
درباره مستند قصه بولوار
شاید در پس نوری دیگر
هنروتجربه-هومن منتظری: ازدحام سواریها. صدای حرکت لاستیک بر روی آسفالت. صدای بوق. صدای موتورسیکلتها و اتوبوسها. همهمه رهگذرانی که هنوز در این خیابان پرسه میزنند و صدایشان با قاقار کلاغهای شهر گره خورده است. اینجا از معدود لحظاتی است که صدای روی تصویر فیلم هم سکوت میکند تا حال امروز بولوار را ببینیم و بشنویم. به روایت فیلم در پی این شلوغیها به سختی میتوان صدای رنجور آب را که به کندی در کانال بلوار عبور می کند شنید. مثل بازمانده خانوادهای قدیمی، که دیگر دل و دماغ حرکت ندارد. سرجایش لمیده و روزگار جوانی را فراموش کرده است. روزگاری که همچون آرتیست معروف فیلمها بیدلیل و بادلیل همیشه در نماهای عبوری حضور داشته و درپیشزمینه تصاویر دلربایی میکرده.
“قصه بلوار” تنها روایتی تاریخی از یک خیابان نیست. روایت عامدانه در وادی پژوهشی مستند باقی نمیماند و با کلامی خیالپردازانه به تن این خیابان و قهرمانش جان میدهد. شبیه به قصهها و رمانها. خود فیلم هم در همان ابتدا به پاراگرافی از کتاب چشمهایش بزرگ علوی اشاره میکند. جایی که آب کرج را مرموز و خاموش توصیف میکند که آرام از کنار شاخه های درختان و قهرمانان داستان میگذرد. در کنار روایت فیلم هم همانقدری که تصاویری مستند از گذشته و امروز بولوار را نشانمان میدهد، سر وقت فیلمهای سینمایی و داستانهایی که بولوار در آنها حضور دارد هم میرود. حرکت در همان مرز بین مستند و قصه، و اشاره به اینکه خیابان بواسطه تاریخی که از سر گذرانده انگاری هویتی دارد حک شده در خاطره جمعی ما.
فیلم در گفتار روی تصویرش میل وافری به شرح وجوه عیان و پنهان قهرمانش دارد و سروقت خاطرات و درونیات او هم میرود. خاطراتش از همسایگی با میدان جلالیه و دانشگاه. یا رویاپردازیهایش، و همین که بولواری در کنارش ساخته میشود سهم او از این رویاپردازیهاست. خاطره پرسه زنی مردم این شهر با او شکل میگیرد. پیشتر مردم پرسهزنی را فقط در فیلمهای فرنگی سینماها دیده بودند. حالا قدم زدن در شهر تبدیل میشود به یک خوشگذرانی تازه. دوربین هم به تبعیت از حال و هوای قهرمانش در طول فیلم از عکسی به عکسی دیگر یا در تصاویر متحرکش با حرکتی افقی گویی که دارد پرسه میزند و روایت میکند.
فیلم از همسایه های جدید بولوار میگوید. کلاب کوچینی، تونلی سیاه و سفید در دل زمین. کپی ترانه های غربی و سرخوشیهای تازه شهر. برجهای سامان، اولین برجهای مسکونی تهران. برج شیشه ای وزارت کشاورزی که همچون آیینه ای روبه بولوار و آسمان است. پارکی مدرن جای میدان جلالیه را میگیرد و روبه روی پارک سینمایی افتتاح میشود تا به قول فیلم همه آن چه که خوبان دارند بولوار یکجا داشته باشد.
ولی مگر میتوان در فضای این شهر نفس کشید و سیاسی نبود. بولوار هم از این قاعده مستثنی نیست. او بارها معترضین را در برابر شهر قرار داده است. چه زمانی که در میدان جلالیهاش فریاد “زنده بادمصدق” طنین انداخته، چه دوران انقلاب که از آن همه خروش به وجد آمده و چه سالهای بعد که در هیبت رای بیست میلیونی دوم خرداد در کنار پارک و دانشگاه جان تازهای گرفته است.
بولوار زمانی در دوره جنگ نگرانی درباره رویاهایش را از سر گذرانده. نگرانی که امروز بواسطه ازدحام و ساخت وسازهای اطرافش رنگی از واقعیت به خود گرفته است. جایی برای نفس کشیدن نیست. بولوار حالا فقط وظیفه وصل کردن قسمتی از شهر به قسمت دیگر را دارد. وظیفه ای که در قیاس با اتوبان های گل و گشاد شهر به خوبی از پسش بر نمیآید. نهر ساکن آن دیگر توانایی هم قدمی با رهگذرانش را ندارد. ولی میتوان هنوز هم کنارش پرسه زد. کنار همه آن خاطرات جمعی فراموش شده. قصه بولوار گویی دعوتی است برای به یاد آوردن. برای اینکه در پس همه این شلوغی ها فراموش نکنیم آنچه را که بر او و بر همه خیابانهای شهر گذشته است. بر اویی که انگار یکی از خود ماست و همچون فیلم امیدوار باشیم که شاید در پس نوری دیگر باز دوباره رویای جدیدی پیشی گیرد.