
هنروتجربه-فرزانه ابراهیمزاده:روبرت صافاریان را اهل سینما سالهاست با نقدها و نوشتههای سینمایی و البته کتابها و ترجمههایش میشناسند. او که دانشآموخته رشته کارگردانی است سابقه ساخت چندین مستند را در کارنامه خود را هم دارد. در سال ۹۸ صافاریان سایت کتاب وینش را راهاندازی کرده است که سایتی تخصصی در زمینه نقد و معرفی کتاب است. او در یکی دو سال گذشته فارغ از فضای سینمایی سه کتاب منتشر کرده که با نظر مثبت اهل کتاب نیز مواجه شده است. «خانهی دو طبقه خیابان سنایی» و «ساکن دو فرهنگ» که مجموعهای مقاله درباره زندگی ارامنه در ایران است و به تازگی نخستین رمان او با نام «یادداشتهای سردبیر هایاتسک » توسط نشر مرکز وارد چرخه نشر شده است. رمانی که در اطراف و داخل فضای ساختمان در حال فروریختن دفتر هفتهنامه هایاتسک با ۱۵۰۰ تیراژ و چهار عضو ثابت تحریریه آن رخ میدهد. هفتهنامهای با زبان ارمنی که توسط سرمایهگذاری که علاقه زیادی دارد اشعارش را در آن منتشر کند. هایاتسک به زبان ارمنی به معنای نگاه است و شاید نزدیکترین معنا به مضمون اصلی داستان که نگاه به جهان فردی از بیرون به درون است.
شما کارگردانی خواندید اما بیشتر ما به عنوان منتقد و مولف کتابهای سینمایی و البته کارگردان مستند میشناسیم. به تازگی نخستین رمان شما با عنوان یادداشتهای «سردبیر هایاتسک» منتشر شده و مدتی است که در حوزه نقد کتاب هم سایت وینش را دارید. نظر من به عنوان خواننده و ببینده کارهای شما به نظرم در همه اینها هم موفق بودید درباره این تغییر فضای کار میگویید؟در این کتاب و البته کتاب دیگرتان «خانهی دو طبقهی خیابان سنایی» به نظر میآید از این تجربه کار مطبوعاتی و مستندنگاری و حتی نقد نویسی استفاده کردید.
حق با شماست. مثل اینکه زیاد از این شاخ به آن شاخ پریدم. ولی احساس خود من این است که همه این کارها یک جوری به هم ارتباط دارند. تازه شما روزنامهنگاری و ترجمه را نگفتید. رمان نوشتن هم مثل نقد فیلم به هر حال یک جور نوشتن است. ساختن فیلم مستند شباهتهایی هم به روزنامهنگاری دارد هم به داستان نوشتن. و البته در همه این کارهایی که کردم، یکی دو موضوع مورد علاقهام بوده که دنبال کردهام. یکی موضوع تخصصی سینما و نقد فیلم و نظریه سینمایی و دیگری موضوع زیستن در شرایط اقلیت و ابهام هویتی و چند فرهنگی و چند زبانه بودن. این موضوعهای اخیر، هم در نوشتههای داستانیام هست هم حتی در کتابی که درباره پاراجانف نوشتهام. خلاصه کنم، خیلی احساس نمیکنم که دارم کارهای مختلفی میکنم. هرچند فاکتور امکانات نیز در این میان نقشی داشته است. وقتی امکان مستندسازی پیش میآید کسی مثل من که سینما خوانده نمیتواند مقاومت کند و استقبال میکند. یک نکته را هم درباره سایت کتاب وینش بگویم. این کار اصلا غیرمنتظره بود و از طرف دوستی به من پیشنهاد شد و طبیعتا استقبال کردم. چه چیز بهتر از کاری که سروکارت با کتاب است و کتابخوان و کتابدوست. کاری که سراسر عمر مشغولش بودهای. اتفاق و تصادف هم به هر حال نقش بازی میکند در کاری که آدم برههای از عمرش را با آن میگذراند.
در این رمان و کتاب قبلی شما «خانهی دو طبقهی خیابان سنایی» بهشدت از تجربه کار روزنامهنگاری و مستندسازی استفاده کرده و تصویری به خواننده دادهاید که کاملا میتواند آن را در ذهنش بسازد.
برایم بخصوص این «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» خیلی ساختار فیلمنامهای دارد. همه چیز در یک ساختمان میگذرد و این ساختمان شخصیت دارد و حتا بین خودمان باشد از این نظر متاثر است از یکی دو فیلمی که در آنها یک ساختمان نقش محوری دارد.
فیلمی که از نقطهای در یک بازه زمانی شروع میشود و در نهایت با افت و خیزهایی با پایانی تقریبا باز به پایان میرسد.
بله. همین طور است.
روایتهای ژرژ هایراپتیان روایتهای پیچیدهای نیست. یعنی پیچیده گویی زیادی ندارد همان طور که در متنهای دیگر شما میبینیم. یعنی برخلاف بسیاری از نویسندهها که فکر میکنند هر چه پیچیدهتر بنویسند، مخاطب بیشتری خواهند داشت، بسیار روان و ساده نوشته است. ویژگی که البته جایش در ادبیات این روزها خالی است. انگار خود شما هستید که از تجربههایی که در طول زمان داشتید جایی یادداشتهایی برداشتید و آنها را در این دفتر مجله گذاشتهاید.
عنصر اصلی داستاننویسی برایم زبان نیست، رویداد است. زبان باید کاملا در خدمت رویدادها و شخصیتپردازی باشد. البته زبان نباید آزارنده و بد باشد و مانع ارتباط شود. این کاریست که در زمینه زبان سعی میکنم، انجام دهم. این را هم میدانم که برای خیلی از نویسندگان زبانورزی اصل هر نوع ادبیاتی است. این سادگی زبان (تازه من این قدر که خوانندهها میگویند احساس نمیکنم زبانم ساده باشد) شاید هم ناشی از این باشد که فارسی زبان مادریام نبوده است. من فارسی را درستحسابی در شش هفت سالگی در مدرسه یاد گرفتهام.
این سادگی که گفتم البته در دل خودش پیچیدگی دارد.درواقع منظورم از ساده بودن، زبان بود یعنی سرراست بودن و خوش خوان بودن آن برای مخاطب است. مخاطبی که قشر خاصی از جامعه نیست و شاید بخش زیادی از مردم را شامل میشود.
این زبان به هر رو زبانی است که بعد از چند دهه نوشتن مطالب مختلف، به آن رسیدهام. از نوشتن لذت میبرم. سعی میکنم از امکاناتی که در زبان محاوره هست بهره بگیرم. نه به معنای محاورهای کردن زبان کتبی، بلکه استفاده از انعطافی که در زبان گفتار هست و خیلی وقتها موقع نوشتن آدم جرات نمیکند، طرفش برود. این انعطاف برای من جالب و آموختنی است.
این زبان به هر رو زبانی است که بعد از چند دهه نوشتن مطالب مختلف، به آن رسیدهام. از نوشتن لذت میبرم. سعی میکنم از امکاناتی که در زبان محاوره هست بهره بگیرم. نه به معنای محاورهای کردن زبان کتبی، بلکه استفاده از انعطافی که در زبان گفتار هست و خیلی وقتها موقع نوشتن آدم جرات نمیکند، طرفش برود. این انعطاف برای من جالب و آموختنی است
به عنوان روزنامهنگار، فضایی که در داخل نشریه هایاتسک تصویر کرده بودید، برایم آشنا بود. یعنی با این که مجله کوچک و کم تیراژ بود اما میتوانستم کاملا فضای داخلی آن روابط بین آدمها را تصور کنم. از خود سردبیر تا خانم بندری و حتی قازار که شبیهش را در خیلی از مطبوعات ایران دیده بودم.
اخیرا کسی جایی نوشته بود که یادداشتهای سردبیر هایاتسک درباره آدمهای بیانگیزهای است که در مجله کوچکی کار میکنند. این صفت قدری منفی است. هدف من این بوده که این آدمها دوستداشتنی باشند. اصلا میخواستم یک جور تقدیر از آدمهایی باشد که در مطبوعات، اعم از مطبوعات کوچک و بزرگ، کار میکنند و با وجود همه درگیریها، روابط انسانی صمیمانه و پیچیدهای با هم برقرار میکنند. اصلاً روابط انسانی پشت ماجرای در آوردن یک نشریه یا هر کار دیگری، همیشه به نظرم جالب بوده است.
بله، یعنی با این که آدم یک جایی از دست قازار عصبانی میشود اما نمیتواند دوستش نداشته باشد.یادم هست در یکی از روزنامههایی که کار میکردم خدماتی که داشتیم خیلی شبیه قازار بود.مثلا چایی کمرنگ آن هم دوبار در روز میریخت و خیلی اهل تمیزکاری نبود. اما در بطن شخصیتش که میرفتی میدیدی آدم مهربانی است و زندگی پر از دردسری را دارد.
آدمها یکسره خوب و دوستداشتنی یا برعکس یکسره بد نیستند. آدمهایی که در یک محیط کوچک کار میکنند هم از یکدیگر زده میشوند و در مقاطعی حتی به شدت از هم بدشان میآید، هم به یکدیگر علاقهمند میشوند. مثل خانواده. مگر روابط اعضای خانواده با هم همین طور نیست؟ به هر حال خوشحالم که میگویید فضای مجله ملموس در آمده است.
در این سالها تصاویر زیادی از دفترهای روزنامهها در فیلمها و رمانها به تصویر کشیده شدهاند. اما تقریبا تصویر دقیق و درستی نیست. یعنی همیشه یک پای روایت شاید از این نظر که نویسنده یا فیلمساز داخل تحریریه نبودند میلنگد اما فضای نشریه هایاتسک در رمان شما بهشدت قابل لمس است.
و البته مجله خاصی هم هست. مجلهای درباره ارمنیها به دو زبان ارمنی و فارسی که میخواستم بازتاب کل وضعیت ارمنیها در ایران هم باشد. یعنی علاوه بر ملموس و واقعی بودن فضای یک مجله، یک نقش نمادین هم این ساختمان در حال زوال دوست داشتم، بازی کند. حالا باید ببینم بازتابها چه نشان میدهد.
نکته جالب برای من این بود که این فضا وسط شهر تهران تصویر شده بود به عنوان کسی که تهران و بخصوص بخش مرکزیش را کمی میشناسد همهاش دنبال آدرس سرراست بودم.
آدرس سرراستی ندارد. در نهایت این ساختمان و آدمهاش همه آدمهای ساخته ذهن من هستند.
دقیقا ذهن را به سمت مکانهای مختلفی میبرد. همان طور که اتفاقات تاریخی به لحاظ زمانی هم دائم پیش فرضهای مخاطب را تغییر میداد. یعنی نمیشد دقیق گفت که زمان رخ دادن این داستانها چه سالی است هرچند میشد فکر کرد مثلا فلان سال یا فلان اتفاق تاریخی در داستان هست. اما باز یک کد این پیش فرض را بههم میریخت.
یکی از مهمترین نکات هر داستانی برخورد آن با مکان است. مکانها را نویسنده میسازد و اصلا اتفاقی نیستند بلکه آگاهانه و با توجه به مقاصد نویسنده و تم قصه توسط او ساخته میشوند. مهارت ساختن مکان یکی از مهارتهای نویسندگی است.
به نظرم بازی که شما با مکان روایت کرده بودید در زمان روایت هم قابل درک بود.
زمان البته مشخص است. با توجه به آن واقعه تاریخی. نیست؟
چرا تا حدی مشخص است؛ اما به نظرم خیلی در پس ماجرا به آن پرداخته شده است و به همین دلیل قابلیت تعمیم به زمانهای دیگر هم دارد. یعنی خیلی گل درشت به ماجرا نپرداختید.
بله. آن رویداد تاریخدار هم بیشتر برای مقاصد دیگری گنجانده شده است.
شما داستان کوتاه دیگری به اسم «مجلهای برای شش نفر» دارید که به نظرم خیلی شبیه طرح اولیه این رمان است. هرچند که در نهایت این دو با هم تفاوتهای زیادی دارند
حق با شماست. آن نوشته هم خیلی خندهداره. این یکی، همین یادداشتها، یک کمدی هم هست. به نظر شما این طور نیست؟ یک کمدی آبزورد. شبیه در آوردن مجلهای برای شش نفر. یعنی برای خود نویسندگان مجله.
دقیقا بخصوص شخصیت همسر سردبیر در آن داستان بهشدت جذاب است.
بله. یکی دو نفر هم اون شخصیت یادشون مونده بود.
و مجلهای که به قول آن نوشته فقط برای شش نفر است. البته به نوعی طنز تلخی که بسیاری از مجلات ما برای نخوانده شدن منتشر میشوند.
بله منظورم همین است. این همان مسالهای است که در نوشته پشت جلد کتاب «یادداشتها…» هم هست. حرص زدن و خون دل خوردن برای ویرایش مقالهای که شاید یک نفر هم نخواندش. آدم باید از این حرصها زده باشد تا بتواند بفهمد. اما همان طور که در آخر نوشته پشت جلد هست،سعی کردهام همیشه طوری کار کنم که انگار یک میلیون خواننده دارم. اگر غیر از این باشد، بیش از همه خود آدم زیان میبیند.
هدفم از نوشتن این رمان همان ادای دینی به فضای مطبوعاتی و نشان دادن موقعیت پیچیده زندگی در فضای اقلیتی بوده است. اصلا به فکر فیلم و فیلمنامه نبودهام. این شباهتی هم که گفتم به احتمال محصول سالها نوشتن درباره ساختار روایی فیلمهاست
شما یکی از نخستین منتقدان در ایران هستید که با تغییر ساختار فضای مطبوعات سعی کردید خودتان را با شرایط جدید همراه کنید. یعنی در جایی که بسیاری از منتقدان سینما هنوز شیوه کاغذی را ارجح میدانند در فضای وبلاگنویسی و بعد سایت وارد شدید و مقالهها و نقدهایتان را در اینترنت گذاشتید.به نظرم مخاطب بیشتر برای شما اهمیت دارد تا وجوه دیگر کار روزنامهنگاری.
بله. ولی بخش اعظم آنچه که در فضای مجازی میگذارم، نوشتههایی است که در مطبوعات کاغذی چاپ شده است. از این نظر هنوز از فضای مطبوعات نوشتاری جدا نشدهام. ولی خب آدم احساس میکند که همان نوشتهها در فضای مجازی بیشتر دیده میشود و باید از این امکان استفاده کرد.
این به نوعی اهمیت دادن به مخاطب است.
به نظر م مخاطب بیشتر اهمیت دارد، اما نه به هر بهایی.
منظورم از وجوه دیگر وجوه مادی آن بود نه حرفهای.
بله. متوجهم. این روزها فضای مجازی اینستاگرام و … به شدت بد شده. سعی میکنم برای راضی کردن این فضا یا گرفتن پاسخ از آن ننویسم. از این فضا برای اطلاعرسانی و از این قبیل استفاده میکنم. البته این فضای مجازی جذابیتهای خود را هم دارد. این جذابیتها و وجوه منفی شاید بشوند دستمایه رمان دیگری. این موقعیت هم خیلی آبزورد است. این روزها گاهی بحث افزودن مخاطب سایت وینش مطرح میشود. عجیب است گاهی به این نتیجه میرسیم که آخرین چیزی که برای جذب مخاطب آنلاین اهمیت دارد، کیفیت خود مطلب است.
این فضای ابزورد که می گویید واقعیت این روزهای زندگی است. یعنی آدمهایی که برای چهار تا لایک و فالوئر بیشتر هر کاری میکنند. اما به نظرم همان طور که خودتان گفتید کیفیت کار است که مخاطب را به سمت کار میبرد.
برای بیشتر مخاطبها متاسفانه این طور نیست. کیفیت کار کمترین اهمیت را پیدا کرده است. همان طور که خودتان بهتر از من میدانید علمی یا فنی هست به اسم «سئو»، یعنی پیدا کردن اینکه چه کلماتی را در نوشته تکرار کنید و چه عنوانهایی انتخاب کنید و … تا تعداد بازدیدکننده بیشتر شود. برای همین هم دیگر از هیئت تحریریه صحبت نمیکنند، از «تولید محتوا» صحبت میکنند. رقابت با سایتها و «پیج»های پرطرفدار کار پوچی است. اگر هم در این کار موفق شوید دیگر خودتان نیستید. کسی است ساخته همین فضا که همنام شماست. البته این را شاید خوب نتوانم در اینجا توضیح دهم. باید بگذارم برای داستان دیگری با یکی دو نمونه خوب. امیدوارم. این را هم اضافه کنم که مشکلی با عامهپسندی ندارم. اگر هم چیزهایی که مینویسم سبک است و آسانخوان به همین دلیل است که رگهای و میلی به عامهپسندی در من هست. اما عامهپسندداریم تا عامهپسند.
به نظر من عامه پسند بودن یک کار عیب کار نیست و میتواند حسن آن باشد.
نه عیب نیست.
ابتدای بحث گفتید که رمان یادداشتهای سردبیر هایاتسک قابلیت فیلمنامه شدن دارد. آیا به این که این رمان میتواند یک فیلم سینمایی شود، فکر کردید؟
نه. هدفم از نوشتن این رمان همان ادای دینی به فضای مطبوعاتی و نشان دادن موقعیت پیچیده زندگی در فضای اقلیتی بوده است. اصلا به فکر فیلم و فیلمنامه نبودهام. این شباهتی هم که گفتم به احتمال محصول سالها نوشتن درباره ساختار روایی فیلمهاست.
اما فضای بهشدت سینمایی خوبی دارد و با توجه به یکی از مشکلاتی که این روزها در سینمای ایران هست و آن هم کمبود روایت روان با طنز ظریف در پشت داستان است زمینه خوبی برای فیلم شدن دارد.
اگر کسی خواست فیلمش کند، البته مخالفتی نمیکنم.