هنروتجربه-ساسان گلفر: تصادفاً دو فیلم «بودن در خانوادهی ریکاردو» و «چشمان تَمی فی» را به فاصلهی کوتاهی از هم دیدم و متوجه نکتهی جالبی شدم؛ نه فقط هر دو فیلم اشتراکات بسیاری از لحاظ انتخاب سوژه، نوع انتخاب بازیگر و نکات و جزئیات داستان و سیر روایت دارند، بلکه هر دو رویکرد کمابیش یکسانی را درپرداخت فیلمنامه در پیش گرفتهاند و در نهایت، هر دو از یک نقطه آسیب دیدهاند: رودربایستی با سوژهای که انتخاب کردهاند و تردید در اینکه چگونه با موضوع برخورد کنند و محافظهکاری در بیان و پا پس کشیدن هنگام مخالفت با چیزی که در اصل تصمیم داشتهاند به آن اعتراض کنند. هر دو فیلم با این حال دستاوردهای محدودی در حوزههای خاصی از ارزشهای تولیدی و سینمایی پیدا کردهاند و بالاخره هر طور که شده،گلیم خود را از آب بیرون کشیدهاند.
«بودن در خانوادهی ریکاردو»/ Being the Ricardos محصول ۲۰۲۱ آمریکا به کارگردانی آرون سورکین داستانی واقعی است دربارهی زندگی لوسیل بال (نیکول کیدمن) کمدین مشهور آمریکایی و شوهرش دسی آرنا (خاویر باردم) که در نمایش تلویزیونی «من لوسی را دوست دارم» نقش ریکی ریکاردو را بازی میکرد. لوسیل بال در زمان برگزاری دادگاههای سناتور مککارتی در آمریکا به کمونیست بودن -در واقع عامل نفوذی اتحاد جماهیر شوروی بودن- متهم میشود؛ اما خودش میگوید تنها کنش سیاسی اش این بوده که نامهای را در این مورد از صندوق پُست پدربزرگش که چنین اعتقاداتی داشته، بیرون آورده و به او تحویل داده است. این موضوع دستمایهی یک داستان ۱۳۱ دقیقهای شده است که طی آن زندگی خصوصی لوسی و شوهرش را میبینیم و به سرنوشت زندگی مشترک آن دو پی میبریم.
«چشمان تَمی فی»/ The Eyes of Tammy Faye محصول ۲۰۲۱ آمریکا به کارگردانی مایکل شوالتر داستانی واقعی است دربارهی زندگی تَمی فی (جسیکا چاستین) ستارهی برنامههای تلویزیونی مذهبی آمریکا و شوهرش جیم بَکِر (اندرو گارفیلد) که در نمایشهای تلویزیونی مسیحی اوانجلیست همراه با او حضور پیدا میکرد. تمی فِیبعد از یک دورهی موفقیت به کلاهبرداری و خیانت در امانت متهم میشود؛ اما خودش میگوید عشق به دین و مردم بوده که همیشه او را پیش برده است. این موضوع دستمایهی یک داستان ۱۲۶ دقیقهای شده است که طی آن زندگی خصوصی تَمی و شوهرش را میبینیم و به سرنوشت زندگی مشترک آن دو پی میبریم.
شباهتها و تفاوتها
هر دو فیلم با مونتاژی از تصاویر مستند و شبه مستند و گفتارهایی آغاز میشوند که تماشاگر از طریق آنها وارد موضوع و حالوهوای داستان و شخصیتها میشود. در ابتدای داستان هر دو فیلم با فلشبک به اوایل دههی ۱۹۵۰ برمیگردیم؛ البته سال ۱۹۵۲ دوران کودکی تمی فی است و داستان در سکانسهای بعدی با یک سیر خطی به دوران جوانی او میرسد و تا دهه ۹۰ میلادی ادامه پیدا میکند،در حالی که سال ۱۹۵۳ دوران شکوفایی استعداد بازیگری لوسیل بال در رادیو است و زمانی که او سودای تبدیل شدن به ستارهی تراز اول سینما، چهرهی معتبری مانند ریتا هیورث یا گرتا گاربو را در سر دارد اما وارد تلویزیون میشود و بخش اصلی داستان این فیلم در چند روز اتفاق میافتد و گاهی فلشبک تماشاگر را با گذشتهی او و شوهرش آشنا میکند. هر دو زن، شخصیتهایی کاردان و جاهطلب هستند و راهوچاه زندگی و حرفهی خود را بلدند و مجبورند با جامعهی مردسالار بجنگند و شوهرشان مدیریت مجموعهای را بر عهده دارد که خودشان محور آن هستند و بچهدار شدن هر دو زن به نوعی مسئلهآفرین است و مسئلهی وفاداری یا خیانت به زندگی زناشویی مدام برایشان مطرح است، روزنامهها و بهویژه ستونهای شایعات و تیترهای زهرآگین مدام موی دماغ آنها میشود و مجبورشان میکند که واکنش رسانهای نشان بدهند و قانون و دولت همبا خودشان و شوهرهایشان سر سازگاری ندارد…
نقش هر دو زن صحنهگردان تلویزیون را دو ستارهی میانسال سینما بازی کردهاند که گویی داستان و بهویژه بخشهایی که به بیرحمی رسانهها نسبت به زنان بازیگر پا به سن گذاشته مربوط میشود، به نوعی بازگوکنندهی دلمشغولیها و نگرانیهای آنهاست و هر دو برای نزدیک شدن به ظاهر نقش از پروتزهایی استفاده کردهاند که تا حدی آنها را زشت کرده است. دو بازیگر شاخصدر نقش شوهرها ظاهر شدهاند. خاویر باردم در نقش دسی آرنا «بودن در خانوادهی ریکاردو» هم گرما و جذابیت همیشگیاش را با خود آورده و هم کشش بین او و نیکول کیدمن در نقش زن و شوهر عاشق و به اصطلاح سینمایی، «شیمی» میان این دو به خوبی درآمده است. بر عکس او، اندرو گارفیلد فیلم «چشمان تَمی فی» که احتمالاً به سبب شباهت ظاهری با شخصیت جیمی بَکر انتخاب شده، هم نچسب است و هم بر خلاف بازی درخشانی که در همین سال در فیلم «تیک، تیک… بوم!» از او دیده شده، توانایی چندانی از خود نشان نداده است و هیچ کششی میان او و بازیگر مقابلش دیده نمیشود و این ضعف، به ویژه در پردهی اول فیلم و دوران جوانی شخصیتها به شدت احساس میشود و بر بازی در مجموع خوب چاستین نیز تأثیر گذاشته است. حضور دو بازیگر مرد کارکشته و چهرهی نقش مکمل در نقش یکنوع همکار و آشنای خانوادگی نیز از جنبههای مشترک دو فیلم است و در اینجا نیز، جی. کی. سیمونز فیلم «بودن در خانوادهی ریکاردو» به مراتب جلوه و جذابیت و مجال کار بیشتری پیدا کرده است تا وینسنت دونفریو در فیلم «چشمان تَمی فی». از جنبههای تفاوت دو فیلم میتوان به فضاسازی اشاره کرد که «بودن در خانوادهی ریکاردو» از لحاظ طراحی صحنه نورپردازی بیشتر در مایه تاریک و مبتنی بر صحنههای داخلی است، در حالیکه «چشمان تمی فی» در مایه روشن و دارای صحنههای خارجی به مراتب بیشتر است. هر دو فیلم در این حوزه قابل قبول و موفق عمل کردهاند.
با تمام این اوصاف، «بودن در خانوادهی ریکاردو» نامزد سه اسکار، هر سه در بازیگری (کیدمن، باردم، سیمونز) شده است و در جوایز گلدن گلوب نیز نیکول کیدمن برندهی جایزهی بازیگر زن درام، باردم نامزد جایزه و آرون سورکین نیز در مقام فیلمنامهنویس نامزد شد و «چشمان تمی فی» در دو رشتهی بهترین بازیگر زن (جسیکا چاستین) و بهترین چهرهپردازی نامزد اسکار شد و در گلدن گلوب نیز فقط یک نامزدی بهترین بازیگر زن درام را نصیب خانم چاستین کرد.
مشکل نسبیگرایی
تماشاگر فیلم «چشمان تمی فی» یا «بودن در خانوادهی ریکاردو» احتمالاً مشکلی را حس میکند؛ اما شاید نتواند به صورت تحلیلی علت آن را دریابد که چرا فیلم چندان چنگی به دل سینماروها نمیزند و دنبال کردنش خیلی آسان و لذتبخش نیست. من علتش را دودل بودن فیلمنامهنویس یا لااقل تردید موجود در فیلمنامهی اجرا شده میدانم؛ تردید در اینکه چه موضعی نسبت به شخصیت واقعی سوژهی فیلم بگیرد و مخصوصاً نوعی واهمهی فیلمسازان از اینکه نسبت به موقعیت تاریخی و اجتماعی و بهویژه نهادهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی موضعگیری کنند. (این مشکلی است که دامنگیر بسیاری از فیلمهای دیگر سالهای اخیر مبتنی بر زندگینامهی چهرههای شاخص رسانهای یا اقتصادی هم شده است، از جمله «خاندان گوچی» ریدلی اسکات.) در واقع مسئلهی طرح شده در فیلم بیشتر سویهای شخصی –به جای اجتماعی-پیدا میکند و در حوزهی شخصی هم فیلمساز اغلب در رودربایستی شخصی و اخلاقی یا نگرانی پیامدهای حقوقی قضیه میماند و در نهایت به نوعی نسبیگرایی اخلاقی پناه میبرد. البته این نسبیگرایی در حوزهی مسائل شخصی قابل توجیه است؛ ولی وقتی پای ریاکاریهای اخلاقی و مذهبی آدمهای رسانهای مطرح است که پول میلیونها آدم سادهدل را بالا کشیدهاند یا نهادهایی مانند سنا و دادگستری آمریکا که هزاران هنرمند را سالها درگیر دادگاههای بیسروته کردهاند و از خلاقیت هنری بازداشتهاند، نمیتوان با پناه بردن به نسبیگرایی اخلاقی و صرفاً شرح ماوقع از مشکل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی ایجاد شده سرسری گذشت. شاید مایکل شوالتر کارگردان «چشمان تمی فی» و فیلمنامهنویسهای آن چندان سررشتهای از سیاست و جامعه نداشته باشند؛ اما این انتظار بیجایی از آرون سورکین فیلمنامهنویس «شبکه اجتماعی» و کارگردان «دادگاه شیکاگو ۷» نیست که رویکرد شفافتری در اثر تازهاش در پیش بگیرد؛ گرچه با در نظر گرفتن روحیات و اخلاقیاتی که در حزب دموکرات آمریکا و حامیانش دیده میشود، شاید هم انتظار بیجایی باشد.
دست آخر اینکه موضوع هر دو فیلم ممکن است محدود به یک جغرافیای خاص یا دوران خاص به نظر برسد و تصور شود که برای تماشاگر ایرانی جذابیتی ندارد؛ اما شاید رویکرد فیلمنامهنویسها و کارگردانهاست که چنین حسی در تماشاگر ایجاد کرده، در حالی که موضوع جهانشمول هر دو فیلم به ویژه برای تماشاگری که در این جغرافیا زندگی میکند، طنین و اهمیت ویژهای دارد.