
هفت سال سایه کیارستمی بودم/ نسخه جشنواره «یلدا» کامل نبود
هنر و تجربه: حدود ۱۰ سال پیش بابک کریمی با بازی در «جدایی نادر از سیمین» و نقش قاضی توانست جایزه خرسنقرهای بهترین بازیگر مرد جشنواره برلین را در سال ۲۰۱۱ را به دست آورد. بابک کریمی اگرچه با فیلم تحسین شده اصغر فرهادی برای سینمای ایران کنجکاویبرانگیز شد، اما برای اهالی سینما و آنهایی که آشنایی بیشتری با پدرش نصرت کریمی داشتند چهره غریبهای نبود. حالا بعد از بازی در فیلمهای «من از سپیده صبح بیزارم»، «هیچ کجا، هیچ کس»، «گذشته»، «ماهی و گربه»، «مرگ ماهی»، «خانه دختر»، «فروشنده»، «هجوم» و… چهرهای شناخته شده برای سینمای ایران است. اگرچه به خاطر کنجکاویهایش برای شناخت و ارتباط با مردم ابا دارد از اینکه به تعبیری چهره مشهوری شود. او که سال گذشته برای بازی در فیلم «سینما شهر قصه» کاندیدا دریافت سیمرغ بهترین بازیگر نقش مکمل مرد از سیوهشتمین جشنواره فیلم فجر بود چند وقتی است سومین تجربه همکاریاش با شهرام مکری یعنی «جنایت بیدقت» را به پایان رسانده و این روزها فیلم «یلدا» مسعود بخشی را روی پرده اکران دارد. روزنامه ایران در گفت و گویی با بابک کریمی کارنامه کاریاش را مرور کرده که بخشهای از آن را انتخاب کردهایم .
فیلمهای بدون رودربایستی مورد توجه مردم قرار نمیگیرند
نسخه به نمایش در آمده در جشنواره کامل نبود الان فیلم تجدید تدوین شده و روایت روان و درستتری دارد. ما درباره مسائل خودمان پیشفرضهایی داریم که باعث میشود نتوانیم با چشم پاک هسته اصلی فیلم را ببینیم. چون برنامه تلویزیونی مشابه داشتهایم میگوییم این فیلم هم برنامهای تلویزیونی است، مگر چه کرده؟ مسأله این نیست. فیلم کانسپتی درباره تلویزیون و رئالیتیشو است که انگار همه چیز آن واقعیت است. در حالی که این واقعیت هم ساختگی است، پشت صحنه دارد. از سوی دیگر، ماجرای عواقب تصمیم آدمها بر سر اعدام یا بخشش هم شو است و پشت آن هم اتفاقات دیگری است. یک نکته مهم دیگر اینکه فیلمهایی که وارد بطن جامعه میشوند و همه چیز را بدون رودربایستی نشان میدهند معمولاً مورد پسند مردم همان مملکت نیستند. در جریان فیلمهای نئورئالیسم ایتالیا، فیلمسازها بعد از جنگ به خیابانها آمدند تا داستان آدمهایی را تعریف کنند که پر از فقر، تلاش برای بازسازی و… بود. این دست فیلمها برای مخاطب ایرانی پر از انسانیت، انتخاب و درد بود ولی خود ایتالیاییها رغبت نمیکردند پول بدهند و حقیقتی را که هر روز در خیابان میبینند در اکران ببینند.
سایه کیارستمی بودم
هفت سال همکار و در واقع سایه ایشان بودم. ایشان اغلب دعوتها برای همایشها، افتتاحیه فیلمها و نمایشگاه عکس در ایتالیا را قبول میکردند. این حضور سببساز یک دوره هفت ساله درخشان و بهنوعی دانشگاه من بود. با هم سفر میکردیم و رابطهمان فارغ از رابطه سینمایی بود. در نهایت هم به ساخت فیلم «بلیتها» ختم شد که مثل امتحان آخر سال برایم بود. تهیهکننده، دستیارکارگردان، تدوینگر، فیلمبردار دوم و کستینگ هنرورهای کار با من بود و نقش کوتاهی هم بازی کردم چون دقایق آخر بازیگر کم آمد.
تمرین با فرهادی به جای کویر گردی
در یکی از سفرهای آقای فرهادی یک مکالمه تلفنی راجع به کار داشتیم و بعد یک سال سکوت. درست موقعی که برای کویرگردی به ایران میآمدم تماس گرفت و گفت منتظر دریافت مجوز است و قرار است تمرینها دو ماه دیگر شروع شود. به ایران آمدم و بهجای کویرگردی رابطه با آقای فرهادی من را بازسازی کرد. نیاز روحی من به تنهایی و خانهتکانی درونی با اتمسفر خوب دوران تمرین جایگزین شد. در واقع آنچه من را به این فیلم و رابطه فرهادی وصل میکند موفقیتهای بعد از فیلم نیست بلکه فضای کار بود.
… قرار بود من نادر را بازی کنم و پدرم نقش پدرش را. هم از موارد نادر شباهت پدر و پسری در سینمای ایران میشد و هم زمینهای برای بازگشت پدرم به سینما. چون خیلی دوست داشت به بازیگری برگردد. آقای فرهادی پدر را دوست داشت و خیلی هم زحمت کشید. ولی مجوز ندادند. من بهلحاظ سنی با دیگر بازیگران تطابق نداشتم اما اگر به پدرم مجوز بازی میدادند آقای فرهادی حاضر بود این ترکیب درخشان فیلم را به هم بریزد.
«جدایی نادر از سیمین» به یک فیلم پرفروش ایتالیایی ترجیح داد
اتفاقاً سر تمرینهای «جدایی نادر از سیمین» یک فیلم کمدی خوب ایتالیایی هم پیشنهاد شد. از آن فیلمهایی که میدانستم پرفروش میشود چون داستان را خوانده بودم و بازیگر زن فیلم هم یکی از بزرگترین استعدادهای ایتالیا در موسیقی و تئاتر و اجرا و سینما بود. یکی از آرزوهایم این بود که یک پلان با او بازی کنم. این پیشنهاد خیلی وسوسه انگیز بود. فرهادی قبول کرد صحنههای بازی من را در انتهای کار بگیرد اما از طرف پروژه ایتالیایی اعلام شد که چون در همه لوکیشنها حضور دارم نمیشود کار را جمع و جور کرد. باید بین این دو فیلم یکی را انتخاب میکردم. یک شب تا چهار صبح در خانه راه رفتم و سیگار کشیدم. سبک سنگین کردم که اگر کدام فیلم را بازی نکنم سال بعد حسرتش را میخوردم، وزنه دو طرف یکسان بود. این طرف هم شهاب بود، لیلا بود، پیمان بود و…. این وسط یک چیز مانع نتیجهگیری درست بود؛ «خود سینما». از آنجایی که تدوینگر بودم و هر وقت سکانسی مانع روند ماجرا میشد کنار میگذاشتمش، سینما را کنار گذاشتم. با خودم فکر کردم اگر قرار بود با این آدمها رستوران بزنم کدام گروه را انتخاب میکردم. به خودم گفتم بهعنوان یک شهروند ترجیح میدهی برگردی به شهری که از آن فرار کردی و به خاطر یک سری اتفاقات تلخ حاضر نیستی در خیابانهایش قدم بزنی یا دوست داری بین آدمهایی باشی که اینقدر تازه و به روز هستند آن هم با این اتمسفر متفاوت. حس کردم بهعنوان شهروند الان دارم زندگی میکنم. از فکر بازگشت، گلویم فشرده شد، فهمیدم جام همینجاست.
کیارستمی اهل سکوت بود
بعد از مرگ عباس کیارستمی خیلیها راجع به او حرف زدند. موجی که ایجاد شده بود با شناختی که از او داشتم به نظرم قدری زننده بود. هر کس عکس شش در چهار هم داشت چاپ میکرد و نمایشگاه میگذاشت. حس کردم مثل بشقاب حلواست که همه میخواهند بگویند ما هم هستیم. بههمین خاطر دوست ندارم خیلی از این رابطه بگویم. برای من آقای کیارستمی فقط سینماگر نبود. اولش این طور بود، ولی بعد یک جورهایی جانشین پدر بود. با پدر دوست بود و آب و هوای خانوادگیمان را میشناخت. «نان و کوچه» در کوچه ما ضبط شد. بینشی که کیارستمی در زندگی داشت بیشتر روی من تأثیرگذاشت تا فیلمهایش. خیلی از شاگردهایش از فرمهایش کپی برداشتند، اما کاش از بینشاش تقلید میکردند. در سفرهایی که با هم داشتیم اهل سکوت بود. در ترن نشسته بودیم از پنجره به بینهایت نگاه میکرد و بعد میگفت راستی تا حالا فکر کردی…. و باز سکوت. دوره هفت ساله بودن با او، هفت سال فلسفه بود، هفت سال نگاه به زندگی، هفت سال تشخیص اینکه چه چیز را نگاه کنی. این ارتباط از نوع رابطه عاطفی خصوصی است. برای نگه داشتن احترام و حرمت آن رابطه درستتر است سکوت کنم.
فرهادی من را واقف به داشتههایم کرد
برای کسی که عاشق کوهنوردی است هر قله ابهتی دارد، چیزی دارد که به تو بدهد. یک کوهنورد با فتح قله فکر نمیکند که کارش تمام شده است. چرا که هر قله مسیری دارد و این مسیر چیزی تازه به تو یاد میدهد. تجربه زندگی میشود تا با آن رشد کنی. بعد از عباس کیارستمی، اصغر فرهادی استاد دیگری شد برایم. من را به سرزمینی برد که با آن آشنایی داشتم اما اطمینان نداشتم. برای من که بچه بازیگر سینما بودم، خودم در سینما حضور داشتم و در کار انتخاب و ترکیب بازیگران، تجربیاتی جمع شده بود که خودم اندازههایش را نمیدانستم. مثل تسبیحی که نخاش پاره شده و همه مهرههایش روی زمین ریخته باشد. آقای فرهادی من را واقف به داشتههایم کرد. مثل یک نخ تمام مهرهها را جمع کرد و گذاشت کف دست من. گفت این است ثروتات. قد و قوارهام را به من فهماند. رابطه عجیبی شد. دیدم چقدر داده داشتم و خودم حالیام نبود. فهمیدم چه نوع بازیگری هستم. قرار نیست فقط بازی کنم. هر نقشی برای من نیست. مثل لباس است. هر لباسی هر چقدر هم شیک و برند، لزوما مناسب تو نیست. فهمیدم چه نوع بازیگریام و چه نقشهایی را باید کار کنم و مهمتر از آن سراغ چه نقشهایی نباید بروم. دوران آگاهی من با آقای فرهادی ایجاد شد.
شهرام مکری احتمالاً یک مریخی است
زمان تدریس در ایتالیا و داوری فیلمهای کوتاه با جوانهای زیادی سر وکار داشتم. در ایران هم دنبال انرژیهای جدید بودم. رصدشان میکردم و پیگیر آثارشان در جشنواره فیلمهای کوتاه بودم. از دوستانی که سراغ جوانان با استعداد را میگرفتم دائم اسم شهرام مکری را میشنیدم. با او تماس گرفتم و گفتم میخواهم فیلمهای کوتاهت را ببینم. یک بسته دیویدی از کارهایش به دستم رسید. کلهپا شدم. دیدم اصلا این آدم مریخی است. تئوری هست مبنی بر اینکه مریخیها روی زمین آمدهاند و شکل و شمایل ما را گرفتند. شهرام مکری احتمالاً یک مریخی است که آمده اینجا و دارد با ابزار زمینی کار میکند چون ذهنیتش خیلی قوی است. به هیچ چیز شبیه نبود. کنجکاو بودم بدانم چطور این میزانسنها را میچیند. اعجاب فیلمهایش فقط به این نیست که داستانی را در پلان سکانس روایت کند با زمان بازی میکند، با باورهایت بازی میکند و تو حس میکنی در فضا معلق هستی. من اینقدر درگیر این شخصیت شدم که برای اولین بار در زندگیام کاری کردم که تا به حال نکردم. پیشاش رفتم و گفتم میخواهم با تو کار کنم. اگر شده نقش یک تیر چراغ برق را به من بده. من همین کنار میایستم فقط برای تجربه شخصی خودم. میخواهم ببینم این جنس سینما چطور درست میشود. نمیخواهم بمیرم و این تجربه را از نزدیک ندیده باشم. در نهایت این همکاری با «ماهی و گربه» شروع شد و بعد «هجوم» و الان هم «جنایت بیدقت». این آخری هم جزو فیلمهایی است که خیلی دوستش دارم.