هنروتجربه-آزاده کفاشی: تهیهی پارچه، در جستوجوی خیاط، طراحی و دوختودوز و پرو. اینها سرفصلهای فیلماند و شاید نوعی فاصلهگذاری برای اینکه بدانیم سه شخصیت فیلم در دنیای بیرون از خود دنبال چه میگردند. اصلاً هر آدمی صبح که از خانه میزند بیرون برای خودش بهانهای دارد. این بهانه همانطور که از اسم فیلم و عنوان فرعیاش برمیآید، لباس است؛ البته نه هر لباسی. هر سه شخصیت فیلم، البته شاید بهتر باشد بگویم شخصیت قصهی اصلی یعنی رضا و دو شخصیت قصههای فرعی یعنی مینو و سپیده به بهانهی تهیهی لباسی مناسب برای مهمانی عروسی پا به خیابان میگذارند. حالا اینکه شرایط هر کدام از این سه شخصیت با آنیکی چقدر فرق میکند یا اینکه کجا قصههایشان به هم گره میخورد، یک طرف ماجرا است و اینکه در مرحلهی آخر یعنی همان «پرو» چه روی میدهد، یک طرف. همهی دوندگیها، جستوجوها، نقشهکشیدنها، به اینوآن رو انداختنها یا به تعبیری که فصلهای فیلم از هم جدا میشود، مراحل دوختودوز لباس، همه برای این است که در مرحلهی آخر یا در همان پرو لباس اندازهی تن شخصیت شود که نمیشود. پوستر فیلم هم لباس عروسی است که با باند و چسب زخم طراحی شده. یک جای کار میلنگد.
قصهی اصلی با رضا پیش میرود که اتفاقاً حسابی هم به خودش مطمئن است و به نظر میآید کمتر چیزی میتواند آرامش مرزهای دنیایی را که برای خودش تعریف کرده برهم بزند، ولی یک اتفاق ساده مثل گذاشتن بار یک عروسک بر دوشش ذهنش را برآشفته میکند. شاید بهترین سکانس فیلم همانجایی باشد که رضا عروسک را بغل زده و در بازار راه میرود و از مردهای دیگر متلک میشنود. روبهرو شدن با خود، با درون رنجور خود بدون آن ذهنیتی که دیگران شکلش دادهاند، رضا را به نگاه دیگری میرساند. رضا به مانکنهایی که بر تنشان لباس عروس پوشاندهاند، نگاه میکند و میترسد. انگار که در آستانهی دنیای دیگری ایستاده باشد که تا به حال از آن خبر نداشته. شاید یکی بتواند شباهتهایی بین رضا و سپیده و مینو پیدا کند تا قصههایشان را راحتتر به هم گره بزند؛ از اینکه خودشان و دیگری را نمیشناسند، از هویتی که این وسط گم شده و از اینکه همیشه باید با یک واسطهای با دیگری و با جنس مخالف روبهرو شوند. واسطهای که میتواند لباس باشد یا هر ذهنیت دیگری که این وسط میایستد و آن وقت خطرش هست که آن دیوار واسط یکهو ویران شود و آدم بماند زیر آوارش. مثل اتفاقی که برای رضا بعد از در آغوش گرفتن آن عروسک یا مانکن افتاد. در قصههای سپیده و مینو این اتفاق نمیافتد، یعنی آن دیواری که باید بریزد تکان هم نمیخورد.
ممکن است حتی اینجوری به نظر برسد که سپیده و مینو نسبت به رضا در موقعیتهای شکنندهتری قرار دارند؛ هر دو تلاش میکنند که وضعیتی را تغییر دهند. لباس برای سپیده و مینو دقیقاً به همراه نوعی مفهوم بدلپوشی است، تبدیل به دیگری. سپیده میخواهد خود را از شرایطی دستوپاگیری که بر او تحمیل کردهاند خلاص کند و مینو در پی آن است که دیگری را جای پدرش جا بزند. لباسهایی که به تن هر دو بدلپوش زار میزند و دستآخر هم هیچکدام کاری از پیش نمیبرند. مسئله اینجاست که تحول سپیده و مینو مانند رضا نیست. فردا ممکن است هر دویشان دوباره بیفتند به دوختودوز لباس به قوارهای هماندازه همان که دیروز دوخته بودند؛ روز از نو، روزی از نو.
ابتدای فیلم ما پایان هر سه شخصیت را میبینیم. سپیده را که با چشمی کبود جلوی آینه ایستاده، مینو را که برای بار دوم هم نجات یافته و شاید بار سوم خیلی هم خوششانس نباشد، ولی رضا است که در ادامه راه تردید دارد. ایستاده جلوی آن مؤسسهی اعتباری و شاید اینبار دیگر نمیخواهد بهانهی دیروزش را بیاورد. شاید حرف دیگری بزند یا بهانهای بیاورد و شانه خالی کند. شاید هم نه. وام را بگیرد و عروسیاش را راه بیندازد. مهم این است که میدانیم رضا هر کاری هم که بکند رضای دیروز نیست و کاش «پرو» در قصهی رضا میماند و به قصهی سپیده و مینو سرک نمیکشید.