
دیپلماسی شکست ناپذیر آقای نادری
خلاصه داستان

بهتاش صناعیها اهل شیراز است و فارغ التحصیل مهندسی عمران از دانشگاه آزاد. او تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد در رشته معماری را نیمه کاره رها کرد و بعد از چند تجربه کارگردانی و بازیگری در تتاتر، مشغول به ساختن فیلم کوتاه، مستند، انیمیشن و تیزر تبلیغاتی شد. صناعیها در کارنامه هنریاش سابقه نویسندگی و کارگردانی دو سریال انیمیشن و یک تله فیلم را دارد.«احتمال باران اسیدی» نخستین فیلم بلند او موفق به دریافت جایزه بهترین فیلمنامه( بخش نگاه نو) و نامزد جایزه بهترین فیلم( بخش هنروتجربه) در سی و سومین جشنواره فیلم فجر شد.این فیلم این روزها در سینماهای گروه هنروتجربه در حال اکران است.
مریم مقدم فارغ التحصیل هنرهای نمایشی از دانشگاه سوئد است. او سینما را از سال ۱۳۷۲ با بازی در فیلم «بلندیهای صفر» به کارگردانی حسینعلی لیالستانی آغاز کرد. او تجربه بازی در چندین تئاتر در کشور سوئد را هم دارد. از فیلمهایی که مریم مقدم تاکنون در آن ایفای نقش کرده میتوان به «سینما سینماست» (سید ضیاءالدین دری/۱۳۷۵) «چریکه هورام» (فرهاد مهرانفر/۱۳۷۸) «چالسیو»(بهتاش صناعیها/۱۳۸۹) اشاره کرد.مریم مقدم یکی از نویسندگان فیلمنامه «احتمال باران اسیدی» است و در این فیلم هم بازی کردهاست.

مستند یعنی بر پایه سند. سندی که رهایت نمیکند. سندی که وقتی آنرا مییابی، دیگر گرفتارش شدهای. پر واضح است که برای من این سند گریزناپذیر، آقای نادری بود. مردی که پانزده سال تلاش کرده که بین ایران و آمریکا صلح برقرار کند! مردی که به شکلِ شکست ناپذیری برای این مهم زحمت کشیده و هزینه کرده.آنهم نه یکسال و دو سال، بلکه پانزده سال…
ماجرا از جایی شروع شد که یک روز دوستی تعریف کرد که مردی را میشناسد که فرشی بافته با طرحی از چهرههای روسای جمهور آمریکا و میخواهد فرشش را از طرف مردم و دولت ایران به مردم و دولت آمریکا هدیه کند. گفتم عجب، لابد الان در زندان به سر میبرد. آن دوست گفت که نه، اتفاقا آزاد است و بسیار آدم جالبی هم هست. او سپس عکس فرشی که بافته بود را به من نشان داد. یک خطیِ موضوع برایم جذاب شد و تصمیم گرفتم که او را ببینم. در حالی که میخواستم به زودی پیش تولید دومین فیلم داستانیام را شروع کنم، یک روز و از سر کنجکاوی به سراغش رفتم. زنگ را زدم و یک بادیگارد دومتری در را به رویم باز کرد. خودم را معرفی کردم و او مرا به داخل هدایت کرد. مسیری نسبتا طولانی را با دو بادیگارد طی کردیم تا به دفتر کارش رسیدیم. چند نفر که در حال خداحافظی بودند، دستش را بوسیدند و عقب عقب از اتاق خارج شدند. نوبت به من رسید. پیش رفتم و سلام کردم. انگار که در حال بازی در سکانسی از فیلم پدرخوانده بودم. اولین سندی که مرا غافلگیر کرد، یک سبیل بیست ساله بود که تا چانه امتداد داشت. باید اعتراف کنم که تا به آنروز چنین سبیلی را از نزدیک ندیده بودم. با آن سبیلهای پرپشت ماچ آبداری بر صورتم نشاند و آن وقت بود که من حجمِ حجیم آن را حس کردم. نشستیم و پس از کمی حال و احوال به او گفتم که کاری را که انجام داده تحسین میکنم. پرسید:«ماموری؟»گفتم:«مامور؟! خیر، من فیلمسازم»گفت:«خب پس ماموری.» کنایهاش را با خندهای پاسخ دادم و از او خواستم اجازه دهد از روی کاری که انجام داده، فیلم مستند بسازم. پرسید خاصیتش چیست؟ گفتم خاصیتش این است که همه با کار ارزشمندی که او در راستای صلح بین این دو کشور انجام داده، آشنا میشوند، حتی رهبران مملکت. در سکوت به من نگاه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:«جاسوسی؟» اینبار هم با خندههای زورکی از کنایهاش گذشتم و گفتم:«بنده یک فیلمساز مستقل هستم و خوشبختانه هیچ وابستگی معنوی و مادی به باند و دستهای ندارم.» گفت:«جراتش رو چی؟ داری؟» گفتم:«جرات چی رو؟» گفت:«من پونزده سال با ترس این فرش رو نگه داشتم. خونهام رو برای این فرش آتیش زدن. تو جراتش رو داری؟» در جوابش سکوت کردم. سپس آقای نادری تمام ماجرای فرش و مصائبی که بر سرش آمده بود را تعریف کرد و در کنار آن به تحلیل سیاسی- منطقه ای اوضاعِ دنیا پرداخت و همه چیزِ دنیا و آخرت و بهشت و جهنم را به آمریکا پیوند داد. در حالی که کمکم به همه چیز مشکوک شده بودم، از او خواستم به پیشنهادم فکر کند. از آنجا بیرون آمدم و تمام مدت با خودم فکر کردم نکند این پاپوشی برای من باشد؟ بعد فکر کردم کدام پاپوش؟ اولا من کسی نیستم و ثانیا خودم خواسته بودم به سراغش بروم. البته آن دوست من هم خیلی توصیه کرده بود که به نظرش بهتر است، حتما از این موضوع فیلمی بسازم. یعنی آن دوست، بخشی از یک نقشه شوم بود؟ افکار مالیخولیایی رهایم نمیکرد. شب هنگام و در خانه موضوع را با مریم (مقدم) مطرح کردم و پس از مباحثات فراوان تصمیم گرفتیم کمی با او معاشرت کنیم. بعد از سه ماه معاشرت و در حالی که ما به او مشکوک بودیم و او به ما، نهایتا رضایت داد که این فیلم ساخته شود. این شد که ما فیلم داستانی را رها کردیم و به تنهایی و با دو دوربینِ ساده مشغول روایت «دیپلماسی شکست ناپذیر آقای نادری» شدیم. روایتی که هدفش نمایش سلایق گوناگون مردم سرزمینمان بود.ما به سختی خود را در مسیر ماجراجوییهایش قرار میدادیم و همانطور که او با ترس فرشش را بافته بود، ما با نگرانی فیلممان را میساختیم…