عاشق، در اوج عاشقی، رنگ پردههای اتاقشان با هم فرق میکند. برای همین بعدها دوست داشتم ببینم آن منبعی که در کائنات این تصاویر را برای تکتک مردمان زمین میفرستد، کیست و آن قدرت چیست؟ و این تصاویری که برای ما فرستاده میشود، تنها دارایی انسانها روی زمین است. یعنی حقیقت وجودی تو را دارد به تو میگوید. اما ما همیشه اسم این را میگذاریم رویا و میگوییم اینها خیالات است. بافتن است. نه، همه دارایی انسانها رویاهایش است. انسانها باید فقط به رویاهایشان فکر کنند و به آنها پایبند و وفادار باشند. شاید مهمترین چیزی که این روزها بتوانم بگویم، این است که در لحظه مرگتان با شخصی مواجه میشوید که میتوانستید بشوید. آنگاه معنای واقعی جهنم را درخواهید یافت. به شما نشان میدهند که قرار بود این شخص بشوید. ولی این شدهاید. چرا؟ یعنی حقیقت تو را به تو نشان میدهند. آن لحظه میگویید وای خدایا! چرا؟ من که مثلا بیبی دل هستم، چرا سرباز گشنیز را بازی کردم؟ چرا این بازی اشتباه را رفتم؟ ما اصولا اشتباه بازی میکنیم. انسانها محصول اشتباهات و انتخابهایشان هستند.
فکر میکنم وقتی در مورد «بچه ای با جوراب قرمز» صحبت میکنیم، اصولا باید فقط در مورد بهارناز صحبت کنیم. یک دختر افغان که بچهاش به دنیا میآید و ما تمام تلاشمان را کردیم که از مادر بودن این زن کنار نرویم. یعنی چیزی حواس ما را از روی اصل ماجرای این آدم پرت نکند و همه در اختیار این آدم قرار بگیرند. طبیعت، کائنات، آن اسب، آن خانم، آن آقا، آن معلم، همه اینها؛ برای اینکه قرار است آن نوزاد دختر روزی رسالت بزرگی داشته باشد
من فکر میکنم وقتی در مورد «بچه ای با جوراب قرمز» صحبت میکنیم، اصولا باید فقط در مورد بهارناز صحبت کنیم. یک دختر افغان که بچهاش به دنیا میآید و ما تمام تلاشمان را کردیم که از مادر بودن این زن کنار نرویم. یعنی چیزی حواس ما را از روی اصل ماجرای این آدم پرت نکند و همه در اختیار این آدم قرار بگیرند. طبیعت، کائنات، آن اسب، آن خانم، آن آقا، آن معلم، همه اینها؛ برای اینکه قرار است آن نوزاد دختر روزی رسالت بزرگی داشته باشد. چون فکر میکند او بهترین بچه دنیاست. همیشه مادرم میگفت تو شاید بهترین بچه دنیا نباشی، شاید من هم برای تو بهترین مادر دنیا نباشم، ولی تو تا ابد برای من بهترین بچه دنیا هستی. و من یاد گرفتم و فهمیدم که او میخواهد بچهاش را نجات دهد. من به بهارناز فکر کردم و گفتم او هم قرار است بچهاش را نجات دهد. او قرار است اسیر سیمخاردارهای زمانه شود. چون حقیقتش را بخواهید، آنجا که سرزمینی نیست، و ما به سمت فصل جدیدی از رویاها میرویم. چون آن سوی سیمخاردارها معلوم نیست کجاست. یا آن آدمی که میزند، معلوم نیست چه کسی است. آنجا اصلا مرز مشخصی نیست. پرچمی دیده نمیشود. فقط یک مرز است. به نظر من مرز امروز و دیروز است. او بچهاش را با خون خودش به مرز فردا میرساند و او را از زیر سیمخاردارها عبور میدهد. اینجا معنای واقعی آیه شریفه سوره نجم است. فکر میکنم آیه ۳۹ باشد که میفرماید: لَیسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى. که به نظر من یکی از سورههایی است که وقتی میخوانی، باید سجده کنی. چون خداوند میفرماید ما به انسانها هرچه دادیم، از تلاش خودشان است. اینجا معنای واقعی تلاش و ارتباط با خداوند درک میشود. وقتی که مادر هستی و با همه عشق بچهات را به زمانهای میآوری که بههرحال میخواهی از زیر سیمخاردارها عبورش بدهی و نمیتوانی، اینجاست که احساس میکنی باید درمان دردها بیاید. باران بگیرد. رودها جاری شوند و بچهای را که تو تا اینجا آوردهای، سوار بر سبدی شود و در حرکت آرام رود جریان یابد. بچه ای با جوراب قرمز را به یک جهان تازه میسپاریم. در آن طرف سیمخاردارها. و در جریان آرام آب، آدمی نیست، توپی نیست، تانکی نیست، آتشی نیست. یک دریای آرام است و یک نفر دارد میرود که جهان آینده را نجات دهد. صبا کوچولو است. ولی سوار یک سبدی است که آن، قایق نجات نسل آینده است.
«بچه ای با جوراب قرمز» سینمای من است. ادبیات من است. نوع نگاه من است. مولفهای است که در سینمای من وجود دارد. ولی کنار آن، دلم میخواست قصهام را هم بگویم. چون به هر شکل معتقدم سینما جدا از تمام ساختارهای تصویری و مبانی هنرهای تجسمی و تصورات رنگی، حجمی و یک عالمه علوم دیگری که در آن نهفته است، قرار است قصه من نیز در آن گفته شود. دلم هم نمیخواست قصهام سخت گفته شود که مدام ببینند و بگویند چه شد خب؟ چرا مثلا این اتفاق افتاد؟ دلم میخواست ساده باشم. اتفاقی که فکر میکنم در فیلم تازهام که شاید در جشنواره فجر امسال آن را ببینید، افتاده است؛ «زنی با ارابه چوبی». فکر میکنم پیچیدهترین فیلمنامه تاریخ فلسفی سینمای آسیا باشد. پیچیدهترین. اصلا شما باورتان نمیشود که چنین فیلمنامهای تبدیل به تصویر شده باشد. چون اولین بار است که رئالیسم جادویی تبدیل به تصویر شده است. چون در رئالیسم جادویی زمان صفر است. درحالیکه درام نیازمند زمان است. اصلا بدون زمان درام تشکیل نمیشود. چون بُعد چهارم افلاطونی است. بههرحال سینمایی که به آن فکر میکنم، سینمایی است که مولفهاش خود من هستم. یعنی باید کمی مرا بشناسید تا متوجه صحبتم شوید. ما همیشه دشمن یا مخالف چیزهایی هستیم که نمیشناسیم. مثلا من تا آنجایی که یادم میآید، خیلی سعی کردهام کاری به کسی نداشته باشم و اصلا اهل خیلی چیزها نیستم. ولی از هر ۱۰ نفر، هشت نفر دشمن من هستند و نمیدانم چرا. هر چه فکر میکنم چرا این آدم با من مخالف است، متوجه نمیشوم. هیچوقت هم نمیفهمم که چرا او رفت و پشت سر من مثلا گفت فیلمش را اکران نکنید. چرا اینجوری است و چرا آنجوری نیست.
حقیقتش را بخواهید، همیشه آرزوی من بوده و قطعا فکر میکنم این رویا روزی محقق شود. معتقدم جهانی که در راه است، جهان جنگافزار اتمی، جهان ارتشهای بزرگ، جهان جنگهای جهانی، جهان کارتلهای پولی، جهان دیکتاتورهای شیکپوش نیست. آینده متعلق به بچههاست. آینده متعلق به عطوفتهای انسانی است. آینده متعلق به خلاقیتها در حوزه علوم مهربانی است. آینده متعلق به انسانهاست. متعلق به طبیعت است. متعلق به بچههاست. بچههایی که بدون رنگ و بدون نژاد و بدون ترس جهان را وادار به خضوع میکنند. بچههایی که پایشان را روی مینها جا نمیگذارند، بچههایی که دیگر در مدرسهشان بمب نمیافتد. آرزوی من این است و امیدوارم جهان آینده اینطوری باشد. تلاشم را در حوزه نوشتن، در حوزه فیلمسازی و در حوزه فرهنگ بر این اساس گذاشتهام. اگر بتوانم. درهرحال من یک جزء بسیار بسیار حقیر و کوچک از یک کل بسیار کوچک هستم و نمیدانم اصلا چه تاثیری خواهم گذاشت. ولی فکر میکنم بر دنیای اطراف خودم تاثیرم را گذاشتهام. یعنی بر خودم حداقل این تاثیر را گذاشتهام و بر نزدیکترین فردها به خودم، این تاثیر را گذاشتهام. و فکر میکنم رسالت هر انسانی لزوما همین است که بر نزدیکترین افراد پیرامون خود تاثیر بگذارد.
دنیای آدمها بعد از دیدار با او به دو بخش تقسیم میشود. قبل از دیدار با او و بعد از دیدار با او. منظورم از «او» انسان است. انسان کامل. نه افرادی جعلی. این او، هر انسانی میتواند باشد. هر انسانی که تصمیم بگیرد برای اعتلای انسانیت، برای اعتلای فرهنگ، برای اعتلای شعور انسانی و برای اعتلای عشق و مهربانی در همه حوزههای بشری و بدون مرز جغرافیایی و بدون نگاههای مذهبی و بدون تفکرات متعصبانه برای مردم جهان مفید باشد. این فیلم در جشنواره هلسینکی فنلاند دو جایزه گرفت. بهترین بازیگری را خانم سمانه نصری گرفتند و من جایزه کارگردانی را بردم. من نتوانستم بروم. چون همزمان درگیر جشنواره دهلی بودم. ولی برای اختتامیه و برای خانم سوفیا لورک، دبیر جشنواره، یک نامه نوشتم. که بعدا به من گفتند که آن نامه را فرستادند برای موزه هنرهای معاصر هلسینکی. حالا نمیدانم چقدر درست است. چون خودم ندیدهام. ولی آن نامه را اینجوری نوشتم که: سوفیا لورک عزیز! جهان سوم از نگاه من موقعیت جغرافیایی و سوقالجیشی ندارد. جهان سوم اصولا در تفکر انسانها اتفاق میافتد. هر جا که من فکر کنم از کنار دستیام به خدا نزدیکترم، آنجا جهان سوم است. و میتواند بغداد، تهران، هلسینکی، نیویورک یا شیکاگو باشد. فرقی نمیکند. ولی واقعا هیچکس نمیداند چه کسی به خدا نزدیکتر است. و آن خداست که در واقع میتواند قضاوت کند. ولی ما بیرون مینشینیم و در مورد خداوند و ارتباطاتش با انسانهای روی زمین قضاوت میکنیم.
***
چرا بازیگران فیلم ایرانیهایی هستند که نقش افغانستانیها را بازی میکنند؟ آیا امکانش نبود از کسانی که افغانستانی هستند، استفاده شود؟ به نظرتان در آن شکل فیلم باورپذیرتر نبود؟ لهجهها، گویش، صورتهای واقعی. البته به نظر میرسد وجود بازیگران حرفهای شاید تضمینی برای اکران و توجه به فروش بوده باشد.
هر پروژهای را بر اساس برنامهریزی حوزه مالی آن هم میسنجند. من آنقدرها سرمایه نداشتم. تهیهکننده فیلم هم خودم بودم و دو سه تا از دوستان به من پول قرض دادند که من این فیلم را بسازم. یک زمانی داشتم و یک محدودیتهایی. اگر قرار بود آن کار را بکنم، باید کلی تحقیق میکردیم و کلی زمان میگذاشتیم و کلی میگشتیم دنبال یک استعداد بزرگ افغان. دنبال دو تا آدم. مگر چقدر از این بچهها در ایران هستند که شما بتوانید آنها را بیاورید. باید میرفتم افغانستان و اینها را پیدا میکردم، و هزینه زیادی میشد؛ هزینهای که برای من مقدور نبود. وقتی سمانه نصری را انتخاب کردم، آن لحظه فکر میکردم در دنیای بازیگریمان اصولا خیلی کمتر میشود یک بازیگری به زبان انگلیسی صحبت کند، به زبان ترکی صحبت کند، و ما تست بزنیم و ببینیم میشود یا نه. من قطعا موافقم که حتما سمانه نصری و امین زندگانی در نوع گویشهایشان یک جاهایی هم اشتباه کردهاند. البته ما مشاور زبان داشتیم و همیشه با ما بود و کوچکترین اشتباهات را به آنها میگفت. ولی فکر کردم میتواند یک نبرد احساسی برای این دو بازیگر باشد. هم از لحاظ جنس بازی و هم جنس انتخاب نقش. بههرحال چند بازیگر ایرانی قرار است نقش چند افغانستانی را بازی کنند. من فکر میکنم تقریبا درست انجام دادهاند. مثلا به نظر من افشین سنگچاپ بهترین بازی خود را نشان داده است، یا سمانه نصری که خیلی درست بازی کرده است، یا امین زندگانی که زحمت کشید و سر جایش بود. برای من امکانی نبود. نه زمانش را داشتم و نه هزینه و شرایطش را که بتوانم این فیلم را در یک سال فیلمبرداری کنم. یک زمان محدودی داشتم با یک پول محدود. هیچگونه دفاعی هم نمیکنم از تمام آن چیزی که چه منتقدین و چه اهالی فرهنگ و رسانه در مورد فیلم من بگویند. چون بههرشکل من فیلم خودم را میسازم. و هر فیلمی را هم که تا امروز ساختهام، خودم نشستهام و از بیرون به آن نگاه کردهام. برای تکامل خودم. به آن فکر کردهام و متوجه خطاها و اشتباهات خودم شدهام. یعنی از آن منظر نگاه میکنم که بتوانم خودم را بهتر کنم، خودم را ببرم جلوتر.
یک زمان محدودی داشتم با یک پول محدود. هیچگونه دفاعی هم نمیکنم از تمام آن چیزی که چه منتقدین و چه اهالی فرهنگ و رسانه در مورد فیلم من بگویند. چون بههرشکل من فیلم خودم را میسازم. و هر فیلمی را هم که تا امروز ساختهام، خودم نشستهام و از بیرون به آن نگاه کردهام. برای تکامل خودم. به آن فکر کردهام و متوجه خطاها و اشتباهات خودم شدهام. یعنی از آن منظر نگاه میکنم که بتوانم خودم را بهتر کنم، خودم را ببرم جلوتر
***
حیف است به نقش آقای افشین سنگ چاپ اشاره نشود؛ نقشی کوتاه که بسیار عالی بازی کرده، و در همان نقش کوتاه هم با همان حرکتی که مدام انگشتهایش را با دهانش خیس میکند، نقش را خاص و تبدیل به یک شخصیت کرده است.
افشین دوست خوب من است و من خیلی به او نزدیکم و روحیاتش را خوب میشناسم. افشین سنگچاپ جزو بازیگرانی است که آن امکان حقیقی به او داده نشده است. کاش واقعا برای او یک اتفاقی میافتاد که میتوانست در یک شرایط درست، نقش درستی را ایفا کند. چون افشین بازیگر بسیار توانایی است و به نظر من در بازی درستترین مرد فیلم ماست. در یک جشنواره هم کاندیدا شد. فکر میکنم جشنواره دهلی بود. ولی خب نشد. لابیهایی بود که نگذاشتند او جایزه بگیرد.
***
در مورد سکانس مرگ اسبها، امیدوارم واقعا آسیبی ندیده باشند.
ما اسبها را اجاره کردیم. به من گفتند یک داروی چینی است و قیمتش ۶۰۰ هزار تومان است. اسبها بیهوش میشوند و مثلا از بین ۲۰ تا شاید یکی از آنها به هوش نیاید. من قبول نکردم. یک دکتری بزرگواری کرد و آمد سر صحنه. من از ایشان خواهش کردم راهی پیشنهاد کنند که به حیوانها آسیب نرسد. ایشان یک داروی آلمانی معرفی کرد که قیمتش شش میلیون تومان بود. ولی یک ربع بعد به هوش میآمدند. گفتم ایرادی ندارد. ولی فکر کنید ما اسب اول را بیهوش میکردیم، تا میرسیدیم به اسب پانزدهم، اسب اول به هوش میآمد. و این پلان چند ثانیهای، سه چهار روز طول کشید و میلیونها تومان برای ما هزینه داشت. ولی ما حاضر نشدیم حتی یک تار مو از سر اسبها کم شود. بههرحال، سعی کردهام فیلم شریفی بسازم، و فکر میکنم معصومیت و شرافت این فیلم بسیار انسانی نیاز به تبلیغ نداشته باشد.
عکس:یاسمن ظهورطلب